برگشت به لندن

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: جهان گمگشته / فصل 8

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

برگشت به لندن

توضیح مختصر

گروه با یک دیوپکفالوس برمیگردن لندن.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح متوسط

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل هشتم

برگشت به لندن

بعد از پیروزی، هندی‌ها ما رو دعوت کردن همراه اونها در غارهاشون بمونیم. لرد جان فکر نمی‌کرد این ایده‌ی خوبی باشه. بنابراین کمپ‌مون رو نزدیک غارهای اونها ساختیم. حالا وقت داشتیم حیوانات دریاچه و فلات رو مشاهده کنیم.

چیزهای شگفت‌انگیز زیادی برای تماشا بود. ولی ما می‌خواستیم برگردیم خونه. هندی‌ها کمکمون نکردن. مشخص بود میخواستن بمونیم. با جادوی رایفل‌ها احساس امنیت می‌کردن. هر بار که ازشون طناب یا چوب برای ساختن پل می‌خواستیم فقط لبخند می‌زدن.

بالاخره رئیس جوون اومد پیشمون. یک تکه پوست داد بهمون. بردیمش به کمپ‌مون و بررسیش کردیم.

گفتم: “این خیلی مهمه. وقتی این رو به ما داد، خیلی جدی بود.”

سامرلی پیشنهاد داد: “شاید یه شوخیه.”

چلنجر گفت: “مشخصه یک جور نوشته است.”

لرد جان گفت: “شبیه یه پازله.” بعد پوست رو از ما گرفت.

داد زد: “فهمیدم! چند تا نشان اینجاست؟ ۱۸ تا. خوب ۱۸ تا غار بالای سر ماست.”

گفتم: “وقتی این رو به من داد، به غارها اشاره کرد.”

“خوب، پس مشخصه. این نقشه‌ی غارهاست. این هم ضربدره.

“ضربدر برای چیه؟ کنار غاری هست که درازتر از غارهای دیگه است.”

داد زدم: “غاریه که به اون طرف صخره میره.”

چلنجر گفت: “باور دارم دوست جوون ما مشکل رو حل کرد.”

چند تا مشعل برداشتیم و رفتیم غار رو کشف کنیم.

اول مشعل‌ها رو روشن نکردیم. در تاریکی راه رفتیم، چون نمی‌خواستیم هندی‌ها ما رو ببینن. بعد از اینکه راهی طولانی رفتیم، مشعل‌ها رو روشن کردیم و سریع‌تر راه رفتیم. بعد به دیوار سنگی رسیدیم. همه ناراحت شدیم.

گفتم: “شاید غار رو اشتباه اومدیم.”

لرد جان گفت: “نه، مرد جوان، غار رو درست اومدیم.”

دوباره به علامت روی نقشه نگاه کردم و از خوشحالی داد کشیدم.

داد زدم: “دنبالم بیاید! دنبالم بیاید!”

در غار به عقب دویدیم.

گفتم: “اینجا جاییه که مشعل‌ها رو روشن کردیم. ولی غار دو تا شاخه داره دست راستی رو ندیدیم.”

فاصله کوتاهی برگشتیم و یک دهانه‌ی بزرگ و سیاه پیدا کردیم. سریع از این شاخه‌ی غار پایین رفتیم. بعد از مدتی نوری دیدیم. به طرفش دویدیم. در دهانه‌ی روی صخره بودیم.

لرد جان داد زد: “ماهه!”

راست میگفت. از دهانه پایین رو نگاه کردیم و دیدیم که به زمین نزدیک‌تریم تا بالا. پایین رفتن آسون نبود، ولی با طناب‌هامون می‌تونستیم این کار رو انجام بدیم. بعد برگشتیم کمپ‌مون.

شب بعد مخفیانه وسایلمون رو بردیم غار. پروفسور چلنجر میخواست یه جعبه‌ی بزرگ بیاره، و تونستیم ببریمش پایین.

به کمپ قدیمی‌مون رسیدیم. زامبو و حدود ۲۰ تا هندی اونجا بودن. بهمون کمک کردن برگردیم پارا.

سفر دریایی برگشت به انگلیس رو توضیح نمیدم. فقط میگم که خبر اکتشافات بزرگ‌مون قبل از رسیدن ما به انگلیس رسیده بود. تلگراف‌های زیادی دریافت کردیم که ازمون اطلاعات میخواستن. ولی تصمیم گرفتیم چیزی درباره‌ی اکتشافات‌مون به روزنامه‌ها نگیم. اول می‌خواستیم توصیف کامل اکتشافات‌مون رو به اعضای مؤسسه‌ی جانورشناسی ارائه بدیم.

