سرفصل های مهم
مسافر زمان
توضیح مختصر
مردی دستگاه سفر در زمان اختراع کرده.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل اول
مسافر زمان
مسافر زمان (راحتتر هست اینطور صداش کنیم) دربارهی هندسه با ما حرف میزد. چشمهای خاکستریش برق میزدن و صورت معمولاً رنگ پریدهاش سرخ و هیجانزده بود. آتش به روشنی میسوخت و وقتی افکار آزادانه در جریان بودن اون احساس آسودگی بعد از شام وجود داشت.
“باید با دقت گوش کنید. مجبورم یکی دو تا فرضیه رو که تقریباً همه قبول دارن از بین ببرم. به عنوان مثال هندسهای که در مدرسه آموختید. البته میدونید که یک خط ریاضی، یک خط بدون ضخامت، در واقع وجود نداره. این رو بهتون یاد دادن؟ یک مدل ریاضی که فقط طول، عرض و ضخامت داره، در واقع وجود نداره. فقط یک ایده است.”
روانشناس گفت: “درسته.”
فیلبی، یک مرد مو سرخ که بحث کردن رو دوست داشت، گفت: “ولی اگه اون مدل رو از مادهای درست کنید، وجود خواهد داشت. همه چیز وجود داره.”
“اکثر مردم این طور فکر میکنن. ولی یک لحظه صبر کنید. چیزی رو تصور کنید که اصلاً دووم نمیاره. میتونه واقعاً وجود داشته باشه؟” فیلبی به فکر فرو رفت. مسافر زمان گفت: “واضحه که یک جسم واقعی باید طول، عرض و ضخامت (ابعاد فضا) داشته باشه و همچنین در زمان حاضر باشه. ولی با توجه به ضعف طبیعی انسان معمولاً مورد چهارم رو فراموش میکنیم.”
یک مرد خیلی جوون گفت: “خیلی واضحه.”
“خب، بدم نمیاد بهتون بگم که مدتی روی این هندسهی چهار بعدی کار کردم. بعضی از نتایجم جالب هستن. این هم تاریخچهای از هواست. این خط تغییرات دما رو نشون میده. دیروز دما خیلی بالا بود؛ دیشب اومده پایین؛ بعد امروز صبح دوباره رفت بالا. مطمئناً این خط در هیچ کدوم از ابعاد فضا که ما معمولاً درک میکنیم وجود نداره؟ در امتداد بُعد زمان هست.”
یک مرد پزشک که سخت به آتش نگاه میکرد، گفت: “ولی اگه زمان واقعاً فقط بعد چهارم فضاست، چرا نمیتونیم مثل ابعاد دیگه در این بُعد حرکت کنیم؟”
مسافر زمان لبخند زد. “مطمئنی که میتونیم آزادانه در فضا حرکت کنیم؟ میتونیم آزادانه بریم به راست و چپ و عقب و جلو. ولی بالا و پایین؟ این زیاد آسون نیست.”
مرد پزشک گفت: “خوب، ما میتونیم کمی به بالا و پایین حرکت کنیم. ولی به هیچ عنوان نمیتونیم در زمان حرکت کنیم. همیشه در لحظهی حاضر هستیم.”
“این در مرکز کشف بزرگ من هست. چرا یک مرد مدرن نمیتونه امیدوار باشه که روزی ممکنه در زمان سفر کنه؟”
فیلبی گفت: “با عقل جور در نمیاد.”
مسافر زمان گفت: “احتمالاً. ولی حالا شروع به دیدن دلیل کار من روی هندسه چهار بعدی میکنی. خیلی وقت پیش ایدهای برای دستگاهی داشتم که بنا به میل راننده میتونه در هر جهت از فضا و زمان حرکت کنه.”
فیلبی شروع به خنده کرد.
مسافر زمان گفت: “ولی من این رو با آزمایش ثابت کردم.”
روانشناس پیشنهاد داد: “برای تاریخدانان خیلی به درد میخوره. میتونه به عقب سفر کنه و ببینه اتفاقات چطور رخ دادن!”
یک مرد خیلی جوون گفت: “بعد آینده هم هست. فقط فکر کن! میتونی کل پولت رو بذاری توی بانک، بذاری بیشتر بشه و زودتر پیش بری!”
گفتم: “برای کشف جامعهای که از پول استفاده نمیکنه.”
“از همهی ایدههای دیوانهوار!”روانشناس شروع کرد.
