دو مرد جوان

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: حس و حساسیت / فصل 4

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

دو مرد جوان

توضیح مختصر

ادوارد فرارس میاد کلبه‌ی بارتون.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح خیلی سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل چهارم

دو مرد جوان

چند روز گذشت، ولی ویلوگبی و ماریان چیزی درباره‌ی نامزدی‌شون نگفتن.

الینور نمی‌فهمید. ویلوگبی هر روز به دیدار کلبه‌ی بارتون میومد و بیشتر زمانش رو با ماریان سپری میکرد. دو تا جوون کاملاً شاد بودن. عشق ویلوگبی به دختر زیبا و محبتش به کل خانواده با گذشت هر روز قوی‌تر میشد.

یک شب خانم دشوود درباره‌ی نقشه‌هاش برای تغییر کلبه‌ی بارتون صحبت می‌کرد. می‌خواستن اتاق‌های اضافی در کلبه بسازن و با رنگ جدید تزیین کنن.

“آه، چیزی رو در کلبه تغییر ندید، خانم دشوود عزیز من!” ویلوگبی داد زد. “هیچ چیز نباید عوض بشه! کلبه‌ی بارتون بی‌نقصه!”

الینور با لبخندی گفت: “ولی پله‌ها خیلی باریک هستن و شومینه‌ی آشپزخونه نیاز به تعمیر داره.”

ویلوگبی تکرار کرد: “چیزی رو در این خونه‌ی کوچیک عزیز تغییر ندید. و هرگز، هرگز احساساتتون به من رو تغییر ندید. همه اینجا خیلی شاد بودیم. همه چیز باید همونطور بمونه. لطفاً بهم قول بدید که چیزی تغییر نمیکنه.”

خانم دشوود به حرف‌های ویلوگبی لبخند زد و چند ساعت بعد، ویلوگبی آماده شد برگرده آلنهام.

خانم دشوود بهش گفت: “باید فردا صبح به بانو میدلتون سر بزنیم. ولی فردا شب برای شام اینجا ببینیمت؟”

ویلوگبی مؤدبانه تعظیم کرد و گفت ساعت چهار میاد کلبه.

صبح روز بعد خانم دشوود، الینور و مارگارت به دیدن بانو میدلتون رفتن. ماریان موند خونه.

وقتی بانوها برگشتن، کالسکه‌ی دو چرخه‌ی زرد ویلوگبی با دو تا اسب مشکیش بیرون کلبه بود.

دشوودها رفتن داخل. لحظاتی بعد، از دیدن ماریان که از کنارشون دوید تعجب کردن. یک دستمال جلوی صورتش گرفته بود. با صدای بلند گریه می‌کرد و دوید طبقه‌ی بالا به اتاق خودش.

در پذیرایی باز بود و ویلوگبی کنار شومینه ایستاده بود. پشتش به اونها بود.

“ماریان چش شده؟” خانم دشوود داد زد. “بیماره؟”

ویلوگبی برگشت. خیلی غمگین به نظر می‌رسید.

جواب داد: “نه، ماریان بیمار نیست. ولی خبرهای بدی داشتم و اون ناراحته. خانم اسمیت دستوراتش رو به من داده. من نمیتونم ازش نافرمانی کنم. من رو برای کاری میفرسته لندن. باید بلافاصله برم.”

“ولی امیدوارم مدتی طولانی نمونی؟” خانم دشوود با لبخندی پرسید.

ویلوگبی جواب داد: “شما خیلی لطف دارید، ولی متأسفانه نمیتونم بهتون جواب بدم. هیچ وقت خانم اسمیت رو بیش از یک بار در سال نمی‌بینم. مدتی نمی‌تونم برگردم آلنهام کورت.”

“ولی دوستانت اینجا در کلبه‌ی بارتون چی؟ میدونی که هر وقت به دیدار ما بیای، خوش اومدی.”

ویلوگبی نمیتونست به خانم دشوود نگاه بکنه. صورتش خیلی سرخ شد.

