سرفصل های مهم
مگان
توضیح مختصر
مایکل از مگان خوشش میاد.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل یازدهم
مگان
چشمهاش لحظهای به چشمهای من نگاه کرد و من فکر کردم: “در انگشتش حلقهی عروسی نداره.”
جمعه بعد از ظهر بود. میدونستم مردکای میتونه من رو با قرار وثیقه بیرون بیاره ولی آخر هفته اتفاقات بدی میتونه در زندان برای یه پسر سفید پوست خوشقیافه بیفته.
در ماشین پلیس به طرف مرکز سعی کردم به تمام آدمهای بزرگی که مدتی در زندان سپری کردن، فکر کنم؛ مثل مارتین لوتر کینگ. ولی بعد به پدر و مادرم فکر کردم. بودن پسرشون در زندان پایان دنیاشون میشد. دوستانم همین حالا هم فکر میکردن زندگیم رو خراب کردم. نمیدونستم کلیر چی فکر میکنه مخصوصاً حالا که یک مرد جدید داشت.
در مرکز گاسکو من رو مثل یک سگ گمشده راهنمایی میکرد. هر چیزی که توی جیبهام داشتم رو ازم گرفتن و من امضا کردم. بعد عکس و اثر انگشتهام گرفته شدن. همه جا پلیس بود ولی فقط یک صورت سفید دیگه بود. مردی که خیلی مست بود.
به طرف سلولها میرفتیم. میترسیدم. “میتونم با ضمانت آزاد بشم؟”پرسیدم.
گاسکو گفت: “فکر میکنم وکیلت روش کار میکنه.”
در سلول پشت سرم بسته شد. ۵ تا زندانی دیگه با من توی سلول بودن همه سیاهپوست بودن همه خیلی کوچکتر از من بودن. روی زمین نشستم.
در سلول روبرو میتونستم مرد سفیدپوست مست رو ببینم و صدای فریادهاش رو بشنوم. دو تا مرد سیاهپوست درشت اون رو برده بودن گوشهی سلول. و از سرش میزدن. دقایق سپری شدن. یکی از پسرهای جوان سلول به طرفم اومد. این پایانش بود.
همونطور که روی زمین نشسته بودم، با پاش کتم رو لمس کرد و گفت: “کت قشنگیه.”
در حالی که سعی میکردم جدی به نظر برسم، گفتم: “ممنونم.”
هیجده یا نوزده ساله بود. لاغر. احتمالاً عضو یک باند جنایتکاری بود که زندگیش رو در خیابانها سپری کرده بود. گفت: “میتونم از کتی مثل این استفاده کنم” و با پاش بهم لگد زد.
فکر کردم: “پس نباید عضو پست باند خیابونی میشدی.”
“میخوای کت رو قرض بگیری؟”پرسیدم. نمیخواستم دعوا کنم. اگه دعوا میکردم، چهار تای دیگه به اولی کمک میکردن.
“چی گفتی؟”
“گفتم میخوای قرض بگیری . “
لگد از سرم خورد و من از شوک فریاد کشیدم.
یکی از چهار تای دیگه گفت: “دوستم گفت میتونه از کتی مثل این استفاده کنه. هدیه خوب میشه.”
سریع کتم رو در آوردم و به طرف عضو تبهکاری جوونی که بهم لگد زده بود گرفتم.
“این یه هدیه است؟در حالی که کت رو میگرفت، گفت”
“هر چی میخوای باشه.”
دوباره محکم از سرم لگد زد.
“هدیه است؟”
“بله.”
“ممنونم، مرد.”
روی زمین نشستم و گلوله شدم. صورتم درد میکرد. زمین داشت سرد میشد. وقتی به دستشویی نیاز داشتم چه اتفاقی میافتاد؟
صدایی از بالای سرم گفت: “کفشهای خوبین.” کفشهام رو دادم بهش.
مردکای ساعت ۷ عصر من رو با ضمانت از زندان خارج کرد ضمانتم ۱۰ هزار دلار بود.
دوستانم در دریک و سوئینی دربارهی به زندان افتادنم به روزنامهها گفته بودن.
