سرفصل های مهم
سرهنگ برندون پیشنهاد کمک میده
توضیح مختصر
سرهنگ پیشنهاد میده به ادوارد کمک کنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح خیلی سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوازدهم
سرهنگ برندون پیشنهاد کمک میده
حالا آغاز مارچ بود و دوشیزه دشوودها بیش از دو ماه بود که در لندن بودن. ماریان آرزوی آرامش و سکوت بارتون رو داشت و حالا الینور هم میخواست بره خونه. سفرشون چند روزی طول میکشید. الینور با دقت شروع به فکر به این کرد که وقتی هر شب توقف کنن، کجا میمون.
بعد خانم جنینگز ایدهای داشت که سفر رو برای خواهرها آسونتر میکرد. در پایان مارچ، توماس و شارلوت پالمر و پسرشون برمیگشتن کلولند - خونهشون در ییلاقات سامرست. خانم جنینگز پیشنهاد داد الینور و ماریان میتونن با پالمرها سفر کنن و در راه خونه چند روزی در کلولند بمونن.
اول این ایده ماریان رو خیلی ناراحت کرد.
گفت: “کلولند در سامرست هست - من نمیتونم برم اونجا، ییلاقاتی هست که ویلوگبی خونه داره. یادته، من اونجا چشم انتظار زندگی با اون بودم. نه، الینور، نمیتونم برم اونجا.”
الینور گفت: “ولی کلولند نزدیک کومبه ماگنا - خونهی ویلوگبی نیست. خونهی پالمرها در بخش دیگهای از سامرست هست. سفر ما خیلی آسونتر میشه اگر قبل از اینکه به طرف بارتون ادامه بدیم، با پالمرها بمونیم و در خونهی اونها استراحت کنیم. اگر با اونها سفر کنیم، حدود سه هفته بعد در خونه پیش مامان خواهیم بود.
ماریان خیلی زیاد میخواست مامانش رو ببینه، بنابراین به زودی با برنامه موافقت کرد.
خانم جنینگز خیلی به الینور و ماریان علاقهمند شده بود و روز بعد این رو به سرهنگ برندون گفت.
گفت: “آه، سرهنگ، نمیدونم همهی ما بدون دوشیزه دشوودها چیکار میکنیم، هر دوی ما چقدر تنها میشیم!”
بانوی پیر حالا مطمئن بود سرهنگ میخواد با الینور ازدواج کنه. وقتی نشسته بودن و با هم حرف میزدن اونها رو تماشا کرد و لبخند زد.
خانم جنینگز با خودش گفت: “سرهنگ اومده از الینور بخواد باهاش ازدواج کنه.”
هرچند، سرهنگ برندون دربارهی یک چیز خیلی متفاوت با الینور صحبت میکرد. اومده بود دربارهی ادوارد فرارس و مادرش باهاش حرف بزنه.
سرهنگ گفت: “خانم فرارس نسبت به ادوارد و لوسی خیلی بد رفتار کرد. من با آقای فرارس آشنا شدم و ازش خوشم اومد. میدونم دوست تو هم هست. شنیدم میخواد رسمی بشه. اگر این واقعیت داره، من میتونم کمک کنم. میتونم به آقای فرارس موقعیتی به عنوان معاون کشیش در کلیسایی در دلافورد پیشنهاد بدم. خونهی معاون کشیش کنار کلیسا کوچیکه و آقای فرارس سالانه بیش از ۲۰۰ دلار در نمیاره. ولی اگر این موقعیت رو میخواد، میتونه گیرش بیاره. شاید بهش بگی، دوشیزه دشوود.”
الینور خوشحال شد و از سرهنگ بابت مهربونیش تشکر کرد.
گفت: “مطمئنم آقای فرارس پیشنهاد رو قبول میکنه. ناامیدت نمیکنه. مرد جوان صادق و خوبی هست. وقتی ازدواج کنه، خونهی معاون کشیش به اندازهی اون و همسرش بزرگ خواهد بود، مطمئنم.”
سرهنگ تعجب کرد. “آقای فرارس میخواد ازدواج کنه؟” گفت: “متأسفانه خونهی معاون کشیش در دلافورد به اندازهی یک مرد متأهل بزرگ نیست. باید یک خونهی بزرگتر پیدا کنه. ازدواج مدتی ممکن نیست.”
وقتی سرهنگ بلند شد بره، خانم جنینگز اومد تو اتاق پذیرایی. آخرین حرفهای سرهنگ رو با تعجب شنید.
“چرا سرهنگ بلافاصله ازدواج نمیکنه؟” بانوی پیر فکر کرد. تصمیم گرفت واقعیت رو از الینور بفهمه.
خانم جنینگز بعد از رفتن سرهنگ از خونه گفت: “خوب، دوشیزه دشوود، میدونم تو و سرهنگ داشتید دربارهی چی حرف میزدید و از شنیدن خبرهات خیلی خوشحال میشم.”
الینور جواب داد: “ممنونم، مادام. سرهنگ خیلی مهربونه و من رو خیلی غافلگیر کرد.”
