مردکای گرین

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: وکیل خیابان / فصل 3

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

مردکای گرین

توضیح مختصر

وکیل با مردکای گرین دیدار میکنه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل سوم

مردکای گرین

مردکای گرین مرد خونگرم و دلسوزی بود که کارش در خیابان‌ها بود. وکیل با قلبی بود.

به پلی گفته بودم امروز میرم سر کار- روز بعد از اینکه آقا به دفتر اومده بود. ولی برای اولین بار درحالیکه حالم به اندازه‌ای خوب بود که برم، نرفتم سر کار. درست وقتی برف شروع به باریدن کرد، سوار ماشینم شدم- یک لکسوس و در خیابان‌های واشنگتن روندم. برف شدیدتر می‌بارید. من همینطور رانندگی کردم.

صدای پلی از پشت تلفن ماشین اومد. به نظر نگران می‌رسید. “کجایی؟”

“کی میخواد بدونه.”

“آدم‌های زیادی. آرتور جیکوبز میخواد تو رو ببینه. مشتری‌هات منتظرتن.”

“من حالم خوبه. ولی به همه بگو رفتم مطب دکتر.”

“اونجایی؟”

“نه، ولی میتونستم باشم.”

اطراف جورج‌تاون رانندگی کردم و جای خاصی نمی‌رفتم، همینطور رانندگی میکردم. ابرها تیره بودن. برف سنگین بود. مردم در پیاده‌روها با عجله روی برف راه می‌رفتن. یک مرد بی‌خانمان دیدم و به این فکر کردم که آیا دوون هاردی رو میشناسه یا نه. آدم‌های بی‌خانمان در طوفان‌های برفی کجا میرن؟

به بیمارستان زنگ زدم. می‌خواستم از کلیر بخوام برای ناهار با من دیدار کنه. ولی بیمارستان گفت کلیر مشغوله و نمیتونن باهاش ارتباط برقرار کنن. این پایان ناهارمون با هم بود.

دور زدم و رفتم شمال‌شرقی و از کنار لوگان سیرکل گذشتم و وارد منطقه‌ی دسته‌ی جنایتکاران شهر شدم و رانندگی کردم تا مرکز حقوقی خیابان چهاردهم رو پیدا کردم. در خیابان چهاردهم و کیو پارک کردم و مطمئن بودم که دیگه لکسوس گرون‌قیمت رو هرگز نخواهم دید.

مرکز حقوقی خیابان چهاردهم در یک خونه‌ی آجری قرمز بلند و قدیمی بود که روزهای خوبی دیده بود. پنجره‌های طبقه بالا توسط قطعه‌هایی از چوب روی شیشه محافظت شده بودن. در قفل نبود. آروم رفتم تو، به بیرون از برف و وارد دنیای دیگه‌ای شدم.

درسته یک دفتر حقوقی بود، ولی هیچ مبلمان گرون‌قیمتی اینجا نبود، نه مثل دریک و سوئینی. وارد یک اتاق بزرگ شدم که چهار تا میز فلزی داشت که روی هر کدوم پوشه‌هایی بود. پوشه‌های بیشتری روی تکه‌های فرش کهنه روی زمین هم بود. کامپیوترها و تنها دستگاه فتوکپی ده سال قدمت داشتن. عکسی از مارتین لوتر کینگ روی دیوار بود. دفتر شلوغ بود و گرد و خاکی و جالب.

“دنبال کسی میگردی؟”یک زن سر میزی که اسم سوفیا مندوزا روش نوشته شده بود، پرسید. به نظر مکزیکی بود. لبخند نمی‌زد ولی من لبخند زدم. خنده‌دار بود. هیچ کس در دریک و سوئینی اینطوری با یک ملاقات‌کننده حرف نمی‌زد. اگه می‌زد کارش رو از دست می‌داد. ولی به زودی فهمیدم سوفیا چقدر برای مرکز حقوقی خیابان چهاردهم مهمه.

