سرفصل های مهم
راز پخش میشه
توضیح مختصر
همه میفهمن لوسی و ادوارد مخفیانه نامزد کردن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح خیلی سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل یازدهم
راز پخش میشه
چند روز بعد شارلوت پالمر، دختر کوچکتر خانم جنینگز، اولین بچهاش، یک پسر، رو به دنیا آورد. خانم جنینگز خوشحال بود، و حالا ساعات زیادی هر روز با دختر و نوهی جدیدش سپری میکرد.
وقتی جناب جان میدلتون خبر رو شنید، با عجله رفت خونهی خانم جنینگز در خیابان برکلی. دعوتی برای دوشیزه دشوودها داشت.
به الینور گفت: “دوشیزه دشوود عزیزم، تو و خواهرت نباید اینجا تنها بمونید. وقتی خانم جنینگز با شارلوت هست، باید هر روز رو با ما در خیابان کندیت سپری کنید. آن و لوسی از دیدن شما خوشحال میشن و همچنین بانو میدلتون.”
الینور به قدری مؤدب بود که این دعوت رو رد نکرد. ولی هیچ کس از ایدهی جناب جان خوشحال نبود، به غیر از خانم جنینگز و خود جناب جان.
خانم جنینگز فکر میکرد خواهران دشوود و خواهران استیل دوستان صمیمی هستن. جناب جان میدلتون نمیفهمید که همسرش الینور و ماریان دشوود رو دوست نداره. بانو میدلتون فکر میکرد دشوودها زیادی باهوش هستن و اینکه زیاد کتاب میخونن. آن و لوسی استیل رو دوست داشت چون خواهران از اون و از بچههای بد رفتارش تملق میکردن.
آن و لوسی استیل دوشیزه دشوودها رو دوست نداشتن چون هم الینور و هم ماریان زیبا و صادق بودن. دشوودها فکر میکردن خواهران استیل احمق و عامی هستن.
طبق معمول الینور میتونست احساساتش رو مخفی کنه و همیشه با استیلها مؤدب بود. ولی ماریان نمیتونست احساساتش رو به سادگی مخفی کنه. همیشه چیزی که فکر میکرد رو به زبان میآورد. و حالا چهار تا دختر باید هر روز هم دیگه رو میدیدن.
یک شب در یک مهمانی در خانهی میدلتونها در خیابان کندوئیت هر چهار زن جوان با آقای رابرت فرارس آشنا شدن - الینور بلافاصله اون رو شناخت. مرد جوان خوش قیافهای بود که در مغازهی جواهر فروشی خیابان باند دیده بود.
رابرت فرارس شبیه برادر بزرگترش، ادوارد، نبود. رابرت خوش قیافه و با اعتماد به نفس بود. لباسهای شیک و گرانقیمت پوشیده بود و هیچ وقت دست از حرف زدن بر نمیداشت.
به الینور تعظیم کرد، لبخند زد و شروع به صحبت با اون کرد.
با خنده گفت: “به گمونم برادر بزرگترم، ادوارد، رو میشناسید. به دیدن شما و خانوادتون در کلبهی کوچکتون در دوون اومده بود. اگر من پول کافی داشتم، یک کلبهی کوچیک میخریدم. ولی باید بخوام خیلی نزدیک لندن زندگی کنم. البته برادرم، ادوارد ییلاقات رو دوست داره. اون دوست نداره با آدمها دیدار کنه و آشنا بشه و من دوست دارم. من و ادوارد خیلی فرق داریم، دوشیزه دشوود.”
الینور موافقت کرد.
رابرت فرارس ادامه داد: “بله، ادوارد خجالتیه. این تقصیر مادرمونه که وقتی با غریبهها آشنا میشه انقدر معذبه. وقتی ادوارد پسر بچه بود، مادرم اشتباهی کرد. من این رو چندین بار بهش گفتم. ادوارد رو فرستاد پیش یک معلم خصوصی در پلیموث، ولی من رفتم مدرسهی وستمینستر در لندن.