حدود ۵ هزار نفر به سالن کوئین اومدن تا شرح ماجرامون رو بشنون. شب شگفت‌انگیزی بود. وقتی به سالن رسیدیم، تماشاگران مدتی طولانی کف زدن. بعد پروفسور سامرلی ارائه‌اش رو شروع کرد. درباره حشره‌ها و گیاهان جدید صحبت کرد. به همه درباره‌ی حیوانات ما قبل تاریخ از دوران ژوراسیک گفت. ایگوآنودون، دیوپکفالوس، آلوسور و استگوسور رو توضیح داد. همچنین درباره میمون‌های انسان‌نما و هندی‌های فلات هم حرف زد.

در پایان سخنرانیش دانشمندی به اسم پروفسور ویلینگ‌ورس بلند شد ایستاد.

گفت: “این قطعاً خیلی شگفت‌انگیزه ولی ما هیچ مدرک واقعی نداریم.”

تماشاگران شروع به فریاد کردن و پروفسور چلنجر بلند شد ایستاد.

پروفسور چلنجر گفت: “خب، آقا سامرلی کلکسیون گیاهان و پشه‌هاش رو داره. این قانعت نمیکنه؟”

“نه، نمیکنه.”

“ما عکس‌هایی داریم.”

پروفسور ایلینگ‌ورس گفت: “عکس میتونه جعلی باشه.”

“میخوای خودت موجودات رو ببینی؟” پروفسور چلنجر پرسید.

پروفسور ایلینگ‌ورس جواب داد: “بله، البته.”

“و این رو به عنوان مدرک قبول می‌کنی؟”

ایلینگ‌ورس جواب داد: “قطعاً.”

همون لحظه پروفسور چلنجر علامتی داد. زامبو و من اومدیم روی صحنه. یک جعبه‌ی بزرگ و سنگین دستمون بود که گذاشتیم زمین. پروفسور چلنجر درش رو برداشت. توی جعبه رو نگاه کرد و گفت: “بیا بیرون خوشگل!” بعد یه پتروداکتیل کوچیک پرید بیرون رو لبه‌ی جعبه. همه شوکه شده بودن. چند خانم جیغ کشیدن. یک‌مرتبه پتروداکتیل پرواز کرد روی سر تماشاگران. به شکل دایره‌های بزرگ پرواز میکرد.

پروفسور چلنجر داد زد: “پنجره‌ها رو ببندید! پنجره‌ها رو ببندید!”

ولی یه پنجره‌ی باز بود و پتروداکتیل پرواز کرد بیرون.

حالا همه حرفمون رو باور کرده بودن و جمعیت ما رو روی شونه‌هاشون از سالن بیرون بردن. ما قهرمان بودیم.

ولی گلدیز چی؟ حالا واقعاً قهرمان بودم. خوب، وقتی به انگلیس رسیدم، هیچ تلگرافی از طرفش نیومد. خیلی نگران بودم و مستقیم رفتم خونه‌اش. وقتی رفتم داخل، سر پیانو بود.

داد زدم: “گلدیز کلدیز!”

با تعجب به من نگاه کرد. فرق کرده بود.

داد زدم: “گلدیز! چی شده؟ تو گلدیز منی- گلدیز هانگرتون؟”

گفت: “نه، من گلدیز پاتس هستم. این شوهرمه.”

زندگی قطعاً پوچ و مضحکه. به مرد کوتاه موقرمز سلام دادم.

گلدیز ادامه داد: “درباره ما به شوهرم گفتم. ما هیچ رازی نداریم. به هر حال تو یک سال منو به خاطر ماجراجوییت ترک کردی. بنابراین فکر نمیکنم زیاد دوستم داشتی.”

برگشتم برم، ولی بعد تصمیم گرفتم از شوهر گلدیز سؤالی بپرسم.

“چطور به دستش آوردی؟پرسیدم. رفتی قطب شمال؟ با دزدان دریایی سفر کردی؟”

جواب داد: “این یه کم شخصیه.”

ادامه دادم: “خوب، فقط یک سؤال دیگه. کارت چیه؟”

جواب داد: “تو یه دفتر کار می‌کنم.”