گفتم: “دنبال مردکای گرین می‌گردم.” ولی گرین درست همون موقع از دفترش بیرون اومد. سوفیا برگشت سر کارش.

گرین یک مرد سیاهپوست درشت بود حداقل به بلندی دو متر و خیلی سنگین. در اوایل دهه پنجاه سالگی بود، با ریش خاکستری و عینک گرد قرمز. چیزی درباره‌ی یک پوشه سر سوفیا داد زد و بعد رو کرد به من.

“می‌تونم کمکت کنم؟”

گفتم: “می‌خوام درباره‌ی دوون هاردی باهاتون حرف بزنم” و کارت دریک و سوئینی رو دادم بهش.

چند ثانیه‌ای به من نگاه کرد و بعد سریع به سوفیا نگاه کرد که به زبان اسپانیایی تند تند با تلفن صحبت می‌کرد. مردکای گرین برگشت به دفترش و من هم پشت سرش رفتم. دفتر اتاق کوچیکی بود، بدون پنجره و میز و زمین پر از پوشه و کتاب‌های حقوقی بودن.

گفت: “بشین. ولی ممکنه کثیف بشی. چی میخوای؟”

نشستم. گفتم: “وقتی بهش شلیک شد، من با دوون هاردی در اتاق بودم. امروز صبح نمی‌تونستم فکر کنم. نمی‌خواستم برم سر کار. بنابراین اومدم اینجا. میدونی چرا اینکارو کرد؟”

مردکای گرین گفت: “بخاطر تخلیه. چند ماه قبل به یک انبار قدیمی در نبش خیابان فلوریدا نقل مکان کرده بود. مکان بدی برای یک شخص بی‌خانمان نبود. سقف و دستشویی و آب داشت.”

“کی مالک انبار بود؟”

مردکای یک پوشه‌ی نازک از توی انبوهی از پوشه‌های روی میزش بیرون آورد. دقیقاً اونی بود که می‌خواست. یک دقیقه‌ای به پوشه نگاه کرد.

“مالک انبار شرکتی به اسم ریوراوکس بود.”

“و وکلای ریوراوکس دریک و سوئینی هستن؟”

“احتمالاً.”

“همش همین؟”

“نه. شنیدم دوون هاردی و بقیه اخطاری در مورد تخلیه دریافت نکردن.”

“ولی میشه اقامت‌گزین‌های غیر قانونی رو بدون هشدار تخلیه کرد.”

“آه، بله. گرچه نمیشه مستأجر رو بدون اخطار تخلیه کرد.”

“دوون هاردی اقامت‌گزین‌ غیر قانونی بود یا مستأجر؟”

“نمیدونم.”

یک سؤال دیگه به ذهنم رسید. “دوون هاردی از کجا از دریک و سوئینی خبر داشت؟”

“کی میدونه؟ احمق نبود. دیوانه بود، ولی احمق نبود.”

به اندازه‌ی کافی زمانش رو گرفته بودم. به ساعتش نگاه کرد. من هم به ساعت خودم نگاه کردم. شماره تلفن‌هامون رو رد و بدل کردیم و قول دادیم در ارتباط بمونیم.

مردکای گرین یک مرد خونگرم و دلسوز بود که کارش در خیابان‌ها بود و از صدها مشتری بدون اسم حمایت می‌کرد. وکیل با قلبی بود.

وقتی میرفتم بیرون سوفیا از مکالمه‌ی تلفنیش به من نگاه نکرد. لکسوس هنوز اونجا بود و کلش پوشیده از برف بود.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER THREE

Mordecai Green

Mordecai Green was a warm, caring man whose work was on the streets. He was a lawyer with a heart.

I had told Polly I would be at work today - the day after Mister came into the office. But for the first time ever, I didn’t go to work when I was well enough to go. Just as it started to snow, I got into my car, a Lexus, and drove through the streets of Washington. The snow came down harder and harder. I just drove.