رابرت ادامه داد: “در وستمینستر دانشآموزان زیادی بود و من دوستان زیادی داشتم. همونطور که میبینید، من میتونم با هر کسی حرف بزنم. ولی بیچاره ادوارد کل شب ساکت یک جا میشینه. برادرم اعتماد به نفس نداره. وقتی گروههای بزرگی از آدمها باشن، نمیتونه به راحتی حرف بزنه. هیچ وقت عوض نمیشه.”
الینور از شنیدن این خیلی خوشحال شد، ولی به رابرت نگفت.
وقتی جان دشوود دید رابرت فرارس با الینور حرف میزنه، ایدهای به ذهنش رسید.
جان به زنش گفت: “شاید باید از خواهرهام بخوایم مدتی پیش ما بمونن، فنی عزیزم. به اونها کمک میکنه وقتی در لندن هستن با بهترین آدمها آشنا بشن. نظرت چیه، عزیزم؟”
فنی اصلاً از این ایده خوشش نیومد.
“عزیزم، البته ازشون میخوام.” فنی جواب داد: “ولی تصمیم گرفتم آن و لوسی استیل رو دعوت کنم چند روزی اینجا با ما بمونن. مادرم خیلی به اونها علاقه داره و هری عزیز کوچولومون هم اونها رو دوست داره. میتونیم خواهرهات رو وقت دیگهای دعوت کنیم.”
جان دشوود مثل همیشه با همسرش موافقت کرد و روز بعد فنی دعوتی برای لوسی استیل فرستاد. لوسی همین که نامه فنی رو دریافت کرد، به الینور نشون داد.
لوسی گفت: “این دعوتنامه باعث میشه نسبت به آینده احساس امیدواری کنم. فنی خواهرِ ادوارده، و حالا من رو دعوت کرده در خونهاش در خیابان هارلی بمونم. اغلب خانم فرارس رو اونجا میبینم - و البته ادوارد عزیزم رو.
آن و لوسی استیل از بانو میدلتون چاپلوسی کرده بودن و حالا از خانم جان دشوود هم چاپلوسی میکردن. فنی دشوود از دوشیزه استیلها راضی بود و امیدوار بود که مدتی طولانی اونجا بمونن.
دو هفته بعد از تولد پسرش، حال خانم پالمر خوب شد و دوباره قوی شد. بنابراین خانم جنینگز دیگه تمام وقتش رو در خونهی پالمرها در میدان هانوفر سپری نمیکرد. الینور و ماریان از ترک خونهی میدلتونها و برگشت به خونهی خانم جنینگز در خیابان برکلی خوشحال بودن.
لوسی استیل در خونهی دشوودها در خیابان هارلی خیلی خوشحال بود. به فنی دشوود به عنوان خواهر شوهر و همچنین دوستش فکر میکرد. ولی اتفاقات اونطور که امید داشت پیش نرفت.
روزی، خانم جنینگز با کمی غیبت که شنیده بود اومد پیش الینور.
“دوشیزه دشوود عزیزم!” خانم جنینگز داد زد. “خبرم رو باور نمیکنی! من خودم هم اول باور نکردم.”
“چی شده، مادام؟” الینور با تعجب پرسید.
“هرگز باور نمیکنی!” بانوی پیر دوباره گفت. “آقای ادوارد فرارس بیش از یک ساله که مخفیانه با دخترخالهی من، دوشیزه لوسی استیل، نامزد شده! و کس دیگهای به غیر از خواهرش، آن، ازش خبر نداشته! این اتفاقیه که افتاده. خبر اینطور فاش شده.
خانم جنینگز ادامه داد: “دیروز، فنی دشوود و آن استیل با هم نشسته بودن. فنی شروع به صحبت دربارهی ازدواج برادرش ادوارد با دختر لرد مورتون میکنه. همونطور که میدونی، آن و لوسی به گرمی در خونهی فنی خوشامد شده بودن. فنی مخصوصاً به لوسی علاقهمند شده بود. از اون راضی بود و بهش هدیههایی میداد. شاید آن فکر میکرد باید حقیقت رو دربارهی ادوارد و لوسی به فنی بگه. بنابراین زن جوان احمق راز لوسی رو به فنی دشوود گفته.