خانم جنینگز خندید، گفت: “من اصلاً تعجب نکردم. و وقتی خبرهای خوبت رو بهشون بدم، دوستانت هم تعجب نمیکنن. “
الینور سریع گفت: “لطفاً در این باره با کسی حرف نزن، خانم. باید اول برای آقای فرارس نامه بنویسم. میخوام حالا این کار رو بکنم.” و به طرف میزی در گوشهی اتاق رفت.
“آه، متوجهم!” خانم جنینگز آروم با خودش گفت. “اول باید آقای فرارس رسمی بشه. الینور و برندون میخوان اون مراسم ازدواجشون رو اجرا کنه!”
و به این ترتیب بانوی پیر با عجله از خونه خارج شد تا این شایعه رو به همهی دوستانش برسونه.
الینور حرفهای خانم جنینگز رو نشنید، چون به نامهای که به ادوارد مینوشت فکر میکرد. وقتی نشست بنویسه، خود ادوارد وارد اتاق شد.
جوانها هر دو از دیدن هم خیلی تعجب کردن و نمیدونستن چی بگن یا چیکار کنن.
ادوارد در یک صندلی نشست و پایین به دستهاش نگاه کرد. چند دقیقه ساکت بود و بعد شروع به صحبت کرد.
“عذر میخوام. سرت شلوغه. ادوارد گفت: داری نامه مینویسی. من- من متأسفم. وقتی داشتم میومدم تو، خانم جنینگز رو دیدم. گفت چیز مهمی هست که میخوای بهم بگی.”
“داشتم همین الان برات نامه مینوشتم. الینور با لبخند گفت: خبرهای خوبی دارم. سرهنگ برندون اینجا بود. شنیده بود میخوای رسمی بشی. میخواد کمکت کنه. جایگاهی به عنوان معاون کشیش در دلافورد بهت پیشنهاد میده.”
“سرهنگ برندون میخواد به من کمک کنه؟” ادوارد گفت.
“بله، اون از تو شنیده… مشکلاتت، و میخواد بهت کمک کنه.”
سرهنگ برندون میخواد به من کمک کنه؟” ادوارد تکرار کرد. “سرهنگ دوست تو هست، نه من، الینور. حتماً تو دلیل لطفش به من هستی.”
الینور به ادوارد گفت: “نه، من چیزی به سرهنگ نگفتم. این ایدهی اون بود، نه من.”
ادوارد سریع بلند شد. گفت: “پس من باید برم و بلافاصله از سرهنگ تشکر کنم.” بعد تعظیم کرد و از اتاق خارج شد.
الینور آه کشید. فکر کرد: “وقتی دوباره ادوارد عزیز رو میبینم، با دوشیزه استیل ازدواج کرده.”
خانم جنینگز کمی بعد از دیدار ادوارد برگشت. هنوز فکر میکرد الینور میخواد با سرهنگ برندون ازدواج کنه. اول وقتی الینور حقیقت رو بهش گفت، خانم جنینگز خیلی سرخورده شد. ولی بانوی پیر کمی بعد دوباره خوشحال شد و با شادی دربارهی دیدار ادوارد و لوسی در خونهی جدیدشون حرف زد.
بعد خانم جنینگز رفت و خبرهاش رو به دوستهاش داد و کمی بعد همه ایدههای خودشون رو در این باره داشتن.
آقا و خانم جان دشوود از مهربانی سرهنگ برندون نسبت به ادوارد خیلی تعجب کردن. جان میخواست بدونه ادوارد سالانه چقدر پول در میاره. فنی عصبانی و ناراحت بود، چون ادوارد و لوسی حالا میتونستن ازدواج کنن. جان و فنی تصمیم گرفتن این خبر رو به خانم فرارس ندن. میدونستن خیلی عصبانی میشه.
آقای رابرت فرارس وقتی خبر رو شنید خندید. “بیچاره ادوارد!” رابرت گفت. “چه زندگی کسلکنندهای به عنوان یک روحانی فقیر خواهد داشت! و با لوسی استیل هم ازدواج میکنه! چطور میتونن بدون پول خوشبخت بشن؟ حالا هیچکس نمیخواد اونها رو بشناسه.”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER TWELVE
Colonel Brandon Offers His Help
It was now the beginning of March, and the Miss Dashwoods had been in London for more than two months. Marianne wished for the peace and quiet of Barton, and now Elinor wanted to go home too. Their journey would take several days. Elinor began to think carefully about where they would stay when they stopped each evening.
Then Mrs Jennings had an idea which would make the journey easier for the sisters. At the end of March, Thomas and Charlotte Palmer and their son were going to return to Cleveland - their house in the county of Somerset. Mrs Jennings suggested that Elinor and Marianne could travel with the Palmers and stay at Cleveland for a few days on their way home.
At first, this idea upset Marianne very much.
‘Cleveland is in Somerset -I cannot go there, she said, it is the county where Willoughby has his home. Remember, I looked forward to living there with him. No, Elinor, I cannot go there.’
