دوستان جدید

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: حس و حساسیت / فصل 5

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

دوستان جدید

توضیح مختصر

خواهران دشوود با خواهران استیل آشنا میشن، ولی ازشون خوششون نمیاد.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح خیلی سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل پنجم

دوستان جدید

حدود یک هفته بعد از اینکه ادوارد کلبه‌ی بارتون رو ترک کرد، الینور دوباره سر میز کوچیکش نشسته بود. داشت تصویری رسم می‌کرد و به ادوارد فکر می‌کرد. یک‌مرتبه، صدای باز شدن دروازه‌ی باغچه رو شنید. بلند شد ایستاد و به بیرون از پنجره نگاه کرد.

۵ مهمان جلوی در ورودی کلبه ایستاده بودن- یکی از اونها جناب جان میدلتون بود. پنجره رو زد و الینور بازش کرد.

جناب جان سرش رو از پنجره آورد تو و گفت: “چند تا غریبه به دیدنت آوردم. بهم بگو نظرت در موردشون چیه!” و خندید.

قبل از اینکه الینور بتونه جواب بده، خانم جنینگز هم از پنجره داد زد.

“حالت چطوره، عزیزم؟” بانوی پیر با شادی داد کشید. “دختر کوچکترم، شارلوت، رو به دیدنت آوردم.

شوهرش، آقای پالمر، هم اینجاست.”

الینور به طرف در ورودی دوید و بازش کرد. مارگارت و خانم دشوود صداها رو شنیده بودن و بلافاصله اومدن طبقه‌ی پایین تا به مهمانان‌شون خوش‌آمد بگن. کمی بعد همه در نشیمن چایی می‌خوردن.

شارلوت پالمر از خواهر بزرگترش، بانو میدلتون، خیلی متفاوت بود. شارلوت قد کوتاه بود با صورت زیبای گرد. تمام مدت حرف میزد و لبخند میزد - به غیر از مواقعی که میخندید.

آقای پالمر به بانوها تعظیم کرد و چیزی نگفت. بعد نشست، یک روزنامه برداشت و شروع به خوندنش کرد.

“اینجا چه مکان شیرینی هست، خانم دشوود!” شارلوت گفت. “این اتاق رو خیلی راحت درست کردید! و این تابلوهای زیبا رو ببینید! مال شما هستن، دوشیزه دشوود؟ چقدر باهوشی! موافق نیستی، آقای پالمر؟”

آقای پالمر به خواندن روزنامه ادامه داد و یک کلمه هم حرف نزد.

خانم جنینگز با خنده گفت: “وقتی شارلوت و توماس شب گذشته رسیدن، خیلی غافلگیر شدیم. شارلوت نباید سفر می‌کرد. فوریه فرزندی به دنیا میاره. ولی اینجاست، بنابراین همه باید فردا برای شام بیاید. دوشیزه ماریان هم باید بیاد.”

جناب جان گفت: “بله، باید بیای. اگه هوا بد باشه، من کالسکه‌ام رو میفرستم دنبالت.”

هر چند روز بعد فقط الینور و ماریان رفتن بارتون پارک. خانم دشوود و مارگارت موندن خونه.

وقتی ماریان و الینور وارد سالن پذیرایی بارتون پارک شدن، خانم جنینگز به شیوه‌ی شاد همیشگیش به خواهرها خوش‌آمد گفت. شارلوت ایستاد، با شادی لبخند زد، و دوید این طرف اتاق تا با خواهران دشوود صحبت کنه.

“خیلی خوشحالم که امروز اومدید. با خنده گفت: من و آقای پالمر باید فردا بریم. ولی همه دوباره در لندن همدیگه رو می‌بینیم. امیدوارم به زودی.”

الینور گفت: “ما این زمستون نمیایم لندن.”

“نمیرید لندن!” شارلوت داد زد. “ولی باید برید، دوشیزه دشوود!”

وقتی آقای پالمر وارد اتاق شد، شارلوت به شوهرش گفت: “آقای پالمر عزیزم، باید دوشیزه دشوودها رو قانع کنی این زمستون بیان لندن. در حالی که به ماریان لبخند میزد، اضافه کرد: ویلوگبی هم مطمئناً اونجا خواهد بود.”