گلدیز و شوهر جدیدش رو ترک کردم. عصبانی بودم، ولی به مسخره بودن موقعیت هم خندیدم.

حالا قبل از اینکه تموم کنم یه صحنه‌ی دیگه توضیح میدم. دیروز پروفسور سامرلی، پروفسور چلنجر، و من خونه‌ی لرد جان شام خوردیم. بعد از شام لرد جان با ما حرف زد.

گفت: “خوب، چیزی هست که می‌خوام بهتون بگم. به خاطر میارید من متوجه رنگ آبی دور گودال‌های آتشفشانی شدم؟ خوب، من گودال‌های آتشفشانی مثل اون رو فقط در آفریقای جنوبی نزدیک معادن الماس بزرگ کیمبرلی دیده بودم.”

بعد یک جعبه‌ی کوچیک باز کرد و حدوداً سی تا سنگ بیرون آورد.

“خوب، من اینها رو نزدیک گودالی پیدا کردم که دیوپکفالوس رو دیده بودیم. قبلاً دربارشون بهتون نگفتم چون میخواستم مطمئن بشم. به هر حال، یک متخصص سنگ‌ها رو کنترل کرد. گفت که قیمتی حداقل حدود ۲۰۰ هزار پوند دارن. البته پول رو به طور مساوی تقسیم می‌کنیم. خوب، چلنجر با ۵۰ هزارت چیکار می‌کنی؟”

پروفسور چلنجر گفت: “فکر می‌کنم یه موزه‌ی شخصی بسازم. همیشه یکی از رویاهام بود.”

“و تو، سامرلی؟”

جواب داد: “من دیگه تدریس نمی‌کنم و روی کلکسیون‌هام کار می‌کنم.”

لرد جان گفت: “من از سهم پولم برای این استفاده می‌کنم که ترتیب یک سفر دیگه رو به فلات‌مون بدم. و تو، مرد جوان، البته از پولت استفاده می‌کنی که ازدواج کنی.”

با ناراحتی گفتم: “حالا نه. ولی اگه بخوای خوشحال میشم همراهت بیام.”

لرد جان چیزی نگفت، ولی باهام دست داد.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER EIGHT

Back to London

After the victory, the Indians invited us to stay with them in their caves. Lord John did not think this was a good idea. So, we made our camp near their caves. We now had time to observe the animals of the lake and the plateau.

There were many fascinating things to see. But we wanted to go back home. The Indians never helped us. It was clear that they wanted us to stay. With the magic of the rifles, they felt safe. Every time we asked them for rope or wood to build a bridge, they just smiled.

Finally, the young chief came to us. He gave us a piece of bark. We took it back to our camp and studied it.

‘It’s very important,’ I said. ‘He was very serious when he gave it to us.’

‘Maybe it’s a joke,’ Summerlee suggested.

‘It’s clearly some kind of writing,’ said Challenger.

‘It looks like a puzzle,’ said Lord John. Then he grabbed the piece of bark.

‘I’ve got it! he cried, ‘How many marks are there? Eighteen. Well, there are eighteen caves above us.’

‘He pointed to the caves when he gave it to me,’ I said.

‘Well, then it’s certain. This is a map of the caves. Here’s a cross.

What is the cross for? It’s next to a cave that is longer than the other ones.’

‘It’s a cave that goes to the other side of the cliff,’ I cried.

‘I believe our young friend has solved the problem,’ Challenger said.

We got some torches and went to explore the cave.

We didn’t light the torches at first. We walked in the dark because we did not want the Indians to see us. After walking a long way we lit the torches, and walked quickly. Then we arrived at a wall of rock. We all became sad.

‘Maybe this is the wrong cave,’ I said.

‘No, young man,’ Lord John said, ‘this is the right cave.’

I looked at the mark on the map again, and I cried with joy.

‘Follow me! Follow me’ I shouted.

We ran back in the cave.

‘Here,’ I said, ‘is where we lit the torches. But the cave has two arms We didn’t see the right one.’

We walked back a short distance and found a large black opening. We went quickly down this arm of the cave. After a while we saw a light. We ran towards it. We were at an opening on the cliff face.

‘It’s the moon’ cried Lord John.

He was right. We looked down from the opening and saw that we were nearer to the ground than we were to the top. It wasn’t going to be easy to get down, but with our rope we could do it. We then returned to our camp.

