سرفصل های مهم
بیخانمان
توضیح مختصر
مایکل موکلهایی داره که بهشون کمک میکنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل نهم
بیخانمان
من مایکل هستم. کجا زندگی میکنی، رابی؟”
“اینجا و اونجا.”
ساختمان سالها قبل یه فروشگاه بزرگ بود. حالا تابلوی روش نوشته بود: خونهی خیریه.
مردکای گفت: “اینجا یک پناهگاه خصوصی هست. ۹۰ تا تخت داره. غذا خوبه. بعضی از کلیساها در آرلینگتون با هم یکی شدن و پول همه چیز رو میدن. ۶ ساله که میایم اینجا.”
داخل از یک اتاق خواب به عنوان دفتر استفاده کردیم. موردکای گفت: “اینجا دفتر خوبیه. میتونیم اینجا خصوصی باشیم.”
“حموم چی؟”پرسیدم.
“پشته. در پناهگاه حمام و دستشویی شخصی خودت رو نداری.”
میتونستم صدای رادیوها رو بشنوم. مردم داشتن بیدار میشدن. صبح دوشنبه بود و باید میرفتن سر کار.
“گرفتن اتاق اینجا آسونه؟”هرچند خودم جواب رو میدونستم، از مردکای پرسیدم.
“تقریباً غیر ممکنه. لیست انتظار طویلی وجود داره.”
“چقدر میمونن؟”
“شاید سه ماه. یکی از خوبترین پناهگاههامون هست بنابراین اینجا امن هستن. بعد از سه ماه پناهگاه سعی میکنه یک آپارتمان براشون پیدا کنه.”
“و مشتریهامون همه از پناهگاهها هستن؟”پرسیدم.
مردکای گفت: “نصفشون از پناهگاهها میان. نصف دیگه از خیابونها.”
“هر کسی رو قبول میکنیم؟”
“هر کسی که بیخانمان هست. آدمهای این پناهگاه شغل دارن، ولی پول کافی برای پرداخت اجاره یک آپارتمان رو در نمیارن. بنابراین وقتی یک آپارتمان به دست میارن، دوباره از دستش میدن. حقوق یک ماه پرداخت نشه، خونشون رو از دست میدن.”
اسم اولین مشتری من ویلین بود ۲۷ ساله، دو تا بچه داشت، شوهر نداشت. مشکلش پیچیده نبود. در رستوران فستفود کار کرده بود. شروع کرد بگه چرا از شغلش جدا شده، ولی مردکای گفت دلیلش اهمیتی نداره. دو تا حقوق آخرش رو نگرفته بود. چون هیچ آدرسی نداشت، رستوران چکها رو به مکان اشتباهی فرستاده بود. چکها ناپدید شده بودن و برای هیچ کس در رستوران اهمیتی نداشت.
“هفتهی بعد اینجا خواهی بود؟”مردکای پرسید.
ویلین مطمئن نبود. شاید اینجا، شاید اونجا. دنبال شغل میگشت ممکن بود بره و با کسی زندگی کنه. یا آپارتمان خودش رو بگیره.
مردکای گفت: “ما پولت رو میگیریم و کاری میکنیم چکها رو بفرستن دفترمون.” آدرس مرکز حقوقی خیابان چهاردهم رو داد بهش. زن گفت: “ممنونم” و رفت.
مردکای بهم گفت: “به رستوران فستفود زنگ بزن. بهشون بگو وکیل ویلین هستی. اول خوب باهاشون حرف بزن. اگه چکها رو نفرستادن، دیگه خوب حرف نزن. اگه لازم باشه برو اونجا و خودت چکها رو بگیر.”
هر چیزی که مردکای گفت رو نوشتم، انگار که خیلی پیچیده است. چکهای ویلین ۲۱۰ دلار بودن. آخرین مشتریم در دریک و سوئینی سعی میکرد ۹۰۰ میلیون دلار بگیره. ولی وقتی در آخر روز رسیدم خونه به اندازه کافی خوشحال بودم.
آپارتمان جدیدم حالا چند تا صندلی کهنه داشت و تلویزیون روی یک جعبه بود. به اسباب و اثاثیه لبخند زدم. مادرم زنگ زده بود. به صداش روی دستگاه پیغامگیر گوش دادم. اون و بابا میخواستن به دیدنم بیان.
اون شب در تلویزیون بسکتبال تماشا کردم و چند تا آبجو خوردم. یازده و نیم به کلیر زنگ زدم. چهار روز بود حرف نزده بودیم. چرا نباید حرف میزدیم؟ در واقع هنوز جدا نشده بودیم. فکر کردم شاید بتونیم به زودی با هم شام بخوریم.