آقای پالمر جواب نداد. به بیرون از پنجره نگاه کرد و شروع به شکایت از آب و هوا کرد. حالا ماه نوامبر بود و بادهای سرد می‌ورزیدن.

الینور و شارلوت رفتن کنار خانم جنینگز نشستن.

الینور به شارلوت گفت: “به گمونم ویلوگبی در سامرست نزدیک شما زندگی میکنه. خوب می‌شناسیدش؟”

“آه، خیلی خوب، گرچه هیچ وقت باهاش حرف نزدم. هیچ وقت در سامرست همدیگه رو ندیدیم، ولی خیلی در لندن دیدمش. اونجا همه میدونن که خواهرت با ویلوگبی ازدواج میکنه. سرهنگ برندون وقتی در لندن دیدمش این رو به من گفت.”

“مطمئنی؟” الینور با تعجب پرسید.

شارلوت گفت: “خوب، مادرم برام نامه نوشت و درباره خواهرت و ویلوگبی به من گفت. بنابراین وقتی سرهنگ رو دیدم، ازش سؤال کردم. بلافاصله جوابم رو نداد. ولی اون باور داره که ازدواج می‌کنن، مطمئنم.”

“شما هم این باور رو داری، مگه نه مامان؟” شارلوت در حالی که به خانم جنینگز نگاه می‌کرد، گفت.

الینور از حرف‌های شارلوت خیلی تعجب کرده بود و می‌خواست چیزهای بیشتری بشنوه. “سرهنگ برندون رو خوب می‌شناسید؟” پرسید.

شارلوت با خنده گفت: “آه، بله. “چند سال قبل سرهنگ میخواست با من ازدواج کنه. ولی مادرم به این نتیجه رسید که من باید با آقای پالمر ازدواج کنم و باهاش خیلی خوشبختم.”

وقتی آقای پالمر اسمش رو شنید، از روزنامه بالا رو نگاه کرد و اخم کرد. خانم جنینگز اخم روی صورت دامادش رو دید و خندید.

“خوب، حالا میتونی عصبانی باشی، آقای پالمر، ولی خیلی دیر شده!” داد زد. “با شارلوت من ازدواج کردی و نمیتونی بهم پسش بدی. اخم‌هات اصلاً برامون مهم نیست!”

پالمرها روز بعد بارتون پارک رو ترک کردن، ولی میدلتون‌ها به زودی مهمان دیگه‌ای داشتن.

خانم جنینگز رفت اکستر. وقتی اونجا بود به دیدن آن و لوسی استیل رفت، دو تا بانوی جوان که اقوامش بودن. جناب جان اونها رو به بارتون پارک دعوت کرد و چند روز بعد رسیدن.

دوشیزه استیل‌ها از بودن در بارتون پارک خوشحال بودن و با جناب جان و بانو میدلتون خیلی مؤدب بودن. بانوان جوان از همه چیز بارتون پارک تعریف میکردن - خونه، مبلمانش و بیشتر از همه، از بچه‌های بانو میدلتون. البته، این والدینشون رو خیلی خشنود می‌کرد.

جناب جان وقتی روز بعد دشوودها رو دید، با هیجان درباره‌ی مهمانان جدید صحبت کرد.

“باید بیاید و با دوشیزه استیل‌ها آشنا بشید!” جناب جان گفت. “بانو میدلتون میگه شیرین‌ترین دختران دنیا هستن! لوسی خیلی زیباست و با بچه‌ها خیلی مهربونه. همیشه با اونها بازی می‌کنه. البته مهمانان ما می‌خوان با شما آشنا بشن. باید این هفته بیاید بارتون پارک.”

الینور و ماریان چند روز بعد آن و لوسی استیل رو دیدن. دوشیزه استیل تقریباً ۳۰ ساله بود و صورت ساده‌ای داشت. زیاد حرف میزد، ولی چیز جالبی برای گفتن نداشت. لوسی استیل حدوداً ۲۳ ساله بود. صورت زیبایی داشت و چشم‌های خیلی روشن و باهوش. به هر شخصی که باهاش حرف میزد با دقت نگاه می‌کرد و لبخند میزد. هر دو دختر می‌گفتن از دیدن الینور و ماریان خوشحال هستن، ولی بیشتر به بچه‌های بانو میدلتون علاقه داشتن.