آن با خنده به فنی گفته: “فنی عزیزم. برادرت ادوارد نمیتونه با دوشیزه مرتون ازدواج کنه. قبلاً با خواهرم لوسی نامزد کرده. میدونم حالا که هممون دوستیم، چقدر از شنیدن رازشون خوشحال میشی!
“وقتی فنی این خبر رو شنیده، شروع به گریه و داد و فریاد سر آن کرده - همه در خونه تونستن صداش رو بشنون! خانم جنینگز ادامه داد. جان دشوود با عجله وارد اتاق شده و بعد لوسی دویده داخل. فنی لوسی رو دیده و شروع به داد کشیدن سر اون کرده. به لوسی گفته “شرور و موذی” و به اون و خواهرش گفته بلافاصله خونه رو ترک کنن. لوسی کم مونده از حال بره و آن با صدای بلند گریه کرده. ولی فنی حرفهاش رو پس نمیگرفته. آن و لوسی استیل در کمتر از یک ساعت از خونه بیرون اومدن. جان دشوود فرستاده دنبال دکتر و بعد فرستاده دنبال مادرزنش، خانم فرارس.”
خانم جنینگز خوش قلب گفت: “برای ادوارد و لوسی ناراحتم. خانم فرارس زیادی به خودش و پول فکر میکنه. اگر ادوارد و لوسی عاشق هم هستن، اشتباهه ازدواج کنن؟”
وقتی الینور شنید خانم جنینگز این داستان رو گفت، اون هم خیلی برای ادوارد ناراحت شد. ولی برای لوسی زیاد ناراحت نشد. الینور باور داشت ادوارد با لوسی ازدواج میکنه، هر چند مادرش نمیخواد این اتفاق بیفته. الینور تصمیم گرفت ماریان باید بلافاصله خبر رو بشنوه، ولی باید از خود الینور میشنید.
اول وقتی ماریان داستان الینور رو شنید، فکر کرد ادوارد مثل ویلوگبی ظالمه. ولی چند ثانیه بعد نظرش عوض شد، ماریان همیشه ادوارد رو دوست داشت. باور داشت ادوارد الینور رو دوست داره و میدونست الینور هم اون رو دوست داره. ماریان از یک چیز مطمئن بود. هیچ وقت لوسی استیل رو دوست نداشت. حالا ازش متنفر بود.
“چند وقته از این نامزدی خبر داری، الینور؟” ماریان پرسید. “ادوارد نامه نوشته و بهت گفته بود؟”
الینور جواب داد: “نه، اون نگفته بود. لوسی وقتی همه در بارتون بودیم، بهم گفت. چهار ماه قبل در این باره بهم گفت. ازم قول گرفت راز نامزدی رو نگه دارم. و من هم اینکار رو کردم.”
“تو چهار ماهه از این نامزدی خبر داشتی!” ماریان با تعجب تکرار کرد. “تو خیلی قوی هستی، الینور، و احساساتت رو مخفی نگه میداری. ولی این راز حتماً تو رو خیلی ناراحت کرده. میدونم ادوارد رو دوست داری.”
“بله، دوستش دارم، ماریان، ولی عشق من هم باید راز بمونه. نمیخوام ادوارد رو ناراحت کنم. مطمئنم اون مثل یک نجیبزاده رفتار میکنه. با لوسی ازدواج میکنه. قبل از اینکه با من آشنا بشه، بهش قول داده. ادوارد و لوسی با هم زندگی خوشبختی خواهند داشت. نمیدونم. میدونم که چهار ماه آخر خیلی ناراحت بودم.”
“آه، الینور! من خودخواه بودم!” ماریان داد زد. “تمام این ماهها تو به من کمک میکردی و من هم باید به تو کمک میکردم. من خواهر بدی هستم. من فقط به خودم فکر میکردم و متأسفم.
خواهرها موافقت کردن چیزی دربارهی احساساتشون به کسی نگن. وقتی برادرشون صبح روز بعد به دیدنشون اومد، این براشون سخت بود.
جان شروع کرد: “خواهرها، مطمئنم خبر وحشتناک رو شنیدید. همسر عزیزم هنوز خیلی بیماره، ولی لطفاً نگران نباشید. دکتر میگه به زودی حالش خوب میشه.”