وکیل با ضمانت آزاد شده. دزدی بود؟
روز بعد خوندم. وقتی اولین بار به دریک و سوئینی پیوسته بودم، عکسی ازم گرفته بودن و اون هم اونجا بود. سعی میکردن زندگیم رو خراب کنن. میخواستم بدونم کدوم موکل پول تمام ساعاتی که رفتر و آرتور جیکوبز سر من سپری میکردن رو پرداخت میکنه. قطعاً یک موکل پولش رو پرداخت میکرد. یک موکل پول هر ساعت از زمان یک وکیل رو پرداخت میکرد. احتمالاً ریوراوکس.
رفتم در خیابان چهاردهم کار کنم. رابی جلوی در خواب بود.
“چرا اینجا خوابیدی؟”پرسیدم. جواب نداد. گرسنه بود. قفل در رو باز کردم قهوه درست کردم و رفتم کوکی پیدا کنم.
تلفن زنگ زد. مگان بود. رابی نائومی رو ترک کرده بود.
“باز مواد مصرف میکنی؟”از رابی پرسیدم.
بهم نگاه نکرد.
گفت: “نه.”
“بله، مصرف میکنی. بهم دروغ نگو. رابی، من دوستت و وکیلت هستم و بهت کمک میکنم ترنس رو ببینی. ولی اگه بهم دروغ بگی، نمیتونم کمکت کنم. حالا برمیگردی نائومی؟”
“بله.”
“خوبه. میبرمت.”
“باشه.” یه کوکی دیگه برداشت چهارمین کوکیش بود.
در راه برگشت به نائومی گفت: “زندان بودی؟”
“تو از کجا میدونی؟”
“آدم تو خیابونها چیزهایی میشنوه.”
وقتی رسیدیم مگان رابی رو برد پیش گروه زنان و بعد از من خواست برای یک قهوه بمونم. واشنگتنپست رو انداخت طرفم. “شب بدی بود، آره؟” با لبخند گفت.
باز عکس من بود.
“زیاد بد نبود.”
“این چیه؟”به صورتم اشاره کرد و پرسید.
“مردی در سلولم کفشهام رو می خواست. گرفتشون.”
به کفشهام نگاه کرد. نایکهای قدیمی.
“اینها؟”
“بله. کفشهای خوبی هستن مگه نه؟”
“چقدر اونجا بودی؟”
“چند ساعت. بعدش آدم شدم. حالا آدم جدیدی هستم.”
دوباره لبخند زد، یک لبخند بینقص. چشمهاش لحظهای به چشمهای من نگاه کرد و فکر کردم: “تو انگشتش حلقهی عروسی نداره.” قدبلند بود، کمی لاغر. موهاش قرمز تیره بودن و کوتاه و خوب کوتاه شده بودن. چشمهاش قهوهای روشن بود، خیلی درشت و گرد و نگاه کردن بهشون خوب بود. خیلی جذاب بود و من فکر کردم چرا قبلاً متوجهش نشدم.
از خودم بهش گفتم. اون از خودش به من گفت. پدرش در کلیسای ماریلند بود. بیسبال رو دوست داشت و واشنگتن رو هم دوست داشت. وقتی مگان نوجوان بود، تصمیم گرفته بود با آدمهای فقیر کار کنه. این یک شغل بود- ولی شغلی که دوست داشت.
داستان آقا رو براش تعریف کردم و اینکه چطور شروع به کار با بیخانمانها کردم. خیلی علاقهمند بود و سؤالات زیادی پرسید. بعد از من خواست برای ناهار برگردم. اگه آفتاب میتابید میتونستیم بیرون غذا بخوریم. خوشم اومد. فکر کردم رمانتیکه. میتونی هر جایی عشق رو پیدا کنی، حتی در پناهگاه زنان بیخانمان.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER ELEVEN
Megan
Her eyes held mine for a second and I thought, “no wedding ring on her finger.”
It was Friday afternoon. I knew Mordecai could get me out on bail, but some very bad things could happen to a good - looking white boy in prison over the weekend.
In the police car to Central, I tried to think about all the great people who had spent some time in prison - like Martin Luther King. But then I thought of my parents. Their son in prison would be the end of their world. My friends already thought I had ruined my life. I didn’t know what Claire would think, especially as she had a new man now.