Polly’s voice came over the car phone. She sounded worried. “Where are you?”

“Who wants to know?”

“A lot of people. Arthur Jacobs wants to see you. You have clients waiting for you.”

“I’m fine, Polly. Tell everybody I’m at the doctor’s office.”’

“Are you?”

“No, but I could be.”

I drove around Georgetown, not going anywhere, just driving. The clouds were dark. The snow would be heavy. People were hurrying through the snow on the sidewalks. I saw a homeless man and wondered if he knew DeVon Hardy. Where do street people go in a snowstorm?

I called the hospital. I wanted to ask Claire to meet me for lunch. But the hospital said Claire was busy and they couldn’t contact her. That was the end of our lunch together.

I turned and went northeast past Logan Circle, into the gang area of the city, and drove until I found the 14th Street Law Center. I parked at 14th and Q, certain that I would never see the expensive Lexus again.

The 14th Street Law Center was in an old, tall, red brick house that had seen better days. The windows on the top floor were protected by pieces of wood over the glass. The door wasn’t locked. I went in slowly, out of the snow, and entered another world.

It was a law office all right, but there was no expensive furniture here, not like at Drake and Sweeney. I stepped into a large room which had three metal desks, each covered in files. There were more files on old pieces of carpet on the floor. The computers and the only photocopier were ten years old. There was a large photograph of Martin Luther King on one wall. The office was busy and dusty and interesting.

“You looking for somebody?” asked a woman at a desk with the name Sofia Mendoza on it. She looked Mexican. She wasn’t smiling, but I did. It was funny. Nobody at Drake and Sweeney would talk to a visitor like that. They would lose their job. But I would soon lean how important Sofia was to the 14th Street Law Center.

“I’m looking for Mordecai Green,” I said. But just then he came out of his office. Sofia went back to her work.

Green was an enormous black man, at least two meters tall and very heavy. He was in his early fifties, with a gray beard and round red glasses. He shouted something about a file to Sofia and then turned to me.

“Can I help you?”

“I want to talk to you about DeVon Hardy,” I said and gave him my Drake and Sweeney card.

He looked at me for a few seconds and then looked quickly at Sofia, who was speaking in fast Spanish into the phone. Mordecai Green walked back into his office and I followed him in. The office was a small room with no windows and the desk and floor covered in files and law books.

“Sit down,” he said. “But you might get dirty. What do you want?”

I sat down. “I was in the room with DeVon Hardy when he was shot,” I said. “I couldn’t think this morning. I didn’t want to go to work. So I came here. Any idea why he did it?”

“Because of the eviction,” said Mordecai Green. “A few months ago he moved into an old warehouse at the corner of Florida Avenue. It wasn’t a bad place for a homeless person. It had a roof, some toilets, water.”

“Who owned the warehouse?”

Mordecai pulled a thin file from one of the piles on his desk. It was exactly the one he wanted. He looked at the file for a minute.

“The warehouse was owned by a company called RiverOaks.”

“And RiverOaks’s lawyers are Drake and Sweeney?”

“Probably.”

“Is that all?”

“No. I heard that DeVon Hardy and the others got no warning of the eviction.”

“But you can evict squatters with no warning.”

“Oh yes. You can’t evict tenants without a warning, though.”

“Was DeVon Hardy a squatter or a tenant?”

“I don’t know.”

I thought of another question. “How did DeVon Hardy know about Drake and Sweeney?”

“Who knows? He wasn’t stupid, though. Crazy, but not stupid.”

I had taken enough of his time. He looked at his watch. I looked at mine. We exchanged phone numbers and promised to stay in contact.

Mordecai Green was a warm, caring man whose work was on the streets, protecting hundreds of nameless clients. He was a lawyer with a heart.

On the way out, Sofia didn’t look up from her conversation on the phone. The Lexus was still there, covered by an inch of snow.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.