جان دشوود ادامه داد: “خانم فرارس خیلی ناراحته و از دست ادوارد خیلی عصبانیه. مادرزنم آرزو داشت ادوارد با زن ثروتمندی از یک خانوادهی خوب ازدواج کنه. زن جوان مناسبی پیدا کرده بود - دوشیزه مورتون. همونطور که میدونید، دوشیزه مورتون خیلی ثروتمنده. همین که خانم فرارس خبر نامزدی مخفیانه رو شنید، بلافاصله فرستاد دنبال ادوارد. وقتی ادوارد رسید خونهاش در خیابان پارک، خانم فرارس بهش گفت نامزدیش رو با لوسی استیل به هم بزنه. ولی ادوارد نخواست این کار رو بکنه. خانم فرارس اول به ادوارد پول پیشنهاد داد و بعد گفت تمام پول ادوارد رو میگیره. ولی ادوارد نظرش رو عوض نکرد.”
“کی باورش میشه!” ماریان گفت. ولی برادرش حرفش رو نفهمید.
جان دشوود گفت: “تعجبت به رفتار ادوارد کاملاً درسته.”
خانم جنینگز گفت: “من فکر میکنم ادوارد فرارس خیلی خوب رفتار کرده. دختر خالهی من، لوسی استیل، دختر خوبیه که باید با شوهر خوبی ازدواج کنه. ادوارد به احساسات لوسی فکر کرده و مثل یک مرد صادق رفتار کرده!”
“یک مرد صادق!” جان دشوود تکرار کرد. “نه، ادوارد صادقانه رفتار نکرده. نامزدی نامناسبی داشته و راز نگهش داشته. حالا رد میکنه که از مادرش تبعیت کنه.”
جان دشوود ادامه داد: “ولی ادوارد آرزو خواهد کرد که ای کاش اینطور رفتار نمیکرد. خانم فرارس اون رو فرستاده. برادر کوچیکش، رابرت، حالا وارثش هست و کل پولش رو به ارث میبره. ادوارد چیزی نخواهد داشت. براش ناراحتم، ولی تقصیر خودشه.”
بعد از اینکه جان دشوود خونهاش رو ترک کرد، خانم جنینگز چیزهای زیادی دربارهی این خبر داشت که به دوستان جوانش بگه. همه خیلی برای ادوارد ناراحت بودن و فکر میکردن خانم فرارس خیلی بد رفتار کرده.
چند روز بعد، خانم جنینگز و الینور در پارک لندن با هم حرف میزدن که دیدن زن جوانی به طرف اونها میاد.
خانم جنینگز به الینور گفت: “ببین، دوشیزه استیله. برو و باهاش حرف بزن. مطمئناً همه چیز رو دربارهی ادوارد و لوسی بهت میگه.”
خانم جنینگز دور شد تا با دوستی حرف بزنه و دوشیزه استیل به طرف الینور اومد.
“از دیدنت خیلی خوشحالم، دوشیزه دشوود!” آن استیل داد زد. “البته خبر رو شنیدی. متأسفانه لوسی از دستم عصبانی بود چون این نامزدی رو به خانم جان دشوود گفتم! مردم چیزهای بدی درباره لوسی و ادوارد میگفتن. مطمئنم این شایعات رو شنیدید.”
الینور جواب داد: “من چیزی نشنیدم.”
آن گفت: “خوب، من میتونم حقیقت رو بهت بگم. حالا در ساختمان بارتلت میمونیم. عموم، آقای پرت، اونجا یک آپارتمان داره. سه روز از ادوارد خبری نشنیدیم و لوسی تمام مدت گریه میکرد. بعد ادوارد امروز برگشت لندن و همه خوشحالیم!
آن استیل گفت: “ادوار بعد از ترک خونهی مادرش در خیابان پارک، رفته بود ییلاقات. کل پنجشنبه جمعه رو اونجا مونده. بعد تصمیم گرفته برگرده پیش ما. ادوارد عزیز! همهی حرفهایی که به لوسی گفت رو شنیدم.”