At Central, Gasko led me like a lost dog. They took everything I had in my pockets and I signed for it. Then my photograph and fingerprints were taken. There were police everywhere but only one other white face. a man who was very drunk.
We were walking to the cells. I was scared. “Can I get bail?” I asked.
“I think your lawyer’s working on it,” Gasko said.
The cell door closed behind me. There were five other prisoners in the cell with me, all black, all much younger than me. I sat on the floor.
In the cell opposite, I could see the drunk white guy and hear him shouting. Two large black men had him in a corner of the cell. They were hitting his head. Minutes passed. One of the young guys in my cell walked over to me. This was the end.
“Nice jacket,” he said, touching my jacket with his foot as I sat on the floor.
“Thanks,” I said, trying to sound like I meant it.
He was eighteen or nineteen. Thin. Probably a gang member who had spent his life on the streets. “I could use a jacket like that,” he said, giving me a kick with his foot.
“You shouldn’t be a low-life street gang member then,” I thought.
“Would you like to borrow the jacket?” I asked. I wasn’t going to fight back. If I did, the other four would help the first one.
“What did you say?”
“I said, Would you like to borrow.”
The kick caught me in the head and I shouted from the shock.
“My friend said he could use a jacket like that,” said one of the other four. “A gift would be nice.”
I quickly took off my jacket and held it toward the young gang member who had kicked me.
“Is this a gift?” he said, taking it.
“It’s whatever you want it to be.”
He kicked me again, hard in the head.
“Is this a gift?”
“Yes.”
“Thanks, man.”
I sat in a ball on the floor. My face hurt. The floor was getting cold. What would happen when I needed the toilet?
“Nice shoes,” said a voice above me. I gave them to him.
Mordecai got me out on bail at 7 P.M. My bail was ten thousand dollars.
My friends at Drake and Sweeney had told the newspapers about my stay in prison.
Lawyer out on bail. Was it theft ?
I read, the next day. They took a photo of me when I first joined Drake and Sweeney and that was there too. They were trying to ruin my life. I wondered which client was paying for all the hours Rafter and Arthur Jacobs were spending on me. A client was definitely paying. A client paid for every hour of every lawyer’s time. RiverOaks, probably.
I went in to work at 14th Street. Ruby was asleep in front of the door.
“Why are you sleeping here?” I asked. She didn’t answer. She was hungry. I unlocked the door, made coffee, and went to find the cookies.
The phone rang. It was Megan. Ruby had left Naomi’s.
“Are you taking drugs again?” I asked Ruby.
She didn’t look at me.
“No,” she said.
“Yes, you are. Don’t lie to me, Ruby. I’m your friend and your lawyer and I’ll help you see Terence. But I can’t help if you lie to me. Now will you go back to Naomi’s?”
“Yes.”
“Good. I’ll take you.”
“OK.” She took another cookie, her fourth.
On the way back to Naomi’s, she said, “You were in prison.”
“How did you know?”
“You hear stuff on the street.”
When we arrived, Megan took Ruby into the women’s group and then asked me to stay for coffee. She threw a Washington Post to me. “Bad night, huh?” she said with a smile.
There was my photo again.
“It wasn’t too bad.”
“What’s this?” she asked, pointing at my face.
“A guy in my cell wanted my shoes. He took them.”
She looked at my shoes. Old Nikes.
“Those?”
“Yes. Good shoes, aren’t they?”
“How long were you in there?”
“A couple of hours. Then I got my life together. I’m a new man now.”
She smiled again, a perfect smile. Her eyes held mine for a second and I thought, “No wedding ring on her finger.” She was tall and a little too thin. Her hair was dark red and short and well-cut. Her eyes were light brown, very big and round, and nice to look at. She was very attractive and I wondered why I hadn’t noticed it before.
I told her about me. She told me about herself. Her father was in the church in Maryland. He liked baseball and he loved Washington. As a teenager, Megan had decided to work with the poor. It was a job - but a job she liked.
I told her the story of Mister and how I had started working with the homeless. She was very interested and asked lots of questions. Then she asked me to come back later for lunch. If the sun was shining, we could eat outside. I liked that. I thought it was romantic. You can find love anywhere, even in a shelter for homeless women.