سرفصل های مهم
یک شخص جدید
توضیح مختصر
مایکل پیش مردکای گرین شروع به کار میکنه و از زنش طلاق میگیره.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ششم
یک شخص جدید
حالا من هم عکس مادر سیاهپوست ۲۲ ساله رو که برای هیچی توی یه ماشین مرده بود، برداشته بودم.
در مرکز حقوقی خیابان چهاردهم بودم. “هزینه یک مراسم خاکسپاری چقدر میشه؟” از مردکای پرسیدم.
“نمیدونم. علاقهای داری؟”
“میخوام مراسم خاکسپاری خوبی داشته باشن.”
“خوب، پس. بیا حالا ترتیبش رو بدیم.”
سوار فورد تائوروس قدیمی مردکای شدیم. اجساد خانوادهی بورتون در سردخانهی بیمارستان عمومی بود. مردکای طوری وارد مکان شد انگار صاحب اونجاست.
مرد جوون مضطرب پشت میز رو مطلع کرد: “من مردکای گرین هستم، وکیل خانوادهی بورتون.”
یک دکتر از بیمارستان رسید و مردکای در آهنی بزرگ رو هل داد و باز کرد. داخل اتاق سفید ردیفهای اجساد توی ملافه بودن. اسامیشون روی کاغذهای کوچیکی نوشته شده بود و به انگشتهای پاشون بسته شده بود.
یک گوشه ایستادیم. دکتر گفت: “لانته برتون” و ملافه رو کشید تا کمرش. مادر اونتاریو بود، در یک لباس سفید. همونطوری بود که چند روز قبل زنده دیده بودمش. انگار خوابیده بود. نمیتونستم جلوی زل زدنم رو بهش بگیرم.
مردکای با صدای بلند و مطمئن گفت: “خودشه” انگار سالهاست که اون رو میشناخته.
فقط یک ملافه روی بچهها کشیده بودن. در یک ردیف دراز کشیده بودن و دستهاشون کنارشون بود، مثل سربازهای کوچیک. میخواستم اونتاریو رو لمس کنم. میخواستم بهش بگم متأسفم. میخواستم بیدارش کنم، ببرمش خونه، بهش غذا بدم، هر چیزی که میخواد بهش بدم.
مردکای گفت: “خودشونن.”
بالا به بهشت نگاه کردم و صدایی توی سرم شنیدم که میگه: “نذار دوباره این اتفاق بیفته.”
دکتر ما رو به یک دفتر برد. به دستیار کمک کردیم لیستی از چیزهایی که همراه خانواده پیدا شده بود تهیه کنه. کت آبی قدیمی من بهترین چیزی بود که داشتن.
“میخوایش؟”مردکای ازم پرسید.
“نه.”
وقتی مردکای ترتیب مراسم خاکسپاری رو در یک دفتر دیگه میداد، بیرون توی ماشین منتظر موندم. گفت اگه لباسهای گرونقیمت من رو ببینن قیمت رو میبرن بالا. در کمتر از یک هفته، پنج تا مردهی خیابونی دیده بودم. اول آقا زندگیم رو تغییر داده بود حالا اونتاریو قلبم رو شکسته بود.
شیشهی ماشین زده شد. پریدم. مردکای از پشت شیشهی بستهی ماشین داد زد: “۵ هزار دلار میشه، هر ۴ نفر.”
گفتم: “آره، آره” و برگشت بیمارستان.
کمی بعد برگشت و با سرعت رانندگی میکرد. گفت: “مراسم خاکسپاری سهشنبه در کلیسای بیمارستان انجام میشه. روزنامهها اینجا خواهند بود. و تلویزیون. داستان بزرگیه.”
گفتم: “ممنونم، مردکای.”
“بعد از مراسم خاکسپاری یک راهپیمایی میشه یک راهپیمایی برای خانوادهی بورتون به ساختمان دولت در کاپیتال هیل. تلویزیون ازش فیلمبرداری میکنه، روزنامهها دربارش مینویسن . حالت خوبه؟”
“نه.”
سهشنبه زنگ زدم شرکت و گفتم بیمارم و نمیرم سر کار. ساعت ده رفتم مراسم خاکسپاری. کلیسای خیلی خوبی بود. زیبا. درهاش رو به روی بیخانمانها باز نکرد و میفهمیدم چرا. تنها نشستم. میتونستم مردکای رو با دو نفری که نمیشناختم ببینم. آدمهای تلویزیون در گوشهای بودن.
همچنین میتونستم تابوتها رو ببینم. تابوت نوزاد خیلی کوچیک بود. تابوت اونتاریو و برادرش بزرگتر بودن، ولی نه بزرگترین. پدر و مادر لانته بورتون مرده بودن، ولی مادربزرگش اونجا بود. روی تابوتها گل گذاشت و یک ثانیهی وحشتناک فکر کردم میخواد تابوتها رو باز کنه. قبلاً به مراسم خاکسپاری سیاهپوستان نرفته بودم و نمیدونستم انتظار چی داشته باشم. ولی فیلمهای قدیمی تابوتهای باز در مراسم خاکسپاری رو دیده بودم.