اول ادوارد گفت که برای ازدواج خیلی فقیره. بعد لوسی گفت فقیر بودن براش مهم نیست تا وقتی که عشق داره. اینها حرفهای زیبایی نیستن، دوشیزه دشوود؟ بعد از در فاصله گرفتن و دیگه نتونستم حرفی بشنوم.”
“منظورت چیه، دوشیز استیل؟” الینور گفت. “میگی به حرفهای خصوصیشون گوش دادی؟”
“خوب، اگر من در اتاق بودم دربارهی عشق حرف نمیزدن!” دوشیزه استیل با خنده گفت. “اگر من با مرد جوانی دربارهی عشق حرف میزدم، مطمئنم لوسی گوش میایستاد!”
الینور آروم گفت: “مطمئنم این کار رو میکرد،” ولی دوشیزه استیل این رو نشنید.
آن استیل ادامه داد: “ادوارد تصمیم گرفته روحانی بشه. در اسرع وقت رسمی میشه. بعد دنبال کلیسا میگرده تا بتونه اونجا زندگی و کار بکنه.”
میدونم ادوارد و لوسی خوشبخت میشن!
الینور نمیتونست با این حرف موافقت کنه، ولی چیزی نگفت.
دوشیزه استیل گفت: “خب، باید برم. لطفاً بهترین آرزوهام رو به خانم جنینگز و دوشیزه ماریان برسون. شاید همه وقتی لوسی و ادوارد ازدواج کنن، همدیگه رو ببینیم!” و دوشیزه آن استیل با خندهی احمقانهی دیگهای دور شد.
صبح روز بعد الینور نامهای از طرف خود لوسی داشت.
دوشیزه دشوود عزیزم،
به عنوان یک دوست برات نامه مینویسم. میخوام دربارهی خودم و ادوارد عزیزم بهت بگم. ما هر دو خیلی ناراحت بودیم، ولی حالا همه چیز خوبه.
من دیروز عصر دو ساعت با ادوارد سپری کردم. از خشم مادرش نمیترسه، چون عشق من رو داره. ما عشق خواهیم داشت، ولی پول نه. قبل از اینکه بتونیم ازدواج کنیم، ادوارد باید رسمی بشه و کلیسایی برای کار پیدا کنه.
“دوست عزیزم- میتونی تو، خانم جنینگز، برادرت جان یا آقای پالمر به ادوارد کمک کنید؟ اگر کلیسای مناسبی میشناسید که ادوارد بتونه روحانی بشه، میتونیم تا ابد با خوشبختی زندگی کنیم.
حالا باید این نامه رو تموم کنم. لطفاً بهترین آرزوهام رو به خانم جنینگز عزیز برسون. امیدوارم بیاد و به زودی من رو ببینه. همچنین بهترین آرزوها رو به دوشیزه ماریان، جناب جان و بانو میدلتون و فرزند عزیز عزیزشون هم میرسونم.
من دوست حقیقی و خیلی عزیزت هستم،
لوسی استیل
الینور نامه رو به خانم جنینگز نشون داد، چون این چیزی بود که لوسی میخواست.
بانوی پیر مهربان گفت: “بیچاره لوسی. نامه خیلی خوبی نوشته و من میرم میبینمش. امیدوارم یک نفر بتونه به زودی به لوسی و ادوارد کمک کنه. برای هر دوی اونها ناراحتم.”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER ELEVEN
The Secret is Out
A few days later, Charlotte Palmer, Mrs Jennings’ younger daughter, gave birth to her first child - a son. Mrs Jennings was delighted, and she now spent many hours each day with her daughter and new grandchild.
When Sir John Middleton heard the news, he hurried to Mrs Jennings’ house in Berkeley Street. He had an invitation for the Miss Dashwoods.
‘My dear Miss Dashwood,’ he said to Elinor, ‘you and your sister must not stay here by yourselves. While Mrs Jennings is with Charlotte, you must spend every day with us in Conduit Street. Anne and Lucy will be pleased to see you and so will Lady Middleton.’
Elinor was too polite to refuse the invitation. But no one was happy with Sir John’s idea, except Mrs Jennings and Sir John himself.
