دوین هاردی

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: وکیل خیابان / فصل 2

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

دوین هاردی

توضیح مختصر

دریک و سوئینی آقا رو از انبار تخلیه کرده بود.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل دوم

دوین هاردی

“کی تخلیه کرد؟”آقا پرسیده بود. ولی من حدس میزنم خودش جوابش رو میدونست.

یک پلیس من رو به طبقه‌ی اول ساختمان، جایی که دوستان و خانواده و دکترها منتظر بودن راهنمایی کرد. دکترها اطراف رو شلوغ کرده بودن، ولی زنم کجا بود؟ ۶ ساعت در یک اتاق با یک مرد مسلح و به دیدنم نیومده بود. واقعاً خنده‌دار بود، چون زنم، کلیر، خودش در یکی از بزرگترین بیمارستان‌های واشنگتن دکتر بود.

۱۰ دقیقه روی میز دراز کشیدم و دکترها معاینه‌ام کردن تا مطمئن بشن حالم خوبه. بعد منشیم، پولی، رسید. وقتی دست‌هاش رو دورم حلقه کرد، توی چشم‌هاش اشک بود.

“کلیر کجاست؟”ازش پرسیدم.

“به بیمارستان زنگ زدم. داره کار میکنه.”

پولی میدونست چیز زیادی از ازدواج باقی نمونده.

“حالت خوبه؟” پرسید.

“فکر می‌کنم.”

“میبرمت خونه.”

خوشحال بودم یک نفر بهم بگه چیکار کنم. افکارم خیلی آروم به ذهنم می‌اومدن. انگار زیر آب بودم.

از در پشت از ساختمان دریک و سوئینی خارج شدیم. ماشین‌های پلیس همه جا بودن و آمبولانس‌ها و ون‌های تلویزیون و حتی یه ماشین آتش‌نشانی.

“زنده‌ام! زنده‌ام!”در حالی که برای اولین بار لبخند میزدم، متوجه شدم. “زنده‌ام.” بالا به بهشت نگاه کردم و “ممنونم” خیلی بزرگی گفتم. وقتی رسیدم خونه به آپارتمان در خیابان پی‌ جورج‌تاون کلیر اونجا نبود.

در آپارتمان خالی نشستم و بهش فکر کردم. یک هفته بعد از اینکه من به واشنگتن نقل مکان کرده بودم آشنا شده بودیم. تازه از ییل با یک شغل عالی خارج شده بودم. از یکی از قدیمی‌ترین خانواده‌های آمریکا بود. عاشق شدیم و ازدواج کردیم.

ولی دریک و سوئینی مجبورت میکنه سال اول سخت کار کنی. شش روز هفته ۱۵ ساعت در روز کار میکردم. یکشنبه‌ها کلیر رو می‌دیدم و وقتی من زیاد خسته نبودم با هم میرفتیم بیرون.

۵ سال آخر حدود ۲۰۰ ساعت ماهانه کار کرده بودم. شش روز روزی ۸ ساعت با دو یا سه ساعت یکشنبه‌ها.

ولی وکلای جوان دریک و سوئینی از ساعات طولانی کار شکایت نمی‌کنن. کمتر از یکی از ۱۰ نفر شریک میشه و همه میخوان اون یک نفر از بین ۱۰ تا باشن. چون حداقل سالانه یک میلیون دلار در میاری.

کلیر چند ماه اول در این باره خوب بود، ولی بعد، از اینکه شوهری داره که هیچ وقت نیست خسته شد و من هم سرزنشش نمی‌کردم. طلاق‌های زیادی در دریک و سوئینی بود. ساعت‌های زیاد کاری و پولی که هر ساعت توسط یک مشتری پرداخت میشه، خیلی مهم‌تر از یک زن شاد هست.

در پایان اولین سالمون کلیر ناراحت بود و زیاد با هم حرف نمیزدیم. تصمیم گرفت بره مدرسه‌ی پزشکی و من فکر کردم ایده‌ی خیلی خوبیه. دریک و سوئینی به من می‌گفتن من شریک احتمالی آینده هستم. فقط باید سخت‌تر کار میکردم. وقتی کلیر درس می‌خوند زیاد در این باره احساس گناه نمی‌کردم.