“به نظر من این طور میرسید و هیچ وقت دربارش حرف نزدم تا . “
“یک آزمایش! داد زدم. میخوای اثباتش کنی؟”
روانشناس گفت: “ببینیم چیکار میتونید بکنید، گرچه فکر میکنم همهی اینها چرنده.”
مسافر زمان بهمون لبخند زد. بعد دستهاش رو گذاشت تو جیبهای شلوارش و به آرامی از اتاق خارج شد و شنیدیم که رفت پایین به لابراتوار.
روانشناس بهمون نگاه کرد. “میخوام ببینم چی داره؟”
مرد پزشک گفت: “احتمالاً یک ترفند و حیله است.” و فیلبی سعی کرد دربارهی حیلهای بهمون بگه که یک زمانهایی دیده بود. ولی قبل از اینکه بتونه داستانش رو شروع کنه مسافر زمان برگشت.
چیزی در دستش داشت. از فلز براق درست شده بود و بزرگتر از یک ساعت دیواری کوچیک نبود. و حالا باید دقیق باشم چون تا زمانیکه توضیحاتش رو باور نکردید توضیح اینکه بعدش چه اتفاقی افتاد غیر ممکنه.
یکی از میزهای کوچیک تو اتاق رو برداشت و گذاشت جلوی آتیش. دستگاه رو گذاشت روی میز. بعد یک صندلی گذاشت کنارش و نشست. تنها شیء دیگهی روی میز یک چراغ کوچیک بود که نورش افتاده بود روی مدل.
روی نزدیکترین صندلی به آتش نشستم و کشیدمش جلو به طوری که تقریباً بین مسافر زمان و آتش بودم. فیلبی نشست پشتش و از روی شونهاش نگاهش میکرد. مرد پزشک از راست تماشاش میکرد، و روانشناس از چپ. مرد خیلی جوون پشت روانشناس ایستاده بود. همه کاملاً بیدار بودیم. باورم نمیشه در این شرایط کلکی بهمون زده شده.
مسافر زمان که آرنجهاش رو گذاشت روی میز و دستهاش رو روی دستگاه به هم وصل کرد، گفت: “این شیء کوچیک فقط یک مدله. طرح من برای دستگاهیه که در زمان سفر میکنه. متوجه میشید که کمی خشن دیده میشه و این میله ظاهر براق و درخشندهی عجیبی داره. کاملاً غیر واقعی به نظر میرسه.” با انگشتش به این قسمت اشاره کرد. “همچنین این هم یک اهرم سفید کوچیکه و این هم یکی دیگه.”
مرد پزشک از روی صندلیش بلند شد و با دقت به اون شیء نگاه کرد. گفت: “خیلی زیبا درست شده.”
مسافر زمان گفت: “دو سال زمان برد تا درستش کنم.” بعد وقتی همه با دقت دستگاه رو نگاه میکردیم، مسافر زمان گفت: “حالا ازتون میخوام به روشنی بفهمید که این اهرم دستگاه رو به آینده میفرسته و این اهرم به گذشته.
کمی بعد اهرم رو فشار میدم و دستگاه میره به آینده. خوب به این شیء نگاه کنید. به میز هم نگاه کنید و قانع بشید که هیچ حیله و کلکی در کار نیست. نمیخوام این مدل رو حروم کنم و بعد بهم بگید کارم درست نیست.”
شاید یک دقیقه مکث شد. روانشناس دهنش رو باز کرد با من حرف بزنه و دوباره دهنش رو بست. بعد مسافر زمان انگشتش رو به طرف اهرم برد.
یکمرتبه در حالی که انگشتش رو کشید عقب، گفت: “نه. دستت رو به من قرض بده.” و رو کرد به روانشناس دست اون شخص رو در دست خودش گرفت و بهش گفت انگشت اولش رو بیاره جلو و اهرم رو لمس کنه.
بنابراین خود روانشناس مدل دستگاه زمان رو به سفر بیپایانش فرستاد. ما همه چرخیدن اهرم رو دیدیم. من کاملاً مطمئنم که هیچ کلکی در کار نبود. بادی وزید و شعلهی چراغ پر زد. یکمرتبه دستگاه چرخید، وضوحش از بین رفت، یک ثانیه مثل یک روح به نظر رسید و ناپدید شد! به غیر از چراغ روی میز خالی بود.