Mrs Jennings thought that the Dashwood sisters and the Steele sisters were the best of friends. Sir John Middleton did not understand that his wife did not take Elinor and Marianne Dashwood. Lady Middleton thought that the Dashwoods were too clever, and that they read too many books. She liked Anne and Lucy Steele because the sisters flattered her and her badly-behaved children.
Anne and Lucy Steele did not like the Miss Dashwoods because both Elinor and Marianne were pretty and honest. The Dashwoods thought that the Miss Steeles were silly and vulgar.
As usual, Elinor was able to hide her feelings and she was always polite to the Steeles. But Marianne could not hide her feelings easily. She always said what she thought. And now the four girls had to meet every day.
One evening, at a party at the Middletons house in Conduit Street, all four young women met Mr Robert Ferrars- Elinor recognised him immediately. He was the handsome young man whom she had seen in the jeweller’s shop in Bond Street.
Robert Ferrars was unlike his elder brother, Edward. Robert was good-looking and confident. He was dressed in expensive, fashionable clothes and he never stopped talking.
He bowed to Elinor, smiled, and began talking to her.
‘You know my elder brother, Edward, I believe,’ he said with a laugh. ‘He visited you and your family in your little cottage in Devon. If I had enough money, I would buy a little cottage. But I should want to live much closer to London. My brother Edward likes the country, of course. He does not like meeting people, and I do. Edward and I are very different, Miss Dashwood.’
Elinor agreed.
‘Yes, Edward is shy,’ Robert Ferrars continued. ‘It is our mother’s fault that he is so uncomfortable when he meets strangers. She made a mistake when he was a boy. I have told her this many times. She sent Edward to a private tutor in Plymouth, but I went to Westminster School in London.
‘At Westminster there were many students and I had many friends,’ Robert went on. I can talk to anyone, as you see. But poor Edward will sometimes sit silently for a whole evening. My brother is not confident. He cannot talk easily when there are large groups of people. He will never change now.’
Elinor was very pleased to hear that, but she did not tell Robert.
When John Dashwood saw Robert Ferrars talking to Elinor, he had an idea.
‘Perhaps we should ask my sisters to stay with us for a time, my dear Fanny,’ John said to his wife. ‘It would help them to meet the best people while they are in London. What do you think, my dear?’
Fanny did not like the idea at all.
‘My dear, I would ask them, of course. But I have decided to invite Anne and Lucy Steele to stay here with us for a few days,’ Fanny replied. ‘My mother is very fond of them and dear little Harry loves them. We can invite your sisters at any time.’
As always, John Dashwood agreed with his wife and the next day, Fanny sent an invitation to Lucy Steele. Lucy showed Fanny’s letter to Elinor as soon as she received it.
‘This invitation makes me feel hopeful for the future,’ Lucy said. ‘Fanny is Edward’s sister and now she has invited me to stay in her house in Harley Street. I shall often meet Mrs Ferrars there - and my dear Edward too, of course.’
Anne and Lucy Steele had flattered Lady Middleton and now they flattered Mrs John Dashwood. Fanny Dashwood was delighted with the Miss Steeles and she hoped that they would stay as long as possible.
Two weeks after the birth of her son, Mrs Palmer was well and strong again. So Mrs Jennings no longer spent all her time at the Palmers’ house in Hanover Square. Elinor and Marianne were delighted to leave the Middletons’ house and return to Mrs Jennings’ house in Berkeley Street.
Lucy Steele was very happy in the Dashwoods’ house in Harley Street. She was already thinking of Fanny Dashwood as her sister-in-law, as well as her friend. But things did not happen as she had hoped.
One day, Mrs Jennings came to Elinor with a piece of gossip that she had just heard.
‘My dear Miss Dashwood!’ Mrs Jennings cried. ‘You will never believe my news! I could not believe it myself at first.’
‘What is it, ma’am?’ Elinor asked in surprise.
‘You will never believe it!’ the old lady said again. ‘Mr Edward Ferrars has been secretly engaged to my cousin, Lucy Steele, for more than a year! And no one knew about it except her sister, Anne! This is what happened. This is how the secret came out.