جناب جان و بانو میدلتون ۴ تا بچه داشتن و همه خیلی بد رفتار می‌کردن. با صدای بلند داد می‌زدن، موی بانوهای جوان رو می‌کشیدن و دستمال‌هاشون رو از پنجره پرت می‌کردن بیرون.

“چه عزیزان کوچولوی شیرینی!” دوشیزه استیل با خنده گفت. “چقدر دوست دارن سر به سر ما بذارن!”

وقتی دوشیزه استیل بازوهاش رو دور آناماریا حلقه کرد، سنجاقش بازوی دختر کوچولو رو خراشید. بچه‌ی سه ساله جیغ کشید و جیغ کشید تا مادرش کمی شیرینی بهش داد و بردش.

“بانو میدلتون مادر خیلی خوبیه!” دوشیزه استیل داد زد.

ماریان چیزی نگفت، ولی الینور مؤدبانه موافقت کرد.

“من بچه‌های میدلتون رو دوست دارم!” لوسی اضافه کرد. “اونها دلپذیرن. خیلی باهوش و سرزنده هستن. بچه‌های آروم خیلی کسل‌کننده هستن. موافقی، دوشیزه دشوود؟”

الینور جواب داد: “وقتی در بارتون پارک هستم، خیلی به بچه‌های آروم و کسل‌کننده علاقه‌مند میشم.”

لوسی نمیدونست چطور جواب این رو بده.

بعد دوشیزه استیل صحبت کرد.

آن استیل با لبخندی گفت: “مطمئنم تو و خواهرت از ترک کردن ساسکس خیلی ناراحتید، دوشیزه دشوود. حتماً اونجا مردان جوان خیلی خوش‌قیافه‌ای می‌شناختید. ما نمی‌تونیم بدون مردان جوان خوش‌قیافه زندگی کنیم، میتونیم؟”

الینور خیلی از این حرف‌های عامیانه تعجب کرد و لوسی ناراحت شد. به خواهرش اخم کرد و گفت: “مطمئنم مردان جوان زیادی در بارتون هست، آن.”

“خوب، امیدوارم!” دوشیزه استیل داد زد. “ولی من فکر می‌کنم این مکان نسبتاً کسل‌کننده هست. اکستر پر از مردان جوانه. در واقع خیلی زیاد هستن. آقای رز هست، دکتر سمپسون-“

“لطفاً ساکت باش، آن!” لوسی به تندی گفت. “شاید دوشیزه دشوود به مردان جوان علاقه‌ای نداره. اضافه کرد: یا شاید نمی‌خواد درباره‌ی اونها حرف بزنه. بعد به الینور نگاه کرد و لبخند موذیانه‌ای زد.

الینور از این نوع مکالمه اصلاً خوشش نیومد و از دوشیزه استیل‌ها هم خوشش نیومد. دوشیزه استیل عام و احمق بود- لوسی موذی بود و نمیگفت چی فکر میکنه. الینور نمی‌خواست باهاشون دوست باشه. وقتی اون و ماریان دوباره رفتن خونه، خوشحال شد.

هرچند، جناب جان میدلتون مثل الینور فکر نمیکرد. نظرات متفاوتی درباره‌ی دوستان جوانش داشت. میخواست دوشیزه دشوودها و دوشیزه استیل‌ها همدیگه رو دوست داشته باشن. کمی بعد همه چیز رو درباره‌ی دشوودها و دوستانشون به آن و لوسی استیل گفت. به دوشیزه استیل‌ها گفت که ماریان جان ویلوگبی رو دوست داره و اینکه باهاش نامزد شده.

اغلب وقتی الینور در بارتون پارک بود، خانم جنینگز درباره‌ی حرف اف سر به سرش می‌ذاشت. بعد روزی جناب جان گفت: “الینور دشوود هم عاشقه. اسم مرد جوانش فرارس هست. ولی این یک رازه، بنابراین لطفاً دربارش غیبت نکنید.”

“آقای فرارس؟” دوشیزه استیل داد زد. برگشت با الینور صحبت کنه. “بگمونم برادرِ زن‌برادرت، فنی دشووده. ما آقای فرارس رو خیلی خوب می‌شناسیم، دوشیزه دشوود. در پلیموث اغلب خونه‌ی عموی ما می‌مونه.”