دوباره آروم گفت: “خیلی لطف دارید. ولی کارهای زیادی در لندن دارم. نمیتونم قول بدم به این زودی‌ها برمیگردم. حالا باید برم. چیز بیشتری برای گفتن وجود نداره. باید بلافاصله شما رو ترک کنم.”

ویلوگبی تعظیم کرد و سریع از اتاق خارج شد. بعد از چند دقیقه بیرون از خونه در کالسکه‌اش بود و دور می‌شد.

خانم دشوود و الینور به هم نگاه کردن. نمی‌دونستن چه فکری کنن. ویلوگبی و ماریان بحث کرده بودن؟ نامزدیشون چی؟ اصلاً نامزد بودن؟

خانم دشوود نمی‌خواست نظر بدی در مورد ویلوگبی داشته باشه. می‌خواست باور کنه که رفتار عجیبش دلیل خیلی مهمی داشت. فکر می‌کرد مرد جوان دخترش رو دوست داره.

خانم دشوود به الینور گفت: “این نمیتونه تقصیر ویلوگبی باشه که مجبوره بره لندن. حتماً خانم اسمیت رابطه‌اش با ماریان رو شنیده. خانم پیر رو عصبانی کرده. شاید ‏ویلوگبی نمیتونه فعلاً نامزدیش با ماریان رو به خاله‌اش بگه. شاید فکر میکنه باید مدت کوتاهی دوون رو ترک کنه. با من موافقی، الینور؟”

“نمیدونم. الینور جواب داد: نمیتونیم مطمئن باشیم، مامان.”

“مطمئن باشیم؟” خانم دشوود داد زد. “تو هیچ احساسی نداری، الینور؟ همه میتونن ببینم ویلوگبی و ماریان همدیگه رو دوست دارن!”

الینور گفت: “من میتونم عشقشون رو باور داشته باشم، ولی نمیتونم نامزدیشون رو باور بکنم. نه ویلونگبی و نه ماریان درباره‌ی نامزدی‌شون حرف نزدن. چرا؟ چرا باید یک راز باشه؟”

خانم دشوود سریع گفت: “مطمئنم مشکل خانم اسمیته. ویلوگبی باید خیلی محتاط باشه. خیلی به خاله‌اش وابسته است. وقتی اون بمیره املاکش رو به ارث می‌بره. خیلی ناراحت بود. این رو دیدی، الینور. نمیخواست ماریان رو ترک کنه.”

“من خیلی به ویلوگبی علاقه دارم، مامان. الینور گفت: چیز بیشتری علیه اون نمیگم. به زودی حقیقت رو می‌فهمیم.”

وقتی ماریان اومد طبقه‌ی پایین برای شام چشم‌هاش سرخ بودن. گریه میکرد. غذا نخورد و حرف نزد. بعد از چند دقیقه، دوباره شروع به گریه کرد و کمی بعد از اتاق خارج شد.

اون شب، الینور صدای گریه‌ی ماریان رو شنید و صبح ماریان سردرد بدی داشت. کل شب بیدار مونده بود. صبحانه نخورد. به جاش، رفت تنهایی قدم بزنه. عصر، تمام آهنگ‌های مورد علاقه‌ی ویلوگبی رو خوند و بعد دوباره شروع به گریه کرد. ساعت‌های زیادی گریه کرد.

بعد از چند روز، ماریان کمی آروم‌تر شده بود، ولی هنوز هم خیلی ناراحت بود. هیچ نامه‌ای از طرف ویلوگبی نیومد.

الینور به مادرش گفت: “مامان، لطفاً از ماریان درباره‌ی نامزدیش سؤال کن.”

خانم دشوود گفت: “نه، نه، نمیتونم. ماریان وقتی آماده باشه همه چیز رو در این باره به ما میگه. در حال حاضر برای حرف زدن در این باره زیادی ناراحته.”

حدوداً یک هفته بعد از اینکه ویلونگبی دوون رو ترک کرد، ماریان موافقت کرد بره با خواهرهاش قدم بزنه. وقتی قدم گذاشتن روی جاده‌ی بیرون کلبه، لحظه‌ای توقف کردن. یک نجیب‌زاده داشت با اسبش به طرف اونها می‌اومد.