تلفن زنگ زد و بعد صدایی گفت: “الو؟” صدای یک مرد بود. نتونستم حرف بزنم. کمتر از یک هفته بود که رفته بودم و کلیر ساعت ۱۱:۳۰ مردی در آپارتمانش داشت. کم مونده بود تلفن رو قطع کنم ولی بعد گفتم: “میخوام با کلیر حرف بزنم، لطفاً.”
“کی تماس گرفته؟”
“مایکل، شوهرش.”
گفت: “داره دوش میگیره.” از خودش متشکر بود.
گفتم: “بهش بگو زنگ زدم.”
تا نیمه شب دور اتاق قدم زدم، بعد رفتم در سرما قدم بزنم. چرا ازدواجمون به مشکل برخورد؟ اون مرد کی بود؟ کسی بود که کلیر سالها میشناخت و من چیزی دربارهاش نمیدونستم؟ به خودم گفتم اهمیتی نداره. ما به خاطر آدمهای دیگه طلاق نمیگرفتیم. به خاطر خودمون طلاق میگرفتیم. و اگه اون آزاد بود کس دیگهای پیدا کنه، پس من هم آزاد بودم کس دیگهای رو پیدا کنم. آره، درسته.
ساعت ۲ صبح داشتم دور فلکهی دوپاند قدم میزدم روی آدمهایی که توی خیابون خوابیده بودن پا میذاشتم. خطرناک بود، ولی برام مهم نبود. بعد از چند ساعت رفتم خونه و کمی خوابیدم. بعد میخواستم کار کنم. قبل از ساعت ۸ صبح رفتم خیابان چهاردهم و آماده شروع بودم.
وقتی از روی برف راه میرفتم و راهم رو به طرف مرکز حقوقی باز میکردم، به موکلهام فکر کردم. تا حالا چند تا موکل داشتم. وایلین و چک حقوقش بود.
همچنین ماریس هم بود. ماریس هم مثل من میخواست طلاق بگیره. زنش معتاد بود. و هرچیزی که داشت رو گرفته بود، شامل دو تا بچههاش. ماریس بچهها رو پس میخواست.
“یک طلاق چقدر طول میکشه؟”مارویس ازم پرسیده بود.
بهش گفتم: “شش ماه.”
مارویس پاک بود، الکل نمیخورد و دنبال کار میگشت. از نیم ساعتی که باهاش سپری کردم لذت بردم و میخواستم کمکش کنم.
یک موکل دیگه، یک زن ۵۸ ساله بود. شوهرش مرده بود و دولت به مکان اشتباه براش پول میفرستاد. میتونستم تمام پولش رو پس بگیرم و بعد به مکان درست بفرستم.
بیشتر موکلهام مشکلاتی از این قبیل داشتن. فقط پولی که باید مال اونها میشد رو نمیگرفتن، اغلب از دولت.
وقتی به مرکز حقوقی رسیدم، یک زن کوتاه جلوی درمون نشسته بود. دفتر هنوز قفل بود. توی خیابون باد یخی میورزید. و وقتی من رو دید، بلند شد سر پا و گفت: “صبحبخیر، شما وکیل هستید؟”
“بله، هستم.”
“برای آدمهایی مثل من؟”
مثل بیخانمانها بود. “البته. بیاید تو.” در رو باز کردم. داخل سردتر از بیرون بود. کمی قهوه درست کردم و چند تا کوکی کهنه پیدا کردم. بهش تعارف کردم و اون سریع یکی رو خورد.
“اسمت چیه؟”پرسیدم. در دفتر جلو کنار میز سوفیا نشسته بودیم و منتظر قهوه بودیم و اینکه دفتر کمی گرمتر بشه.
گفت: “رابی.”
“من مایکل هستم. کجا زندگی میکنی، رابی؟”
“اینجا و اونجا.” بین ۳۰ و ۴۰ ساله بود و لباسهای کهنهی زیادی پوشیده بود. خیلی لاغر بود.
گفتم: “بهم بگو. باید بدونم. در یک پناهگاه زندگی میکنی؟”
گفت: “حالا نه. تو یه ماشین زندگی میکنم. پشتش میخوابم.”
دو تا فنجون کاغذی بزرگ پر از قهوه ریختم و رفتیم دفتر من.
“چی کار میتونم برات بکنم؟”پرسیدم.
با دو دستش روی فنجان قهوه که گرم نگهش داره، و بدون اینکه به من نگاه کنه، داستانش رو برام تعریف کرد. اون و پسرش ترنس در یک آپارتمان کوچیک زندگی میکردن. وقتی ترنس حدوداً ده ساله بود، چهار ماه به خاطر فروش مواد افتاده بود زندان. تورنس این چهار ماه با خواهرش زندگی کرده بود، ولی وقتی رابی از زندان بیرون اومده بود، آپارتمان رو از دست داده بودن. اون و ترنس در ماشینها، انبارها و در هوای گرم زیر پلها میخوابیدن. وقتی هوا سرد میشد، میرفتن پناهگاهها. نمیتونست جلوی استفاده از مواد رو بگیره.