‘Yesterday, Fanny Dashwood and Anne Steele were sitting together,’ Mrs Jennings went on. ‘Fanny began to talk about her brother, Edward, marrying Lord Morton’s daughter. As you know, Anne and Lucy were warmly welcomed into Fanny’s house. Fanny became especially fond of Lucy. She was pleasant to her and gave her gifts. Perhaps Anne thought that she had to tell Fanny the truth about Edward and Lucy. So the foolish young woman told Fanny Dashwood about Lucy’s secret.
‘My dear Fanny,’ Anne told Fanny, with a laugh. ‘Your brother Edward cannot marry Miss Morton. He is already engaged to my sister, Lucy. I know how happy you will be to hear their secret, now that we are all friends!’
‘When Fanny heard the news, she began crying and screaming at Anne - everyone in the house could hear her!’ Mrs Jennings continued. ‘John Dashwood hurried into the room and then Lucy ran in. Fanny saw Lucy and began screaming at her. She called Lucy “wicked and sly” and told her and her sister to leave the house at once. Lucy nearly fainted and Anne wept loudly. But Fanny would not take back her words. Anne and Lucy Steele were out of the house in less than an hour. John Dashwood sent for the doctor, and then he sent for his mother-in-law, Mrs Ferrars.
‘I feel sorry for Edward and Lucy,’ the kind-hearted Mrs Jennings said. ‘Mrs Ferrars thinks far too much about herself and about money. If Edward and Lucy are in love, is it wrong that they should marry?’
As she heard Mrs Jennings tell this story, Elinor felt very sorry for Edward too. But she did not feel sorry for Lucy. Elinor believed that Edward would marry Lucy, although his mother did not want this to happen. Elinor decided that Marianne had to hear the news at once, but she had to hear it from Elinor herself.
At first, when she heard Elinor’s story, Marianne thought that Edward was as cruel as Willoughby. But a few seconds later, she changed her mind, Marianne had always liked Edward. She believed that he loved Elinor and she knew that Elinor loved him. Marianne was sure of one thing. She had never liked Lucy Steele. Now she hated her.
‘How long have you known about this engagement, Elinor?’ Marianne asked. ‘Did Edward write and tell you about it?’
‘No, he did not,’ Elinor replied. ‘Lucy told me when we were all at Barton. She told me about it four months ago. She made me promise to keep the engagement a secret. And I did.’
‘You have known about this engagement for four months!’ Marianne repeated in surprise. ‘You are very strong Elinor, and you keep your feelings hidden. But this secret must have made you very unhappy. I know that you love Edward.’
‘Yes, I do love him, Marianne, but my love has to be a secret too. I do not want to hurt Edward. He will behave like a gentleman, I am sure. He will marry Lucy. He made a promise to her before he met me. Edward and Lucy may have a happy life together. I do not know. I do know that I have been very unhappy tor the past four months.’
‘Oh, Elinor! I have been selfish!’ Marianne cried. ‘All these months, you have been helping me and I should have been helping you. I am a bad sister. I have been thinking only about myself and I am sorry.’
The sisters agreed to say nothing about their feelings to anyone. They found that very difficult when their brother came to see them the next morning.
‘Sisters, you have heard the terrible news, I am sure,’ John began. ‘My dear wife is still feeling very ill, but please do not worry. The doctor says that she will be better very soon.
‘Mrs Ferrars is very upset and she is very angry with Edward,’ John Dashwood went on. ‘My mother-in-law wished Edward to marry a rich woman from a good family. She had found a suitable young woman - Miss Morton. Miss Morton is very rich, as you know. As soon as she heard about the secret engagement, Mrs Ferrars sent for Edward at once. When he reached her house in Park Street, she told him to end his engagement to Lucy Steele. But he refused to do this. Mrs Ferrars first offered Edward money, then she said that she would take all his money away. But Edward would not change his mind.’
‘Who can believe it!’ Marianne said. But her brother did not understand her.
‘Your surprise at Edward’s behaviour is quite correct,’ John Dashwood said.