بعد از مراسم خاکسپاری به کپتال هیل راهپیمایی شد. عکسهای بزرگی از لانته برتون همه جا بود و زیر صورتش نوشته بود: “لانته رو کی کشت؟”
مردکای در کپتال هیل با مردم حرف زد. دربارهی بیخانمانها حرف نزد. دربارهی آخرین ساعات خانوادهی بورتون حرف زد. درباره آخرین غذای نوزاد در کلیسا. دربارهی کوکیهایی که پسرها خورده بودن حرف زد.
توضیح داد خانوادهی کوچیک چطور کلیسا رو ترک کردن و برگشتن به خیابونها توی طوفان برفی، جایی که لانته و بچههاش فقط چند ساعت بیشتر زنده موندن. مردکای چیزهایی رو توضیح داد که در واقع نمیدونست اتفاق افتادن ولی برای من مهم نبود و برای جمعیت هم مهم نبود. وقتی توضیح داد خانواده قبل از اینکه بمیرن سعی کرده بودن گرم بشن، صدای گریهی زنهای اطرافم رو شنیدم. اگه این مرد، مردکای گرین، میتونست کاری کنه جمعیت اینطور گریه کنن، حتماً وکیل بزرگی بود.
وقتی مردکای حرف زدن رو تموم کرد، به کاپیتال، ساختمان دولت راهپیمایی کردیم و تابوتها رو حمل میکردیم. قبلاً هرگز در چنین راهپیماییای نبودم. آدمهای ثروتمند راهپیمایی نمیکنن دنیای اونها امن و تمیز هست و قوانینی وجود داره که اونها رو خوشحال نگه میداره. ولی حالا، من هم عکس مادر سیاهپوست ۲۲ ساله رو که برای هیچ چیز در یک ماشین مرده بود، برداشته بودم. همون آدمی که قبل از ورود آقا و انتاریو به زندگیم بودم، نبودم و دیگه هرگز نمیتونستم همون آدم بشم.
بنابراین وقتی مردکای گرین چند روز بعد بهم زنگ زد و به رستورانی نزدیک دوپوند سرکل دعوتم کرد، پذیرفتم. و وقتی دعوتم کرد به مرکز حقوقی خیابان چهاردهم ملحق بشم هم پیشنهاد کاریش رو قبول کردم.
“میتونیم سالانه ۳۰ هزار دلار بهت پرداخت کنیم” مردکای لبخند زد. “شریک هم میشی. ببینیم دریک و سوئینی میتونن این رو شکست بدن.”
من هم لبخند زدم. از پروندهای که از دریک و سوئینی بهش نیاز داشتم تقریباً چیزهایی بهش گفتم، پروندهای که میتونست داستان تخلیهی دوون هاردی رو بهمون بده. ولی نگفتم.
اون شب خبرم رو به کلیر گفتم. تقریباً ساعت ۱۰ بود و در صندلیهای مورد علاقهمون با یه لیوان شراب نشسته بودیم. بعد از چند دقیقه گفتم: “باید حرف بزنیم.”
“چی شده؟”بدون نگرانی پرسید.
“دارم به ترک دریک و سوئینی فکر میکنم.”
“آه، واقعاً.” یا انتظار این رو داشت یا میخواست آروم به نظر برسه. همه چیز دربارهی لانته برتون و خانوادهاش رو بهش گفتم.
“بله، نمیتونم برگردم اونجا.”
“چرا نمیتونی؟”
“کار کسلکننده است و بیاهمیت. میخوام کاری برای کمک به مردم انجام بدم. دربارهی مردکای گرین بهت گفتم. مرکز حقوقی اون شغلی بهم پیشنهاد داده. دوشنبه شروع میکنم.”
“چقدر بهت پیشنهاد داده؟”
“سالانه ۳۰ هزار.”
“سالانه ۹۰ هزار دلار کمتر از چیزیه که حالا در میاری.”
“آدم به خاطر پول برای بیخانمانها کار نمیکنه.”
وقتی دانشجویان پزشکی و حقوق جوون بودیم، میخواستیم به آدمها کمک کنیم. اون موقعها به خودمون میگفتیم پول اهمیتی نداره. و حالا؟
گفت: “من خستهام.” شرابش رو تموم کرد و رفت اتاق خواب.
روز بعد با یک وکیل طلاق دیدار کرده بود. قول دادم تا آخر هفته آپارتمان رو ترک کنم.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER SIX
A New Person
Now I, too, carried my photograph of a 22-year-old black mother who had died for nothing in a car.
I was at the 14th Street Law Center. “How much would a funeral cost?” I asked Mordecai.
“I don’t know. Are you interested?”
“I want them to have a good funeral.”
“OK, then. Let’s arrange it now.”
We got into Mordecai’s old Ford Taurus. The Burton family’s bodies were in the morgue of the General Hospital. Mordecai entered like he owned the place.