“خودشه!” ماریان داد زد: “ويلوگبيه!”

الینور گفت: “نه، این نجیب‌زاده به اندازه‌ی اون قد بلند نیست، نمی‌تونه اون باشه.”

“ویلوگبیه، اونه. ماریان گفت: میدونستم میاد، و شروع به دویدن به طرف مهمان کرد.

ولی ماریان سرخورده شد. مهمان ویلوگبی نبود - ادوارد فرارس بود.

“بالاخره اومد!” الینور فکر کرد.

ادوارد از اسبش پیاده شد و با دخترها وارد کلبه‌ی بارتون شد. خیلی آروم بود و غمگین به نظر می‌رسید. به الیور نگاه نمیکرد.

“از لندن اومدی، ادوارد؟” ماریان از مرد جوان پرسید.

ادوارد جواب داد: “نه، از لندن نیومدم. دو هفته هست که در دوون بودم.”

“دو هفته!” ماریان با تعجب تکرار کرد. “چرا قبل از امروز به دیدن‌مون نیومدی؟”

ادوارد خیلی خجالت کشید. آروم گفت: “پیش دوستانی نزدیک پلیموث می‌موندم.”

“اخیراً در ساسکس بودی؟” الینور از مرد جوان پرسید.

ادوارد جواب داد: “حدود یک ماه قبل در نورلند بودم.”

“نورلند عزیز عزیزم!” ماریان داد زد. “دلم برای خونه‌ی زیبامون در ساسکس تنگ شده. ولی بارتون هم زیباست، مگه نه؟ اون تپه‌ها رو ببین! و اونجا هم بارتون پارک هست که توسط تمام درخت‌های دوست‌داشتنیش احاطه شده!”

ادوارد جواب داد: “بارتون قطعاً در بخش زیبای دوون هست. ولی زمستان این جاده‌ها باید خیلی مرطوب و گِلی باشن.”

ماریان برای مردی که به گِل بیشتر از درختان زیبا فکر می‌کرد ناراحت شده.

الینور از دیدن ادوارد خوشحال بود، ولی نمی‌فهمید چرا اومده. به هیچ عنوان از دیدنش شاد به نظر نمی‌رسید.

خانم دشوود از اومدن ادوارد به کلبه بارتون استقبال گرمی کرد و دعوتش کرد چند روزی بمونه. ادوارد دعوتش رو قبول کرد و شادتر شد.

“برنامه‌ات چیه، ادوارد؟” خانم دشوود سر شام ازش پرسید. “در مورد شغلت تصمیم گرفتی؟‌ به ارتش ملحق میشی یا نیروی دریایی? یا حقوق میخونی؟ سرباز، دریانورد یا وکیل مشهوری میشی؟ مادرت نقشه‌های بزرگی برات داره، مطمئنم.”

ادوارد لبخند زد و سرش رو تکون داد.

گفت: “من هیچ وقت مرد بزرگی نمیشم. و نمیخوام مشهور بشم. همونطور که میدونید من خیلی خجالتی هستم و دوست ندارم با غریبه‌ها دیدار کنم.”

ماریان گفت: “ولی ما دوستان تو هستیم، ادوارد. نیازی نیست پیش ما خجالتی باشی. احساسات حقیقیت رو از ما مخفی نکن.”

ادوارد گفت: “معذرت می‌خوام. میدونم شما دوستان من هستید - و سعی می‌کنم شادتر باشم.”

الینور برای دوستش ناراحت شد. ادوارد واقعاً ناراحت بود، ولی الینور نمی‌تونست علتش رو بفهمه. سر صبحانه‌ی صبح روز بعد، ماریان دید ادوارد یک حلقه انداخته که از یک طره مو هست.

ماریان گفت: “انگشتر جدید انداختی، ادوارد. یک طره از موهای خواهرت داخلش هست؟ من فکر می‌کردم موهای فنی تیره‌تر باشه.”

ادوارد خیلی آروم جواب داد. “حق داری. گفت: موهای خواهرمه.” ولی وقتی صحبت می‌کرد، به الینور نگاه کرد. الینور مطمئن بود طره‌ی مو مال خودشه. خوشحال بود، ولی چیزی نگفت.