The next evening we secretly took our things to the cave. Professor Challenger wanted to bring a large box but we managed to get it down.

We arrived at our old camp. There was Zambo and about twenty Indians. They helped us to get back to Para.

I will not describe our voyage back to England. I will only say that the news of our great discoveries reached England before our arrival. We received many telegrams asking us for information. But we decided not to tell the newspapers anything about our discoveries. First we wanted to give a complete description of our discoveries to the members of the Zoological Institute.

About five thousand people came to the Queen’s Hall to hear about our adventures. It was a wonderful evening. When we arrived in the room, the audience cheered for a long time. Then Professor Summerlee began his presentation. He talked about the new insects and plants. He told everyone about the prehistoric animals from the Jurassic period. He described the iguanodon, the pterodactyls, the allosaurus and the stegosaurus. He also talked about the apemen and the Indians of the plateau.

At the end of his talk, a scientist named Professor Illingworth stood up.

‘This is all very wonderful, certainly,’ he said, ‘but they have no real proof!’

The audience began to shout, and Professor Challenger stood up.

‘Well, sir,’ Professor Challenger said, ‘Summerlee has his collection of plants and insects. Doesn’t that convince you?’

‘No, it doesn’t.’

‘We have some photographs.’

‘Photographs can be faked,’ Professor Illingworth said.

‘Do you want to see the creatures for yourself?’ Professor Challenger asked.

‘Yes, of course,’ Professor Illingworth answered.

‘And you will accept that as proof?’

‘Certainly,’ answered Illingworth.

At that moment, Professor Challenger made a signal. Zambo and I came up to the stage. We carried a large, heavy box which we put down. Professor Challenger took off the cover. He looked into the box and said, ‘Come out, you pretty thing!’ Then, a young pterodactyl jumped up onto the edge of the box. Everybody was shocked. Some ladies screamed. Suddenly, the pterodactyl flew up over the heads of the audience. It flew around in large circles.

‘Shut the windows! Shut the windows’ Professor Challenger shouted.

But, there was an open window, and the pterodactyl flew out.

Now everybody believed us, and the crowd carried us out of the hall on their shoulders. We were heroes.

But what about Gladys? Now, I really was a hero. Well, when I arrived in England, there was no telegram from her. I was very worried and went directly to her house. When I went inside, she was at the piano.

‘Gladys’ I cried, ‘Gladys!’

She looked at me with surprise. She was different.

‘Gladys’ I cried. ‘What’s wrong? You’re my Gladys - Gladys Hungerton?’

‘No,’ she said, ‘I’m Gladys Potts. This is my husband.’

Life is certainly absurd. I said hello to a short man with red hair.

‘I told my husband about us,’ Gladys continued. ‘We have no secrets. Anyway, you left me for your adventure. So I don’t think you really loved me very much.’

I turned to leave, but then I decided to ask Gladys’s husband a question.

‘How did you win her?’ I asked. ‘Did you go to the North Pole? Did you travel with pirates?’

‘That’s a little personal,’ he replied.

‘Well, just one more question then,’ I continued. ‘What’s your job?’

‘I work in an office,’ he replied.

I left Gladys and her new husband. I felt angry, but I also laughed at the absurdity of the situation.

I will now describe one more scene before I finish. Yesterday, Professor Summerlee, Professor Challenger and I had dinner at Lord John’s house. After dinner, Lord John spoke to us.

‘Well,’ he said, ‘there’s one thing I want to tell you. Do you remember that I noticed a strange blue colour around the volcanic holes? Well, I’ve seen volcanic holes like that only in South Africa near the great diamond mines of Kimberley.’

Then he opened a little box and took out about thirty stones.

‘Well, I found these near the hole where we saw the pterodactyls. I didn’t tell you about them earlier because I wanted to be certain. Anyway, an expert looked at them. He said they have a price of at least two hundred thousand pounds. Of course, we will divide this money equally. Well, Challenger, what will you do with your fifty thousand?’

‘I think,’ Professor Challenger said, ‘that I’ll build a private museum. That has always been one of my dreams.’

‘And you, Summerlee?’

‘I’ll stop teaching and work on all my collections,’ he replied.

‘I’ll use my part of the money,’ Lord John said, ‘to prepare another expedition to our plateau. And you, young man, of course, will use your money to get married.’

‘Not now,’ I said sadly. ‘But if you want me, I’ll be happy to come with you.’

Lord John said nothing, but he offered me his hand.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.