الینور خیلی از شنیدن این حرف تعجب کرد و می‌خواست چیزهای بیشتری بدونه. ولی لوسی به خواهرش اخم کرد و آن بلافاصله حرف زدن رو قطع کرد.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER FIVE

New Friends

One morning, about a week after Edward left Barton Cottage, Elinor was sitting at her little table again. She was drawing a picture and thinking of Edward. Suddenly, she heard the sound of the garden gate opening. She stood up and looked out of the window.

Five visitors were standing at the front door of the cottage - one of them was Sir John Middleton. He knocked on the window and Elinor opened it.

Sir John put his head in through the window and said, ‘I have brought some strangers to see you. Tell me what you think of them!’ And he laughed.

Before Elinor could reply, Mrs Jennings shouted through the window too.

‘How are you, my dear?’ the old lady cried cheerfully. ‘I have brought my younger daughter, Charlotte, to see you.

Her husband, Mr Palmer, is here too.’

Elinor ran to the front door and opened it. Margaret and Mrs Dashwood had heard the voices, and immediately they came downstairs to welcome their visitors. Soon they were all drinking tea in the sitting-room.

Charlotte Palmer was very different from her elder sister, Lady Middleton. Charlotte was short, with a round pretty face. She talked and smiled all the time - except when she was laughing.

Mr Palmer bowed to the ladies and did not say anything. Then he sat down, picked up a newspaper, and began to read it.

‘What a sweet place this is now, Mrs Dashwood!’ said Charlotte. ‘You have made this room so comfortable! And look at these pretty drawings! Are they yours, Miss Dashwood? How clever you are! Do you not agree, Mr Palmer?’

Mr Palmer went on reading his paper and did not say a word.

‘We were so surprised when Charlotte and Thomas arrived last night,’ Mrs Jennings said with a laugh. ‘Charlotte should not have travelled. She is expecting a child in February. But she is here, so you must all come to dinner tomorrow. Miss Marianne must come too.’

‘Yes, you must come,’ Sir John said. ‘If the weather is bad, I will send my carriage for you.’

However, the following day, only Elinor and Marianne went to Barton Park. Mrs Dashwood and Margaret stayed at home.

As Marianne and Elinor walked into the drawing-room of Barton Park, Mrs Jennings greeted the sisters in her usual, cheerful way. Charlotte stood up, smiled happily, and ran across the room to speak to the Dashwood sisters.

‘I am so glad that you have come today. Mr Palmer and I have to leave tomorrow,’ she said with a laugh. ‘But we will all meet again in London. Very soon, I hope.’

‘We are not going to London this winter,’ Elinor said.

‘You are not going to London!’ Charlotte cried. ‘But you must, Miss Dashwood!

‘My dear Mr Palmer,’ Charlotte said to her husband as he came into the room, ‘you must persuade the Miss Dashwoods to go to London this winter. Willoughby is sure to be there,’ she added, smiling at Marianne.

Mr Palmer did not answer. He looked out of the window and began to complain about the weather. It was now the month of November and cold winds were blowing.

Elinor and Charlotte went and sat near Mrs Jennings.

‘Willoughby lives near you in Somerset, I believe,’ Elinor said to Charlotte. ‘Do you know him well?’

‘Oh, very well, though I have never spoken to him. We have never met in Somerset, but I have seen him many times in London. Everyone there knows that your sister will marry Willoughby. Colonel Brandon told me this, when I saw him in London.’

‘Are you sure?’ Elinor asked in surprise.

‘Well, my mother wrote and told me about your sister and Willoughby,’ Charlotte said. ‘So when I saw the Colonel, I asked him. He did not answer me immediately. But he believes that they will marry, I am sure.

‘You believe this too, do you not, mama?’ Charlotte said, looking at Mrs Jennings.

Elinor was very surprised by Charlotte’s words and she wanted to hear more. ‘Do you know Colonel Brandon well?’ she asked.

‘Oh, yes,’ Charlotte said with a laugh. ‘A few years ago, the Colonel wanted to marry me. But my mother decided that I must marry Mr Palmer and I am very happy with him.’

When he heard his name, Mr Palmer looked up from his newspaper and frowned. Mrs Jennings saw the frown on her son-in-law’s face and laughed.