‘I think that Edward Ferrars has behaved very well,’ Mrs Jennings said. ‘My cousin, Lucy Steele, is a good girl who should marry a good husband. Edward has thought of Lucy’s feelings and he has behaved like an honest man!’
‘An honest man!’ John Dashwood repeated. ‘No, Edward has not behaved honestly. He has made an unsuitable engagement and he kept this a secret. Now he has refused to obey his mother.
‘But Edward will wish that he had not behaved in this way,’ John Dashwood went on. ‘Mrs Ferrars has sent him away. Her younger son, Robert, is now her heir and he will inherit all her money. Edward will have nothing. I feel sorry for him, but it is his own fault.’
After John Dashwood had left her house, Mrs Jennings had many things to say to her young friends about the news. They were all very sorry for Edward and they thought that Mrs Ferrars had behaved very badly.
A few days later, Mrs Jennings and Elinor were walking together in a London park when they saw a young woman walking towards them.
‘Look, there is Miss Steele,’ Mrs Jennings said to Elinor. ‘Go and talk to her. She is sure to tell you everything about Edward and Lucy.’
Mrs Jennings walked away to speak to a friend and Miss Steele walked up to Elinor.
‘I am so pleased to see you, Miss Dashwood!’ Anne Steele cried. ‘You have heard the news, of course. I am afraid that Lucy was angry with me because I told Mrs John Dashwood about the engagement! People have been saying such bad things about Lucy and Edward. I am sure that you have heard the gossip.’
‘I have heard nothing,’ Elinor replied.
‘Well, I can tell you the truth,’ Anne said. ‘We are now staying in Bartlett’s Buildings. My uncle, Mr Pratt, has an apartment there. We did not hear from Edward for three days and Lucy wept all that time. Then Edward came back to London today and we are all happy!
‘After leaving his mother’s house in Park Street, Edward went into the country,’ Anne Steele said. ‘He stayed there all of Thursday and Friday. Then he decided to come back to us. Dear Edward! I heard every word that he said to Lucy.
‘At first, Edward said that he was too poor to marry. Then Lucy said that she did not mind being poor, as long as she had love. Are those not beautiful words, Miss Dashwood? Then they moved away from the door and I could not hear any more.’
‘What do you mean, Miss Steele?’ Elinor said. ‘Are you saying that you listened to their private conversation?’
‘Well, they would not be talking about love if I was in the room!’ Miss Steele said with a laugh. ‘Lucy would listen at a door if I was talking about love with a young man, I am sure!’
‘I am sure that she would,’ Elinor said quietly, but Miss Steele did not hear this.
‘Edward has decided to become a clergyman,’ Anne Steele continued. ‘He is going to be ordained as soon as possible. Then he will look for a church where he can live and work.
‘I know that Edward and Lucy will be happy!’
Elinor could not agree with this, but she said nothing.
‘Well, I must go,’ Miss Steele said. ‘Please give my best wishes to Mrs Jennings and Miss Marianne. Perhaps we shall all meet when Lucy and Edward are married!’ And, with another foolish laugh, Miss Anne Steele walked away.
The next morning, Elinor had a letter from Lucy herself.
My Dear Miss Dashwood,
I am writing to you as a friend. I want to tell you about my dear Edward and myself. We have both been very unhappy, but now all is well.
I spent two hours with Edward yesterday afternoon. He is not afraid of his mother’s anger, because he has my love. We will have love, but no money! Before we can marry, Edward must be ordained and find a church to work in.
My dear friend - can you, Mrs Jennings, your brother John, or Mr Palmer, help Edward? If you know a suitable church where he can be a clergyman, we could live happily for ever.
I must end this letter now. Please give my best wishes to dear Mrs Jennings. I hope that she will come and see me soon. I also send my best wishes to Miss Marianne, Sir John and Lady Middle ton and their dear, dear children.
I am your very dear and true friend,
Lucy Steele
Elinor showed the letter to Mrs Jennings, because that was what Lucy wished.
‘Poor Lucy,’ the kind old lady said. ‘She has written a very good letter and I shall go and visit her. I hope that someone will be able to help Lucy and Edward soon. I feel sorry for them both.’
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.