‘But Cleveland is not near Coombe Magna - Willoughby’s house,’ Elinor said. The Palmers’ house is in another part of Somerset. Our journey will be much easier if we stay with the Palmers and rest at their home, before we continue on to Barton. If we travel with them, we will be at home with mama in about three weeks.’
Marianne wanted to see her mother very much, so she soon agreed with the plan.
Mrs Jennings had become very fond of Elinor and Marianne, and she told Colonel Brandon this the following day.
‘Ah, Colonel, I do not know what we shall all do without the Miss Dashwoods,’ she said, ‘How lonely we shall both be!’
The old lady was now sure that the Colonel wanted to marry Elinor. She watched them as they sat talking together and she smiled.
The Colonel has come to ask Elinor to marry him,’ Mrs Jennings said to herself.
However, Colonel Brandon was talking to Elinor about something very different. He had come to talk to her about Edward Ferrars and his mother.
‘Mrs Ferrars has behaved very badly towards Edward and Lucy,’ the Colonel said. ‘I have met Mr Ferrars and I like him. I know that he is your friend too. I have heard that he is going to be ordained. If that is true, I can help him. I can offer Mr Ferrars a position as the curate in the church at Delaford. The curate’s house beside the church is small and Mr Ferrars will not earn more than $200 a year. But if he wants the position, he can have it. Perhaps you would tell him, Miss Dashwood.’
Elinor was delighted and thanked the Colonel for his kindness.
‘I am sure that Mr Ferrars will accept your offer,’ she said. ‘He will not disappoint you. He is a good and honest young man. When he is married, the curate’s house will be big enough for him and his wife, I am sure.’
The Colonel was surprised. ‘Mr Ferrars is to be married?’ he said, I am afraid that the curate’s house at Delaford is not big enough for a married man. He will have to find a larger house. A marriage would not be possible for some time.’
As the Colonel stood up to leave, Mrs Jennings came into the drawing-room. She heard his last words with some surprise.
‘Why is the Colonel not getting married at once?’ the old lady thought. She decided to find out the truth from Elinor.
‘Well, Miss Dashwood,’ Mrs Jennings said after the Colonel had left the house, ‘I know what you and the Colonel were talking about and I am very happy to hear your news.’
‘Thank you, ma’am,’ Elinor replied. The Colonel is very kind and he has surprised me very much.’
Mrs Jennings laughed, I am not surprised at all,’ she said. ‘And your friends will not be surprised either, when I tell them your good news.’
‘Please do not talk about it to anyone, ma’am,’ Elinor said quickly. ‘I must write to Mr Ferrars first. I am going to do that now.’ And she went to a desk in the corner of the room.
‘Oh, I see!’ Mrs Jennings said quietly to herself. ‘Mr Ferrars must be ordained first. Elinor and Brandon want him to perform their marriage ceremony!’
And so the old lady hurried out of the house, to pass on this piece of gossip to all her friends.
Elinor did not hear Mrs Jennings’ words, because she was thinking about her letter to Edward. As she sat down to write, Edward himself came into the room.
The young people were both very surprised to see each other and they did not know what to say or do.
Edward sat in a chair and looked down at his hands. He was silent for several minutes before he began to speak.
‘I apologise. You are busy. You are writing letters,’ Edward said. ‘I - I am sorry. I met Mrs Jennings as I came in. She said that you had something important to tell me.’
‘I was just writing to you. I have some good news,’ Elinor said with a smile. ‘Colonel Brandon was here earlier. He has heard that you are being ordained. He wants to help you. He is offering you the position of a curate in Delaford.’
‘Colonel Brandon wants to help me?’ Edward said.
‘Yes, he heard about your… your problem and he wants to help you.’
‘Colonel Brandon wants to help me?’ Edward repeated. ‘The Colonel is your friend, Elinor, not mine. You must be the reason for his kindness to me.’
‘No, I said nothing to the Colonel,’ Elinor told Edward. ‘It was his idea, not mine.’
Edward stood up quickly. ‘Then I must go and thank the Colonel at once,’ he said. Then he bowed and left the room.
Elinor sighed. ‘When I see dear Edward again, he will be married to Lucy Steele,’ she thought.
Mrs Jennings returned soon after Edward’s visit. She still thought that Elinor was going to marry Colonel Brandon. At first, Mrs Jennings was very disappointed when Elinor told her the truth. But the old lady was soon cheerful again and she talked happily about visiting Edward and Lucy in their new home.
Mrs Jennings then went and told this piece of news to her friends and soon everyone had their own ideas about it.
Mr and Mrs John Dashwood were very surprised by Colonel Brandon’s kindness to Edward. John wanted to know how much money Edward would get every year. Fanny was angry and upset because Edward and Lucy would now be able to marry. John and Fanny decided not to tell Mrs Ferrars the news. They knew that she would be very angry.
Mr Robert Ferrars laughed when he heard the news. ‘Poor Edward!’ Robert said. ‘What a dull life he will have as a poor clergyman! And he will be married to Lucy Steele too! How can they be happy without money? No one will want to know them now!’
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.