‘Well, you can be angry now, Mr Palmer, but it is too late!’ she cried. ‘You married my Charlotte and you cannot give her back to me. We do not care about your frowns at all!’

The Palmers left Barton Park the next day, but the Middletons soon had some other visitors.

Mrs Jennings went to Exeter. While she was there, she met Anne and Lucy Steele, two young ladies who were her relations. Sir John invited them to Barton Park and they arrived a few days later.

The Miss Steeles were delighted to be at Barton Park and they were very polite to Sir John and Lady Middleton. The young ladies praised everything at Barton Park - the house, its furniture and, most of all, Lady Middletons children. That, of course, pleased their parents very much.

Sir John talked excitedly about the new visitors when he saw the Dashwoods the next day.

‘You must come and meet the Miss Steeles!’ Sir John said. ‘Lady Middleton says that they are the sweetest girls in the world! Lucy is so pretty and she is so kind to the children. She is always playing with them. Our visitors want to meet you, of course. You must come to Barton Park this week.’

Elinor and Marianne met Anne and Lucy Steele a few days later. Miss Steele was nearly thirty and she had a plain face. She talked a lot, but she had nothing interesting to say. Lucy Steele was about twenty-three. She had a pretty face and very bright, intelligent eyes. She looked carefully at each person that she spoke to, and smiled. Both girls said that they were delighted to meet Elinor and Marianne, but they were more interested in Lady Middleton’s children.

Sir John and Lady Middleton had four children and they all behaved very badly. They shouted loudly, they pulled the young ladies’ hair and they threw the ladies’ handkerchiefs out of the window.

‘How sweet the little darlings are!’ Miss Steele said with a laugh. ‘How they love teasing us!’

As Miss Steele put her arms around Annamaria, her brooch scratched the little girl’s arm. The three-year-old child screamed and screamed until her mother gave her some sweets and took her away.

‘Lady Middleton is a very good mother!’ Miss Steele cried.

Marianne said nothing, but Elinor agreed politely.

‘I love the Middletons’ children!’ Lucy added. ‘They are delightful. They are so clever and lively. Quiet children are so dull. Do you agree, Miss Dashwood?’

‘When I am at Barton Park, I become very fond of dull, quiet children,’ Elinor replied.

Lucy did not know how to reply to this.

Miss Steele spoke next.

‘I am sure that you and your sister were sorry to leave Sussex, Miss Dashwood,’ Anne Steele said with a smile. ‘You must have known many handsome young men there. We cannot live without handsome young men, can we?’

Elinor was very surprised by these vulgar words and Lucy looked unhappy. She frowned at her sister and said, I am sure that there are lots of young men in Barton, Anne.’

‘Well, I hope so!’ Miss Steele cried. ‘But I think that the place is rather dull. Exeter is full of young men. There are too many, in fact. There’s Mr Rose, Dr Simpson -‘

‘Please be quiet, Anne!’ Lucy said sharply. ‘Perhaps Miss Dashwood is not interested in young men. Or perhaps she does not want to talk about them,’ she added. Then she looked at Elinor and smiled a sly smile.

Elinor did not like this kind of conversation and she did not like the Miss Steeles either. Miss Steele was vulgar and stupid- Lucy was sly and did not say what she thought. Elinor did not want to be friends with them. She was pleased when she and Marianne were home again.

However, Sir John Middleton did not think the same thoughts as Elinor. He had other ideas about his young friends. He wanted the Miss Dashwoods and the Miss Steeles to like each other. He had soon told Anne and Lucy Steele all about the Dashwoods and their friends. He told the Miss Steeles that Marianne loved John Willoughby and that she was engaged to him.

Often when Elinor was at Barton Park, Mrs Jennings teased her about the letter F. Then one day, Sir John said, ‘Elinor Dashwood is in love too. Her young man’s name is Ferrars. But it is a secret, so please do not gossip about it.’

‘Mr Ferrars?’ Miss Steele cried. She turned to speak to Elinor. ‘He is the brother of your sister-in-law, Fanny Dashwood, I believe. We know Mr Ferrars very well, Miss Dashwood. He often stays at our uncle’s house, in Plymouth.’

Elinor was very surprised to hear this and she wanted to know more. But Lucy frowned at her sister and Anne stopped talking at once.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.