سرفصل های مهم
یک روز تلخ برای دیوید
توضیح مختصر
بن راس نمیخواهد به موج خاتمه ببخشد.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ۹ - یک روز غمانگیز برای دیوید
بن راس مدرسه را زود ترک کرد. کریستی فکر کرد دلیلش را میداند. وقتی به خانه رسید، بن در آشپزخانه بود. در دستش کتاب دیگری در مورد نازیها بود.
“امروز چه اتفاقی برای تو افتاده؟” کریستی پرسید.
بن گفت: “حالم خوب نبود.”
کریستی گفت: “بن، باید در مورد این موضوع موج صحبت کنیم. من اتفاقاتی که در مدرسه میافتد را دوست ندارم. بعضی از معلمان در مورد این موضوع به دیدن مدیر اونز میروند.’
‘میدانم، میدانم!” بن جواب داد: “آنها موج را درک نمیکنند.”
“تو درکش میکنی، بن؟” همسرش پرسید. ‘میدانی چه میکنی؟ چون هیچ کس در مدرسه فکر نمیکند میدانی که چه میکنی.” بن پاسخ داد: “میدانم. آنها فکر میکنند من میخواهم هیتلر کوچک باشم.”
“شاید حق دارند!” کریستی گفت. “این آزمایش کاری با تو میکند. و من آن را دوست ندارم!”
بن سرش را در دستانش قرار داد. میدانست همسرش حق دارد.
مشکلی وجود داشت. اما او نمیدانست چه کار باید بکند.
گفت: “من فکر میکردم تو به من ایمان داری.”
کریستی گفت: “من به تو ایمان دارم. اما به این آزمایش اعتقادی ندارم. باید موج را تمام کنی، بن!”
بن از جا پرید. “نه، من این کار را نمیکنم. نمیتوانم این کار را بکنم!’ به همسرش گفت. ‘من معلم آنها هستم. این دانشآموزان مهمترین درس زندگیشان را میآموزند.’
کریستی گفت: “امیدوارم مدیر اونز هم همین فکر را بکند.”
‘او میخواهد فردا صبح تو را ببیند.’
لوری عصر دیر وقت دفتر درخت انگور را ترک کرد. خیابان بیرون مدرسه تاریک و بسیار خلوت بود. لوری کمی احساس ترس کرد. موج در گودون هایت قوی بود و بسیاری از اعضای موج از دست لوری عصبانی بودند.
یکباره لوری صدای کسی را از پشت سرش شنید. حالا خیلی احساس ترس میکرد. شروع به دویدن کرد.
‘لوری!’
لوری سرش را برگرداند و دیوید را پشت سرش دید.
دیوید گفت: “منتظر من باش، لوری. میخواهم با تو صحبت کنم. بسیار مهم است.”
لوری ایستاد. “بقیه کجا هستند، دیوید؟’ پرسید. ‘شما اعضای موج همیشه همه کارها را با هم انجام میدهید.’ دیوید عصبانی بود. “لوری، باید نوشتن چیزهای بد در مورد موج را تمام کنی.”
لوری گفت: “موج چیز بدی است، دیوید.”
دیوید گفت: “اینطور نیست. لوری، ما میخواهیم تو با ما باشی.’ لوری گفت: ‘نه. من به تو گفتم، من نمیخواهم از اعضا باشم.
این یک بازی نیست.’
شروع به دور شدن کرد، اما دیوید دنبالش راه افتاد. گفت: “موج برای همه خوب است. تو باید این را ببینی، لوری! موج میتواند اثربخش باشد.”
“من نمیخواهم اثربخش باشد.”
دیوید حالا خیلی عصبانی شده بود. دستش را روی بازوی لوری گذاشت.
“من میخواهم نوشتن در مورد موج را تمام کنی، لوری!” گفت.
لوری گفت: “نه، من در مورد موج خواهم نوشت. مدرسه باید بداند! و تو نمیتوانی مانع من بشوی!’
‘ما میتوانیم مانع تو بشویم! و خواهیم شد!”
لوری برگشت تا برود. دیوید دستش را روی بازوی او گذاشت.
“دستانت را از من دور کن، دیوید! من موج را دوست ندارم! و تو را دوست ندارم.’
لوری سعی کرد دیوید را هل داده و دور کند. اما دیوید بسیار عصبانی بود و لوری را به سمت پایین هل داد. بعد دستش را گذاشت روی دهانش، “وای نه! لوری، حالت خوب هست؟ لوری، متأسفم! چرا این کار را کردم؟ لوری، متأسفم!’
متن انگلیسی فصل
CHAPTER 9 - A Sad Day for David
Ben Ross left school early. Christy thought she knew why. When she arrived home Ben was in the kitchen. In his hand was another book about the Nazis.
‘What happened to you today?’ Christy asked.
‘I didn’t feel well’ said Ben.
‘Ben, we must talk about this Wave thing’ said Christy. ‘I don’t like what’s happening at the school. Some of the teachers are going to see Principal Owens about it.’
‘I know, I know! They don’t understand the Wave,’ Ben answered.
‘Do you understand it, Ben?’ his wife asked. ‘Do you know what you’re doing? Because nobody in the school thinks you do.’ ‘I know that,’ Ben answered. ‘They think I want to be a little Hider.’
‘Perhaps they’re right!’ said Christy. ‘This experiment is doing something to you. And I don’t like it!’
Ben put his head in his hands. He knew his wife was right.
There was something wrong. But he did not know what to do.
‘I thought you believed in me,’ he said.
‘I do believe in you,’ said Christy. ‘But I don’t believe in this experiment. You must end the Wave, Ben!’
Ben jumped up. ‘No, I won’t do that. 1 can’t do that!’ he told his wife. ‘I’m their teacher. These students are learning the most important lesson in their lives.’
‘I hope that Principal Owens thinks the same,’ said Christy.
‘He wants to see you tomorrow morning.’
♦
Laurie left The Grapevine office late that evening. The road outside the school was dark and very quiet. Laurie felt a little afraid. The Wave was strong in Gordon High, and a lot of the Wave members were angry with Laurie.
Suddenly Laurie heard somebody behind her. She felt very afraid now. She began to run.
‘Laurie!’
Laurie turned her head and saw David behind her.
‘Wait for me, Laurie,’ said David. ‘I want to talk to you. It’s very important.’
Laurie stopped. ‘Where are the others, David?’ she asked. ‘You Wave members always do everything together.’ David was angry. ‘Laurie, you must stop writing bad things about the Wave.’
‘The Wave is the bad thing, David,’ said Laurie.
‘It is not,’ said David. ‘Laurie, we want you to be with us.’ ‘No,’ said Laurie. ‘I told you, I don’t want to be a member.
This is not a game.’
She started to walk away, but David walked after her. ‘The Wave is good for everybody,’ he said. ‘You must see that, Laurie! The Wave can work.’
‘1 don’t want it to work.’
David was very angry now. He put his hand on Laurie’s arm.
‘I want you to stop writing about the Wave, Laurie!’ he said.
‘No, I will write about the Wave,’ Laurie said. ‘The school needs to know! And you can’t stop me!’
‘We can stop you! And we will!’
Laurie turned to leave. David put his hand on her arm.
‘Get your hands off me, David! I don’t like the Wave! And I don’t like you!’
Laurie tried to push David away. But David was very angry and pushed Laurie over. Then he put his hand to his mouth, ‘Oh no! Laurie, are you OK? Laurie, I’m sorry! Why did I do that? Laurie, I’m sorry!’
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.