هیتلر و نازی ها

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: حزب موج / فصل 2

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

هیتلر و نازی ها

توضیح مختصر

آقای راس فیلمی در مورد نازی‌ها برای کلاسش پخش می‌کند.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل ۱ - هیتلر و نازی‌ها

بن راس در دبیرستان گوردون تاریخ تدریس می‌کرد. یک روز بعد از ظهر فیلمی در مورد هیتلر و نازی‌ها پخش کرد. در پایان فیلم، به دانش‌آموزان گفت: “نازی‌ها بیش از ده میلیون مرد، زن و کودک را کشتند.”

دانش‌آموزی نزدیک در چراغ‌ها را روشن کرد. بن اطراف را نگاه کرد.

چهره‌های غمگین را در اطراف اتاق دید.

بن به دانش‌آموزان گفت: “میدانم که بسیاری از شما بسیار غمگین هستید، اما من از شما میخواهم به آنچه دیدید فکر کنید. کسی سؤالی دارد؟’

امی اسمیت دستش را بالا برد. “نام مکان فیلم چه بود؟’

“به آن آشویتس می‌گفتند. نازی‌ها آشویتس را ساختند تا مردم را سریع‌تر بکشد.’

اتاق خیلی ساکت بود. امی دوباره دستش را بالا برد. “همه‌ی آلمانی‌ها نازی بودند؟” پرسید.

“نه، بیشتر آلمانی‌ها نازی نبودند.”

“مردم آلمان سعی کردند جلوی آنها را بگیرند؟” ایمی پرسید.

بن به او گفت: “نه، بیشتر آلمانی‌ها سعی در جلوگیری از نازی‌ها نداشتند.”

“شاید از آنها می‌ترسیدند.”

“اما چرا می‌ترسیدند؟”

بن گفت: “باید به یاد داشته باشید که زندگی در آن زمان در آلمان بسیار سخت بود. تعداد نازی‌ها خیلی زیاد نبود اما آنها اسلحه داشتند. و بعد از سال ۱۹۴۵ اکثر آلمانی‌ها گفتند: “ما نمی‌دانستیم آنها همه‌ی آن مردم را می‌کشتند. ما از آشویتس چیزی نمی‌دانستیم.” حالا لوری ساندرز دست خود را بالا برد. گفت: “باور نمی‌کنم. فکر میکنم آنها می‌دانستند چه اتفاقی می‌افتاد.’ بن از علاقه دانش‌آموزانش خوشحال شد. آنها معمولاً علاقه‌ای به تاریخ نداشتند. بن به لوری گفت: “فقط خودشان می‌دانند چه می‌دانستند، آدولف هیتلر و نازی‌ها آلمان را بین سال‌های ۱۹۳۳ و ۱۹۴۵ رهبری کردند. و ما نمیدانیم چرا بیشتر مردم آلمان سعی نکردند جلوی نازی‌ها را بگیرند.”

وقت ناهار بود. دانش‌آموزان به سرعت از اتاق خارج شدند. دیوید کالینز به لوری نگاه کرد. گفت: “بیا، لوری. بریم ناهار بخوریم. من گرسنه‌ام.’

لوری گفت: ‘چند دقیقه دیگر میایم پایین، دیوید.

دیوید برای ناهار رفت. حالا فقط چند دانش‌آموز در اتاق مانده بودند. لوری نگاهی به آقای راس انداخت.

“نازی‌ها چند نفر را کشتند؟” لوری از معلم خود پرسید.

‘آنها بیش از شش میلیون یهودی کشتند. و حدود چهار میلیون نفر دیگر.”

‘اما چرا آنها را کشتند؟ همه نازی‌ها آدم‌های بدی بودند؟’

آقای راس کتاب‌های خود را در کیفش گذاشت. حدود یک دقیقه ساکت بود. سپس رو کرد به لوری. آقای راس گفت: “نمیدانم، لوری. نمی‌توانم به این سؤال پاسخ دهم.”

چند دقیقه بعد، لوری در رستوران مدرسه کنار دیوید نشست.

دیوید گفت: “رابرت بیلینگز را ببین. هیچ کس نمی‌خواهد کنار او بنشیند.”

رابرت سعی کرد کنار دو دانش‌آموز از درس تاریخ آقای راس بنشیند. دانش‌آموزان ایستادند و به میز دیگری رفتند.

“فکر می‌کنی مشکلی دارد؟” لوری پرسید.

دیوید گفت: “نمیدانم. او بسیار عجیب است. اما شاید به این دلیل است که او هیچ دوستی ندارد.’ دیوید دوباره شروع به خوردن غذا کرد. لوری از ناهار خود چیزی نخورد.

صورتش خیلی غمگین بود.

“مشکل چیست؟” دیوید پرسید.

لوری پاسخ داد: “آن فیلم دیوید. فکر می‌کنم خیلی ناراحت کننده است.

فکر می‌کنی غم‌انگیز است؟’

دیوید گفت: “بله، اما آن اتفاقات مدت‌ها پیش رخ داده.

نمی‌توانی اتفاقات که آن زمان افتاده را تغییر دهی.” لوری گفت: «اما نباید فراموش کنیم که این اتفاقات افتاده.”

امی اسمیت و برایان امان آمدند سر میزشان.

ایمی گفت: “من می‌خواهم اینجا بنشینم. من اول اینجا بودم!” برایان گفت: “نه، من می‌خواهم اینجا بنشینم. می‌خواهم در مورد تیم فوتبال با دیوید صحبت کنم. روز شنبه با کلارکستاون بازی می‌کنیم.” “و من می‌خواهم در مورد درخت انگور با لوری صحبت کنم.” دیوید برای تیم گوردون های فوتبال بازی می‌کرد. لوری برای روزنامه‌ی مدرسه گزارش و مقاله می‌نوشت. نام روزنامه درخت انگور بود.