چند سال پیش برای زوجی به اسم راولند کار کرده بود. بچههاشون بزرگ شده بودن و از خونه رفته بودن. رابی به آقا و خانم راولند پیشنهاد داده بود ماهانه ۵۰ دلار پرداخت کنه تا ترنس پیش اونها بمونه. راولندها اول مطمئن نبودن، ولی در آخر موافقت کرده بودن.
ترنس اتاق خواب کوچیکی تو خونهی راولندها داشت. نمراتش در مدرسه خوب شده بود. راولندها آدمهای خوبی بودن. رابی اجازه داشت هر شب یک ساعت ترنس رو ببینه. با سختی زیاد میتونست طبق توافق ماهانه پول رو پرداخت کنه. از خودش راضی بود.
تا اینکه دوباره افتاد زندان. نمیتونست مواد مصرف نکنه. و حالا ترنس نمیخواست باهاش حرف بزنه. میخواست بره ارتش. آقای راولند ارتشی بود. یک شب رابی کمی مواد مصرف کرده و بعد رفته خونهی راولندها. داد و بیداد کرده و راولندها و ترنس انداخته بودنش بیرون.
روز بعد راولندها در دادگاه طرح دعوا کردن. میخواستن ترنس پسر اونها بشه. رابی اجازه نداشت تا وقتی مواد رو ترک نکرده، پسرش رو ببینه.
گفت: “میخوام پسرم رو ببینم. خیلی دلم براش تنگ شده.”
گفتم: “تا مواد رو ترک نکردی، پسرت رو نمیبینی” و سعی کردم این رو خوب بگم. باید وارد برنامهی مواد میکردمش.
سوفیا میدونست رابی کجا باید بره. سوفیا همه چیز رو میدونست و همه کس رو میشناخت. یک تماس تلفنی گرفت و بعد من و رابی در راه مرکز زنان نائومی در خیابان دهم بودیم. ۷ باز میشد و ۴ بسته میشد و بین این ساعات به زنانی که مشکل مواد داشتن کمک میکردن.
با مگان، زن جوان مسئول نائومی حرف زدم. طولانی با هم حرف زدیم. اولین صحبت طولانی بود که بعد از مدتها با کسی داشتم.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER NINE
The Homeless
“I’m Michael. Where do you live, Ruby?”
“Here and there.”
The building had been a department store, many years ago. Now the sign on it said SAMARITAN HOUSE.
“It’s a private shelter,” Mordecai said. “Ninety beds. The food’s OK. Some churches in Arlington got together and they pay for everything. We’ve been coming here for six years.”
Inside we used a bedroom as an office. “This is a good office,” Mordecai said. “We can be private here.”
“What about a bathroom?” I asked.
“They’re in the back. You don’t get your own bathroom in a shelter.”
I could hear radios. People were getting up. It was Monday morning and they had jobs to go to.
“Is it easy to get a room here?” I asked Mordecai, although I already knew the answer.
“Nearly impossible. There’s a long waiting list.”
“How long do they stay?”
“Maybe three months. This is one of the nicer shelters, so they’re safe here. After three months the shelter tries to find them an apartment.”
“And our clients all come from shelters?” I asked.
“Half come from the shelters,” Mordecai said. “The other half from the streets.”
“We take anybody?”
“Anybody who’s homeless. The people here at this shelter have jobs, but they don’t earn enough to pay rent for an apartment. So when they get one, they lose it again. One missed paycheck and they lose their homes.”
My first client was called Waylene, age twenty-seven, two children, no husband. Her problem wasn’t complicated. She had worked in a fast-food restaurant. She started to tell us why she left her job, but Mordecai said that the reason didn’t matter. She hadn’t had her last two paychecks. Because she had no address, the restaurant had sent the checks to the wrong place. The checks had disappeared, and nobody at the restaurant cared.
“Will you be here next week?” Mordecai asked.
Waylene wasn’t sure. Maybe here, maybe there. She was looking for a job, she might move in with someone. Or get her own apartment.
“We’ll get your money and we’ll have the checks sent to our office,” said Mordecai. He gave her the address of the 14th Street Law Center. She said “thanks” and left.
“Call the fast-food restaurant,” Mordecai told me. “Tell them you’re Waylene’s lawyer. Be nice at first. If they don’t send the checks, stop being nice. If necessary, go there and get the checks yourself.”
I wrote down everything Mordecai said, like it was complicated. Waylene’s paychecks were for two hundred and ten dollars. My last client at Drake and Sweeney was trying to get nine hundred million dollars. But I was happy enough when I got home at the end of the day.