اون روز صبح، جناب جان و خانم جنینگر اومدن. خانم جنینگز خیلی به شنیدن اینکه فامیلی ادوارد، فرارس هست، علاقه‌مند شد. از قبل به جوک‌هایی درباره‌ی حرف f فکر کرده بود. به اینکه سربه‌سر الینور و ادوارد بذاره، فکر کرده بود.

ادوارد فرارس یک هفته در کلبه بارتون موند. در طول این مدت، شادتر شد، ولی خیلی کم حرف میزد. الینور باور داشت مادرش ادوارد رو ناراحت میکنه. ولی خانم دشوود ایده‌ی دیگه‌ای داشت.

وقتی ادوارد داشت میرفت، گفت: “ادوارد. تو کاری برای انجام نداری. به همین علت هم خوشحال نیستی. تو یک مرد تحصیلکرده هستی. باید شغلی داشته باشی.”

ادوارد با ناراحتی گفت: “موافقم، خانم دشوود، دوست دارم روحانی بشم، ولی خانواده‌ام باور ندارن شغل مناسبی هست. والدینم می‌خواستن یا سرباز بشم یا یک وکیل، ولی این حرفه‌ها مناسب من نیستن. وقتی ۱۸ ساله بودم، والدینم من رو فرستادن آکسفورد درس بخونم. هرچند از اون موقع هیچ کاری نکردم.”

مرد جوان با ناراحتی اضافه کرد: “و من باور دارم که هیچ وقت کاری که آرزوم هست رو انجام نمیدم.”

خانم دشوود گفت: “ادوارد عزیز، سعی کن شاد باشی. آینده ممکنه بهتر از اونی باشه که فکر می‌کنی.”

ادوارد مؤدبانه تعظیم کرد. از خانم دشوود برای مهربونیش تشکر کرد. با ناراحتی به الینور لبخند زد و بدون حرف دیگه‌ای کلبه‌ی بارتون رو ترک کرد.

ماریان وقتی ویلوگبی رفته بود گریه کرده بود. ولی وقتی ادوارد رفت، الینور احساساتش رو نشون نداد. سر میز کوچک در نشیمن نشست و شروع به ترسیم کرد. کل روز مشغول بود، ولی به ادوارد فکر می‌کرد. الینور خیلی نگرانش بود. بعد حلقه‌ای که دست ادوارد بود رو به خاطر آورد. حلقه‌ای با طره موهایی داخلش - موهایی که الینور باور داشت مال اون هستن - و خیلی خوشحال‌تر شد.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER FOUR

Two Young Men

A few days passed, but Willoughby and Marianne said nothing about their engagement. Elinor could not understand it. Willoughby visited Barton Cottage every day and he spent most of his time with Marianne. The two young people were completely happy. Willoughby’s love for the beautiful girl and his liking for all her family became stronger as each day passed.

One evening, Mrs Dashwood was talking about her plans to change Barton Cottage. The Dashwoods wanted to build extra rooms in the cottage and decorate it with new paint.

‘Oh, do not change anything in the cottage, my dear Mrs Dashwood!’ Willoughby cried. ‘Nothing must be changed! Barton Cottage is perfect!’

‘But the stairs are too narrow and the fireplace in the kitchen needs to be repaired,’ Elinor said with a smile.

‘Change nothing in this dear little house,’ Willoughby repeated. ‘And never, never change your feelings towards me. We have all been so happy here. Everything must stay the same. Please promise me that nothing will be changed.’

Mrs Dashwood smiled at Willoughby’s words and a few hours later, Willoughby got ready to return to Allenham.

‘We must call on Lady Middleton tomorrow morning,’ Mrs Dashwood told him. ‘But shall we see you here at dinner tomorrow evening?’

Willoughby bowed politely and said that he would be at the cottage at four o’clock.

The next morning, Mrs Dashwood, Elinor and Margaret went to visit Lady Middleton. Marianne stayed at home.