همه یک دقیقهای ساکت بودن. بعد روانشناس از تعجب به خودش اومد و زیر میز رو نگاه کرد.
مسافر زمان با شادی خندید. “خوب؟”گفت.
ما همه خیره شدیم.
مرد پزشک آروم گفت: “دوست من آیا مطمعن هستی؟ واقعاً باور داری که دستگاه در زمان سفر کرد؟”
مسافر زمان گفت: “قطعاً. و من یک دستگاه بزرگ دارم که تقریباً تموم شده.” به لابراتوار اشاره کرد. “و وقتی به هم وصل شد، قصد دارم خودم به سفر برم.”
“یعنی میخوای بگی دستگاه به آینده سفر کرده؟”فیلبی گفت.
“یا به آینده یا به گذشته- کاملاً مطمئن نیستم کدوم یکی.”
بعد از مدتی روانشناس گفت: “اگه جایی رفته باشه، رفته گذشته.”
“چرا؟”مسافر زمان گفت.
“چون کاملاً مطمئنم که در فضا سفر نکرده و اگه به آینده سفر کرده بود، باید تمام این مدت اینجا بود. باید در طول این زمانی که ما اینجا ایستاده بودیم سفر میکرد.”
گفتم: “ولی اگه به گذشته سفر کرده، چرا وقتی اول وارد این اتاق شدیم، اینجا نبود. و پنجشنبهی گذشته وقتی ما اینجا بودیم و پنجشنبهی قبل از اون؟”
فیلبی که رو کرد به مسافر زمان، گفت: “بیایید منصف باشیم- اینها سؤالات جدی هستن.”
مسافر زمان به روانشناس گفت: “میشه این رو توضیح داد. اونجاست، ولی نمیتونه دیده بشه.”
روانشناس گفت: “البته. به اندازهی کافی ساده است. چرا به فکر خودم نرسید؟ نمیتونیم ببینیمش همونطور که نمیتونیم پرواز یک گلوله رو در هوا ببینیم. اگه در زمان سفر میکنه، ۵۰ مرتبه یا ۱۰۰ مرتبه سرعتش بیشتر از ماست ما فقط میتونیم یک پنجاهم یا یک صدمش رو ببینیم.”
نشستیم و یک یا دو دقیقه به میز خالی نگاه کردیم. بعد مسافر زمان ازمون پرسید نظرمون دربارهی همهی اینها چیه.
مرد پزشک گفت: “امشب به اندازهی کافی قابل باور میرسه، ولی صبح متفاوت به نظر میرسه.”
“میخوای خود دستگاه زمان رو ببینی؟”مسافر زمان پرسید. و بعد چراغ رو گرفت دستش و راه لابراتوار رو نشون داد.
به وضوح به خاطر میارم چطور همه دنبالش رفتیم، و چطور در لابراتوار یک کپی بزرگتر از دستگاه کوچیک رو دیدیم. تقریباً کامل شده بود، ولی دو تا میلهی ناتموم روی میز بودن و من یکی رو برداشتم تا بهتر نگاش کنم.
مرد پزشک گفت: “گوش کن، واقعاً جدی هستی؟”
مسافر زمان که چراغ رو بالا گرفت، گفت: “قصد دارم توی این دستگاه در زمان سفر کنم. واضحه؟ تو زندگیم هیچ وقت جدیتر از این نبودم.”
هیچ کدوم از ما نمیدونستیم چی بگیم. از روی شونهی پزشک به فیلبی نگاه کردم و اون بهم لبخند زد.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER ONE
The Time Traveller
The Time Traveller (it will be convenient to call him this) was talking to us about geometry. His grey eyes shone and his usually pale face was red and excited. The fire burned brightly and there was that relaxed after-dinner feeling when thoughts run freely.
‘You must listen carefully. I shall have to destroy one or two ideas that almost everyone accepts. for example, the geometry that they taught you at school. You know, of course, that a mathematical line, a line with no thickness, doesn’t really exist. They taught you that? A mathematical model, which only has length, width and thickness, doesn’t really exist either. It’s just an idea.’
‘That’s all right,’ said the Psychologist.
‘But if you make that model out of a material,’ said Filby, a red-haired man who liked an argument, ‘it exists. All things exist.’
‘Most people think so. But wait a moment. Imagine a thing that doesn’t last for any time. Can it have a real existence?’ Filby looked thoughtful. ‘Clearly,’ the Time Traveller said, ‘a real body must have length, width, thickness (the dimensions of space) - and also exist in time. But through a natural human weakness, we usually forget the fourth of these.’