لوری خندید. گفت: “مشکلی نیست، دو تا جا هست.”

برایان و امی نشستند.

“شنبه می‌برید؟’ لوری پرسید. “قصد دارم در مورد بازی هفته آینده برای درخت انگور بنویسم.” دیوید گفت: “نمیدانم. بازیکنان ما نظم زیادی ندارند.”

برایان گفت: “درسته. و هیچ بازیکن جدید خوبی نداریم.”

بعداً، ایمی اسمیت و لوری ساندرز در دفتر درخت انگور نشستند.

امی گفت: “فیلم بسیار غم‌انگیز بود. دیوید درباره آن چه فكر می‌كرد؟”

لوری گفت: “دیوید به چیزهای ناراحت‌کننده فکر نمی‌کند. به تنها چیزی که فکر میکند فوتبال است.”

“تو و دیوید سال آینده چه کار می‌کنید؟” امی پرسید.

لوری گفت: “نمیدانم. نمیدانم بعد از اتمام مدرسه چه می‌کنیم. شاید با هم برویم. من دیوید را دوست دارم، اما نمیدانم چه اتفاقی برای ما خواهد افتاد. ما خیلی جوان هستیم.”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER 1 - Hitler and the Nazis

. Ben Ross taught history at Gordon High School. One afternoon he showed a film about Hitler and the Nazis.’ At the end of the film, he told his students: ‘The Nazis killed more than ten million men, women and children.’

A student near the door turned the lights on. Ben looked round.

He saw sad faces all round the room.

‘I know many of you are very sad,’ Ben told the students, ‘But I want you to think about what you saw. Does anybody have any questions?’

Amy Smith put her hand up. ‘What was the place in the film called?’

‘It was called Auschwitz. The Nazis built Auschwitz to kill people quickly.’

The room was very quiet. Amy put her hand up again. ‘Were all the Germans Nazis?’ she asked.

‘No, most Germans were not Nazis.’

‘Did the German people try to stop them?’ Amy asked.

‘No, most Germans didn’t try to stop the Nazis,’ Ben told her.

‘Perhaps they were afraid of them.’

‘But why were they afraid?’

‘You must remember that life was very hard in Germany at that time,’ said Ben. ‘There weren’t very many Nazis but they had guns. And after 1945 most Germans said, “We didn’t know that they killed all those people. We didn’t know about Auschwitz.”’ Now Laurie Saunders put her hand up. ‘I can’t believe that,’ she said. ‘I think they knew what happened.’ Ben was happy that his students were interested. They were not usually interested in history. ‘Only they know what they knew,’ • Adolf Hitler and the Nazis led Germany between 1933 and 1945 Ben told Laurie. ‘And we don’t know why most German people did not try to stop the Nazis.’

It was time for lunch. The students left the room quickly. David Collins looked over at Laurie. ‘Come on, Laurie,’ he said. ‘Let’s go to lunch. I’m hungry.’

‘I’ll be down in a few minutes, David,’ said Laurie.

David went off to lunch. There were only a few students left in the room now. Laurie looked up at Mr Ross.

‘How many people did the Nazis kill?’ Laurie asked her teacher.

‘They killed more than six million Jews. And about four million others.’

‘But why did they kill them? Were all the Nazis bad people?’

Mr Ross put his books in his bag. For about a minute he was quiet. Then he turned to Laurie. ‘I don’t know, Laurie,’ said Mr Ross. ‘I can’t answer that question.’ ♦

A few minutes later, Laurie sat next to David in the school restaurant.

‘Look at Robert Billings,’ said David. ‘Nobody wants to sit with him.’

Robert tried to sit next to two students from Mr Ross’s history lesson. The students stood up and went to another table.

‘Do you think there’s something wrong with him?’ Laurie asked.

‘I don’t know,’ said David. ‘He’s very strange. But perhaps that’s because he doesn’t have any friends.’ David began eating again. Laurie did not eat any of her lunch.

Her face was very sad.

‘What’s wrong?’ David asked.

‘That film, David,’ Laurie answered. ‘I thought it was very sad.

Did you think it was sad?’

‘Yes, but those things happened a long time ago,’ said David.

‘You can’t change what happened then.’ ‘But we mustn’t forget that it did happen,’ Laurie said.

Amy Smith and Brian Amman came over to their table.

‘I want to sit here,’ said Amy. ‘I was here first!’ ‘No, I want to sit here,’ said Brian. ‘I want to talk to David about our football team. We’re playing Clarkstown on Saturday.’ ‘And I want to talk to Laurie about The Grapevine.’ David played football for the Gordon High team. Laurie wrote for the school newspaper. It was called The Grapevine.

Laurie laughed. ‘It’s OK, there are two places,’ she said.

Brian and Amy sat down.

‘Will you win on Saturday?’ Laurie asked. ‘I’m going to write about the game for next week’s Grapevine.’ ‘I don’t know,’ said David. ‘Our players don’t have much discipline.’

‘That’s right,’ said Brian. ‘And we don’t have any good new players.’

Later, Amy Smith and Laurie Saunders sat in the office of The Grapevine.

‘That was a very sad film,’ Amy said. ‘What did David think of it?’

‘David doesn’t think about sad things,’ said Laurie. ‘All he thinks about is football.’

‘What are you and David going to do next year?’ Amy asked.

‘I don’t know,’ said Laurie. ‘I don’t know what we’ll do when we finish school. Perhaps we’ll go away together. I love David, but I don’t know what is going to happen to us. We’re very young.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.