When the ladies returned, Willoughby’s yellow curricle, with its two black horses, was outside the cottage.

The Dashwoods went inside. Moments later, they were surprised to see Marianne run past them. She was holding a handkerchief to her face. Weeping loudly, she ran upstairs to her room.

The door of the drawing-room was open and Willoughby was standing by the fireplace. His back was towards them.

‘What is the matter with Marianne?’ Mrs Dashwood cried. ‘Is she ill?’

Willoughby turned around. He looked very unhappy.

‘No, Marianne is not ill,’ he replied. ‘But I have had some very bad news and she is upset. Mrs Smith has given me her orders. I cannot disobey her. She is sending me on business to London. I must go at once.’

‘But you will not be away for long, I hope?’ Mrs Dashwood asked with a smile.

‘You are very kind,’ Willoughby answered, ‘but I am afraid that I cannot give you an answer. I never visit Mrs Smith more than once a year. I shall not be returning to Allenham Court for some time.’

‘But what about your friends here at Barton Cottage? You are welcome to visit us at any time, you know that.’

Willoughby could not look at Mrs Dashwood. His face became very red.

‘You are very kind,’ he said again, quietly. ‘But I have many things to do in London. I cannot promise that I will return soon. I must go now. There is no more to say. I must leave you at once.’

Willoughby bowed and left the room quickly. In a few minutes, he was out of the house, in his carriage, and driving away.

Mrs Dashwood and Elinor looked at each other. They did not know what to think. Had Willoughby and Marianne quarrelled? What about their engagement? Were they engaged at all?

Mrs Dashwood did not want to have a bad opinion of Willoughby. She wanted to believe that there was a very important reason for his strange behaviour. She thought that the young man loved her daughter.

‘It cannot be Willoughby’s fault that he has to go to London,’ Mrs Dashwood said to Elinor. ‘Mrs Smith must have heard about his friendship with Marianne. It has made the old lady angry. Perhaps Willoughby cannot tell his aunt about his engagement to Marianne at this time. Perhaps he thinks that he must leave Devon for a short time. Do you agree with me, Elinor?’

‘I do not know. We cannot be sure, mama,’ Elinor replied.

‘Not sure?’ Mrs Dashwood cried. ‘Have you no feelings, Elinor? Everyone can see how much Willoughby and Marianne love each other!’

‘I can believe in their love,’ Elinor said, ‘but I cannot believe in their engagement. Neither Willoughby nor Marianne have spoken about their engagement. Why not? Why must it be a secret?’

‘I am sure that Mrs Smith is the problem,’ Mrs Dashwood said quickly. ‘Willoughby must be very careful. He is very dependent on his aunt. He will inherit her property when she dies. He was very upset. You saw that, Elinor. He did not want to leave Marianne.’

‘I am very fond of Willoughby, mama. I shall say nothing more against him,’ Elinor said. ‘We will know the truth very soon.’

When Marianne came downstairs tor dinner, her eyes were red. She had been weeping. She did not eat and she did not speak. After a few minutes, she began to cry again and she soon left the room.

That night, Elinor heard Marianne weeping and in the morning, Marianne had a bad headache. She had been awake all night. She did not eat any breakfast. Instead, she went for a walk by herself. In the evening, she sang all of Willoughby’s favourite songs and then she began to cry again. She wept for many hours.

After a few days, Marianne was a little calmer, but she was still very unhappy. No letters came from Willoughby.

‘Mama, please ask Marianne about her engagement,’ Elinor said to her mother.

‘No, no, I cannot,’ Mrs Dashwood said. ‘Marianne will tell us all about it when she is ready. She is too unhappy to talk about it at the moment.’

About a week after Willoughby had left Devon, Marianne agreed to go for a walk with her sisters. When they stepped onto the road outside the cottage, they stopped for a moment. A gentleman was riding his horse towards them.

‘It is him!’ Marianne cried, it is Willoughby!’

‘No, this gentleman is not tall enough,’ Elinor said, it cannot be Willoughby.’

‘It is Willoughby, it is. I knew that he would come,’ Marianne said and she began to run towards the visitor.