My new apartment now had some old chairs in it, and the TV was on a box. I smiled at my furniture. My mother had called. I listened to her voice on the answerphone. She and Dad wanted to visit me.
That evening I watched basketball on TV and had a few beers. At eleven-thirty I called Claire. We hadn’t talked in four days. Why shouldn’t we talk? We were actually still married. I thought maybe we could have dinner soon.
The phone rang and then a voice said, “Hello?” It was a man. I couldn’t speak. I had been gone less than a week and Claire had a man in the apartment at eleven-thirty. I almost put the phone down, but then I said, “I’d like to speak to Claire, please.”
“Who’s calling?”
“Michael, her husband.”
“She’s in the shower,” he said. He sounded pleased with himself.
“Tell her I called,” I said.
I walked around the room until midnight, then I went for a walk in the cold. Why did our marriage go wrong? Who was that guy? Was he someone she had known for years and I didn’t know about him? I told myself it didn’t matter. We weren’t divorcing because of other people. We were divorcing because of us. And if she was free to find another guy, then I was free to find someone too. Yeah, right.
At 2 A.M. I was walking around Dupont Circle, stepping over people sleeping in the street. It was dangerous, but I didn’t care. After a couple of hours, I went home and got some sleep. Then I wanted to work. I got to 14th Street before eight that morning, ready to start.
As I walked through the snow, making my way to the Law Center, I thought of my clients. By now I had a few. There was Waylene and her paychecks.
There was also Marvis. Like me, Marvis wanted a divorce. His wife was on drugs. She had taken everything he had, including their two children. Marvis wanted them back.
“How long will a divorce take?” Marvis had asked me.
“Six months,” I told him.
Marvis was clean, he didn’t drink, and he was looking for work. I enjoyed the half hour I spent with him and I wanted to help him.
Another client was a 58-year-old woman. Her husband was dead and the government was sending her money to the wrong place. I could get all her money back and then get it sent to the right place.
A lot of my clients had problems like that. They were just not getting money, often from the government, that should be theirs.
When I reached the Law Center, a little woman was sitting against our door. The office was still locked. It was below freezing in the streets. When she saw me, she jumped to her feet and said, “Good morning, are you a lawyer?”
“Yes, I am.”
“For people like me?”
She looked like she was homeless. “Sure. Come in.” I opened the door. It was colder inside than outside. I made some coffee and found some old cookies. I offered them to her and she quickly ate one.
“What’s your name?” I asked. We were sitting in the front office, next to Sofia’s desk, waiting for the coffee and for the office to get a little warmer.
“Ruby,” she said.
“I’m Michael. Where do you live, Ruby?”
“Here and there.” She was between thirty and forty, dressed in a lot of old clothes. She was very thin.
“Tell me,” I said. “I need to know. Do you live in a shelter?”
“Not now,” she said. “I live in a car. I sleep in the back.”
I poured two large paper cups full of coffee and we went into my office.
“What can I do for you?” I asked.
With both hands on the coffee cup, to keep warm, and without looking at me, she told me her story. She and her son Terence lived in a small apartment. When Terence was about ten, she went to prison for four months for selling drugs. Terence lived with her sister those four months, but when Ruby came out of prison they had lost the apartment. She and Terence slept in cars, warehouses, and under bridges in warm weather. When it was cold, they went to the shelters. She couldn’t stop taking drugs.
A few years back she had worked for a couple called Rowlands. Their children were grown and away from home. Ruby offered to pay Mr. and Mrs. Rowlands fifty dollars a month if Terence could stay with them. The Rowlands weren’t sure at first, but in the end they agreed.
Terence had a small bedroom at the Rowlands’ house. He started to get good grades at school. The Rowlands were good people. Ruby was allowed to visit Terence for an hour each night. With great difficulty, she managed to pay each month as agreed. She was pleased with herself.
Until she went to prison again. She couldn’t stop taking drugs. And now Terence didn’t want to talk to her. He wanted to join the army. Mr. Rowlands was an army man. One night Ruby took some drugs and then went to the Rowlands’ house. She screamed and shouted and the Rowlands and Terence threw her out.
The next day the Rowlands started a lawsuit. They wanted Terence to become their son. Ruby wasn’t allowed to visit him until she stopped taking drugs.
“I want to see my son,” she said. “I miss him so bad.”
“You won’t see Terence until you stop the drugs,” I said, trying to say it nicely. I had to get her onto a drugs program.
Sofia knew where Ruby should go. Sofia knew everything and everybody. She made a phone call and then Ruby and I were on our way to Naomi’s Women’s Center on 10th Street. It opened at seven, closed at four, and between those hours helped women with a drug problem.
I spoke with Megan, the young woman in charge of Naomi’s. We had a long talk. It was the first long talk I had had with anyone in a long time.