“I’m Mordecai Green, lawyer for the Burton family,” he informed an anxious young man behind the desk.
A doctor from the hospital arrived and Mordecai pushed open the big metal door. Inside the white room were lines of bodies, covered in sheets. Their names were on little pieces of paper tied to their toes.
We stopped in a corner. “Lontae Burton,” said the doctor, and pulled the sheet down to her waist. It was Ontario’s mother all right, in a white dress. She looked the same as when I saw her alive a few days ago. She looked like she was sleeping. I couldn’t stop staring at her.
“That’s her,” said Mordecai in a confident and loud voice, like he’d known her for years.
Only one sheet covered the children. They were lying in a line with their hands by their sides like little soldiers. I wanted to touch Ontario. I wanted to tell him I was sorry. I wanted to wake him up, take him home, give him some food, give him everything he could ever want.
“That’s them,” said Mordecai.
I looked up to heaven and I heard a voice in my head say, “Don’t let it happen again.”
The doctor took us to an office. We helped the assistant make a list of everything that had been found with the family. My old blue jacket was the best thing they owned.
“Do you want it back?” Mordecai asked me.
“No.”
I waited outside in the car while Mordecai arranged the funeral in another office. He told me the price would go up if they saw my expensive clothes. In less than a week I had seen five dead street people. First Mister had changed my life, now Ontario had broken my heart.
There was a knock on the car window. I jumped. “It’s five thousand dollars, all four,” Mordecai shouted through the closed car window.
“Yeah, yeah,” I said, and he disappeared back into the hospital.
Soon he was back, driving fast. “The funeral will be Tuesday at the church here at the hospital. The newspapers will be there. And television. It’s a big story.”
“Thanks, Mordecai,” I said.
“After the funeral, there’s going to be a march, a march to the government buildings on Capitol Hill for the Burton family. Television is going to film it, the newspapers are going to write about it. Are you OK?”
“No.”
I called in sick Tuesday. At ten I left for the funeral. It was a very nice church. Beautiful. It didn’t open its doors to the homeless and I could understand why. I sat alone. I could see Mordecai with two people I didn’t know. The TV people were in one corner.
I could also see the coffins. The baby’s coffin was very small. Ontario’s coffin and his brother’s were bigger, but not much bigger. Lontae Burton’s parents were dead, but her grandmother was there. She put flowers on the coffins and for a terrible second I thought she was going to open them. I had never been to a black funeral before and I didn’t know what to expect. But I had seen old film of coffins open at funerals.
After the funeral, there was the march to Capitol Hill. There were big photos of Lontae Burton everywhere, and under her face the words “WHO KILLED LONTAE?”
On Capitol Hill Mordecai spoke to the people. He didn’t talk about the homeless. He talked about the last hours of the Burton family. He talked about the baby’s last meal, in the church. He talked about the cookies the boys had eaten.
He described how the little family left the church and went back onto the streets, into the snowstorm where Lontae and her children lived only a few more hours. Mordecai described things he didn’t actually know had happened, but i didn’t care and the crowd didn’t either. When he described the family trying to get warm before they died, I heard women crying around me. If this man, Mordecai Green, could make a crowd cry like this, he must be a great lawyer.
When Mordecai finished we marched to the Capitol, the government building, carrying the coffins. I had never been on a march like this before. Rich people don’t march; their world is safe and clean and there are laws to keep them happy. But now I, too, carried my photograph of a 22-year-old black mother who had died for nothing in a car. I wasn’t the same person as I had been before Mister and Ontario came into my life, and I could never be that person again.
So I accepted when Mordecai Green phoned me a few days later and invited me to a restaurant near Dupont Circle. And when he invited me to join the 14th Street Law Center, I accepted his offer of a job, too.
“We can pay you thirty thousand dollars a year,” smiled Mordecai. “You’ll be a partner. Let’s see Drake and Sweeney beat that.”
I smiled too. I nearly told him about the file I needed from Drake and Sweeney, the file that would give us the story of DeVon Hardy’s eviction. But I didn’t.
That night, I told Claire my news. It was almost ten and we were sitting in our favorite chairs with glasses of wine. After a few minutes I said, “We need to talk.”
“What is it?” she asked, unworried.
“I’m thinking of leaving Drake and Sweeney.”
“Oh, really.” She either expected this or wanted to seem calm. I had told her all about Lontae Burton and her family.
“Yes, I can’t go back there.”
“Why not?”
“The work’s boring and unimportant. I want to do something to help people. I told you about Mordecai Green. His Law Center has offered me a job. I’m starting Monday.”
“How much did he offer you?”
“Thirty thousand a year.”
“That’s ninety thousand dollars a year less than you earn now.”
“You don’t do work for the homeless for the money.”
As young law and medical students we had wanted to help people. We told ourselves then that money was not important. And now?
“I’m tired,” she said. She finished her wine and went to the bedroom.
The next day, she visited a divorce lawyer. I promised to leave the apartment by the weekend.