But Marianne was disappointed. The visitor was not Willoughby - it was Edward Ferrars.

‘He is here, at last!’ Elinor thought.

Edward got off his horse and walked with the girls into Barton Cottage. He was very quiet and he looked unhappy. He did not look at Elinor.

‘Have you come from London, Edward?’ Marianne asked the young man.

‘No, I have not come from London,’ Edward replied. ‘I have been in Devon for two weeks.’

Two weeks!’ Marianne repeated in surprise. ‘Why have you not come to see us before today?’

Edward looked very embarrassed. ‘I have been staying with friends near Plymouth,’ he said quietly.

‘Have you been in Sussex recently?’ Elinor asked the young man.

‘I was at Norland about a month ago,’ Edward replied.

‘Dear, dear Norland!’ Marianne cried. ‘I miss our beautiful home in Sussex. But Barton is beautiful, too, is it not? Look at those hills! And over there is Barton Park, surrounded by all its lovely trees!’

‘Barton is certainly in a beautiful part of Devon,’ Edward replied. ‘But in winter, these roads must be very wet and muddy.’

Marianne felt sorry for a man who thought about mud rather than beautiful trees.

Elinor was pleased to see Edward, but she could not understand why he had come. He did not look happy to see her at all.

Mrs Dashwood gave Edward a warm welcome to Barton Cottage and invited him to stay for several days. Edward accepted her invitation and he began to be more cheerful.

‘What are your plans, Edward?’ Mrs Dashwood asked him at dinner. ‘Have you decided on a profession? Will you join the army or the navy? Or will you study law? Will you become a famous soldier, sailor, or lawyer? Your mother has great plans for you, I am sure.’

Edward smiled and shook his head.

‘I shall never be a great man,’ he said. ‘And I do not want to be famous. I am very shy, as you know, and I do not like meeting strangers.’

‘But we are your friends, Edward,’ Marianne said. ‘You do not need to be shy with us. Do not hide your true feelings from us.’

‘I apologise,’ said Edward. ‘I know that you are my friend - and I shall try to be more cheerful.’

Elinor was sorry for her friend. He was certainly very unhappy, but she could not understand why.

At breakfast the next morning, Marianne saw that Edward was wearing a ring with a lock of hair in it.

‘You are wearing a new ring, Edward,’ Marianne said. ‘Is that a lock of your sister’s hair inside it? I thought that Fanny’s hair was darker.’

Edward answered very quietly. ‘You are right. This is my sister’s hair,’ he said. But he looked at Elinor as he spoke. She was sure that the lock of hair was her own. She felt pleased, but she did not say anything.

Later that morning, Sir John and Mrs Jennings came to visit. Mrs Jennings was very interested to hear that Edward’s last name was Ferrars. She was already thinking of jokes about the letter F. She was already thinking of teasing Elinor about Edward.

Edward Ferrars stayed at Barton Cottage for a week. During that time, he became happier, but he said very little. Elinor believed that his mother was making Edward unhappy. But Mrs Dashwood had another idea.

‘Edward,’ she said as he was leaving. ‘You have nothing to do. That is why you are not happy. You are an educated man. You should have a profession.’

‘I agree, Mrs Dashwood,’ Edward said sadly, I would like to be a clergyman, but my family do not believe that this is a good profession. My parents wanted me to be a soldier or a lawyer, but these professions were not right for me. When I was eighteen, my parents sent me to study in Oxford. However, since then, I have done nothing.

‘And I believe that I will never do what I wish to do,’ the young man added sadly.

‘Dear Edward, try to be happy,’ Mrs Dashwood said. ‘The future may be better than you think.’

Edward bowed politely. He thanked Mrs Dashwood for her kindness. Then he smiled sadly at Elinor and left Barton Cottage without another word.

Marianne had wept when Willoughby went away. But when Edward left, Elinor did not show her feelings. She sat down at a little table in the sitting-room and began to draw. She was busy all day, but she was thinking of Edward. Elinor was very worried about him. Then she remembered the ring that Edward was wearing. He was wearing a ring with a lock of hair in it - hair which she believed was hers - and she felt much happier.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.