ولی کلیر فقط درس نمی‌خوند. به شکل باورنکردنی ساعات طولانی کار می‌کرد. به این نتیجه رسیده بود که میخواد دکتر بزرگی بشه. کمی بعد بازی دیوانه‌واری به اسم “من میتونم سخت‌تر از تو کار کنم” رو بازی می‌کردیم. و یک بازی دیگه به اسم “کار من مهم‌تر از شغل تو هست چون یه دکتر یا وکیلم.”

البته، رئیسم، آرتور جیکوبز، در تیم من بود. در ۳۰ سالگی شریک دریک و سوئینی شده بود. جوان‌ترین شریک تاریخشون بود. و به زودی پیرترین شریکی میشد که کار میکنه. زندگیش قانون بود. هر سه تا زنش که طلاق گرفته بودن می‌تونستن این رو بهت بگن.

یک‌مرتبه بیدار شدم. روی صندلی راحتی در آپارتمان به خواب رفته بودم و کلیر در صندلی کنار من نشسته بود.

“امروز کجا بودی؟”گفتم.

“بیمارستان.”

“بیمارستان؟ ۹ نفر از ما با یک مرد دیوانه و یک تفنگ شش ساعت در یک اتاق بودیم. شانس آوردیم و فرار کردیم. هشت تا خانواده اومدن و خویشاوندشون رو دیدن چون علاقه‌مندن بدونن زنده است یا نه. و من چطور میام خونه؟ منشیم من رو می‌رسونه.”

“نمیتونستم اونجا باشم.”

“آه، نه! البته که نمی‌تونستی اونجا باشی. چقدر احمقم!”

“نمیتونستم اونجا باشم، چون پلیس از تمام دکترها خواسته بود در بیمارستان‌ها بمونن تا وضعیت دریک و سوئینی به پایان برسه. همیشه وقتی احتمال تیراندازی وجود داره، این کار رو می‌کنن.”

“آه، زنگ زدی؟”

“سعی کردم. حدس می‌زنم آدم‌های زیادی این کارو میکردن.”

صبح روز بعد با هم صبحانه خوردیم. تو آشپزخونه خوردیم و تلویزیون کوچیک رو تماشا کردیم. اخبار ساعت ۶ ساختمان دریک و سوئینی رو نشون میداد و می‌تونستی آقا رو ببینی که به بیرون از پنجره نگاه میکنه.

اخبار تلویزیون گفت دینامیت واقعی نبود. چوب‌ها از چوب ساخته شده بودن و آقا به رنگ قرمز رنگشون کرده بود. گرچه تفنگ واقعی بود. یک ای ۴۴ دزدی بود. اسم واقعی آقا دون هاردی بود. ۴۵ ساله بود. در ویتنام جنگیده بود. چندین بار به خاطر دزدی به زندان افتاده بود ولی مجرم بزرگی نبود. بی‌خانمان بود و خانواده‌ی شناخته شده‌ای نداشت.

واشنگتن‌پست صبح جزئیات بیشتری نوشته بود.

طبق گفته‌ی یک نفر به اسم مردکای گرین، مدیر مرکز حقوقی خیابان چهاردهم، دون هاردی اخیراً شغلش رو از دست داده بود. بعد بی‌خانمان شده بود.

در یک انبار قدیمی زندگی می‌کرد. این غیر عادی نبود. بی‌خانمان‌های زیادی به ساختمان‌های خالی نقل مکان می‌کنن چون هیچ پولی ندارن تا مکان خودشون رو داشته باشن.

دون هاردی رو اخیراً به عنوان یک اقامت‌گزین غیر قانونی از انبار تخلیه کرده بودن. وکلا مسئول تخلیه‌اش هستن. “کی تخلیه کرده؟”آقا پرسیده بود. ولی حدس میزنم جوابش رو میدونست.

و حالا من هم می‌دونستم. دریک و سوئینی آقا رو انداخته بود خیابون.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER TWO

DeVon Hardy

“Who did the eviction?” Mister had asked. But I guess he already knew the answer to that.

A policeman led me to the first Floor of the building, where friends and family and doctors were waiting. The doctors crowded around, but where was my wife? Six hours in a room with a gunman, and she hadn’t come to see me.

It was funny really because my wife, Claire, was a doctor herself, at one of the biggest hospitals in Washington.

I lay on a table for ten minutes while doctors examined me to make sure I was all right. Then my secretary, Polly, arrived. There were tears in her eyes as she put her arms around me.

“Where’s Claire?” I asked her.

“I called the hospital. She’s working.”

Polly knew there wasn’t much left of the marriage.

“Are you OK?” she asked.

“I think so.”

“I’ll take you home.”

I was pleased someone was telling me what to do. My thoughts came into my head slowly. It was like I was under water.

We left the Drake and Sweeney building by a back door. There were police cars everywhere and ambulances and television vans, even a fire truck.

“I’m alive! I’m alive!” I realized, smiling for the first time. “I’m alive.” I looked up to heaven and said a very big “thank you.” When I got home to our apartment on P Street in Georgetown, Claire wasn’t there.

I sat in the empty apartment and thought about her. We had met the week after I moved to Washington. I was just out of Yale with a great job. She came from one of America’s oldest families. We were in love, we got married.

But Drake and Sweeney make you work very hard the first year. I worked fifteen hours a day, six days a week. I saw Claire on Sundays and we went out together when I wasn’t too tired.

For the last five years I had worked about 200 hours a month. That’s eight hours every day for six days with two or three hours on Sunday.

But young lawyers at Drake and Sweeney don’t complain about long hours. Fewer than one in ten become partners, and everybody wants to be that one in ten. because you earn at least a million dollars a year.

Claire was good about it for the first few months, but then she got tired of having a husband who was never there and I didn’t blame her. There are a lot of divorces at Drake and Sweeney. Long hours at work, each hour paid for by a client, are more important than a happy wife.

By the end of our first year together, Claire was unhappy and we weren’t talking together very much. She decided to go to medical school and I thought that was a great idea. Drake and Sweeney were telling me that I was a possible future partner. I just had to work even harder.

When Claire was studying, I didn’t feel so guilty about that.

But Claire didn’t just study. She worked unbelievably long hours. She had decided she wanted to be a great doctor. Soon we were playing a crazy game called “I-can-work-harder-than-you.” And another game called “my job is more important than your job because I’m a doctor and lawyer.”

My boss, Arthur Jacobs, of course, was on my team. He had become a partner in Drake and Sweeney at the age of thirty. The youngest ever partner. And he would soon be the oldest ever working partner. The law was his life. All three of his divorced wives could tell you that.

I woke up suddenly. I had fallen asleep in an armchair at the apartment and Claire was sitting in a chair next to me.

“Where were you today?” I said.

“At the hospital.”

“At the hospital? Nine of us are in a room with a crazy man and a gun for six hours. We get lucky and escape. Eight families come and see their relative because they’re interested in whether or not he’s alive. And how do I get home? My secretary drives me.”

“I couldn’t be there.”

“Oh, no! Of course you couldn’t be there. How silly of me!”

“I couldn’t be there because the police asked all doctors to stay at their hospitals until the situation at Drake and Sweeney ended. They always do that when there’s a possible shooting.”

“Oh Did you call?”

“I tried. I guess there were a lot of people trying.”

Next morning we made breakfast together. We ate in the kitchen, watching the small television. The six o’clock news showed the Drake and Sweeney building, and you could see Mister looking out of the window.

The television news said the dynamite wasn’t real. The sticks were made of wood and Mister had painted them red. The gun was real enough, though. It was a 44, stolen. Mister’s real name was DeVon Hardy.

He was forty-five. He had fought in Vietnam. He had been in prison a few times for stealing, but he wasn’t a big criminal. And he was homeless with no known family.

That morning’s Washington Post had more details.

According to someone called Mordecai Green, the Director of the 14th Street Law Center, DeVon Hardy had recently lost his job. Then he became homeless.

He was living in an old warehouse. This wasn’t unusual. A lot of homeless people move into empty buildings because they have no money for their own place.

DeVon Hardy had recently been evicted from the warehouse, as an illegal squatter. Lawyers are responsible for evictions. “Who did the eviction?” Mister had asked. But I guess he already knew the answer to that.

And now I knew it, too. Drake and Sweeney had thrown Mister into the streets.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.