‘That,’ said a very young man, ‘is very clear.’
‘Well, I don’t mind telling you that I have been at work on this geometry of four dimensions for some time. Some of my results are interesting. Here is a record of the weather. This line shows the changes in temperature. Yesterday it was quite high, last night it fell, then this morning it rose again. Surely that line is not in any of the dimensions of space that we generally understand? It is along the time-dimension.’
‘But,’ said the Medical Man, looking hard at the fire,’ if time is really only a fourth dimension of space, why can’t we move about in it as we move in the other dimensions?’
The Time Traveller smiled. ‘Are you so sure we can move freely in space? We can go right and left, backwards and forwards freely enough. But up and down? That isn’t so easy.’
‘Well, we can move a little up and down,’ said the Medical Man. ‘But we can’t move at all in time. We are always in the present moment.’
‘That is at the centre of my great discovery. Why can a modern man not hope that one day he might travel in time?’
‘It doesn’t make sense,’ said Filby.
‘Possibly not,’ said the Time Traveller. ‘But now you begin to see the reason for my work on the geometry of four dimensions. Long ago I had an idea for a machine that can travel in any direction of space and time, as the driver wants.’
Filby started to laugh.
‘But I have proved this by experiment,’ said the Time Traveller.
‘It would be very useful for the historian,’ the Psychologist suggested. ‘He could travel back and see how things really happened!’
‘Then there is the future,’ said the Very Young Man. ‘Just think! You could put all your money in the bank, leave it to grow and hurry on ahead!’
‘To discover a society,’ I said,’ that doesn’t use money.’
‘Of all the crazy ideas!’ began the Psychologist.
‘It seemed so to me, and I never talked about it until-‘
‘An experiment!’ I cried. ‘You are going to prove that?’
‘Let’s see what you can do,’ said the Psychologist, ‘though I think it’s all rubbish.’
The Time Traveller smiled at us. Then, with his hands deep inside his trouser pockets, he walked slowly out of the room and we heard him going down to the laboratory.
The Psychologist looked at us. ‘I wonder what he’s got?’
‘A trick probably,’ said the Medical Man. and Filby tried to tell us about a trick he had seen once. but before he had really started his story the Time Traveller came back.
He held something in his hand. It was made of shiny metal and was not much larger than a small clock. And now I must be exact, because unless you believe his explanation it is impossible to explain what happened next.
He took one of the small tables in the room and put it in front of the fire. On this he placed the machine. Then he placed a chair next to it and sat down. The only other object on the table was a small lamp, the light of which fell on the model.
I sat in a low chair nearest the fire and I pulled this forwards so I was almost between the Time Traveller and the fire. Filby sat behind him, looking over his shoulder. The Medical Man watched him from the right; the Psychologist from the left. The Very Young Man stood behind the Psychologist. We were all wide awake. I cannot believe that a trick was played on us under these conditions.
‘This little thing,’ said the Time Traveller, resting his elbows on the table and pressing his hands together above the machine, ‘is only a model. It is my plan for a machine to travel through time. You will notice that it looks a little rough, and this bar has an odd shining appearance. it looks quite unreal.’ He pointed to this part with his finger. ‘Also, here is one little white lever, and here is another.’
The Medical Man got out of his chair and looked closely into the thing. ‘It’s beautifully made,’ he said.
‘It took two years to make,’ said the Time Traveller. Then, when we had all had a close look, he said, ‘Now I want you to understand clearly that this lever sends the machine flying into the future, and this other one sends it into the past.
‘Soon, I’m going to press the lever and the machine will disappear into future time. Have a good look at the thing. Look at the table too, and satisfy yourself that there can be no tricks. I don’t want to waste this model and then be told I’m dishonest.’
There was a minute’s pause perhaps. The Psychologist opened his mouth to speak to me but closed it again. Then the Time Traveller put out his finger towards the lever.
‘No,’ he said suddenly, pulling his finger away again. ‘Lend me your hand.’ And turning to the Psychologist, he took that person’s hand in his own and told him to put out his first finger and touch the lever.
So the Psychologist himself sent the model time machine on its endless journey. We all saw the lever turn. I am completely certain there was no trick. There was a breath of wind and the lamp flame jumped. The machine suddenly turned round, looked unclear, was seen like a ghost for a second and was gone - disappeared! Except for the lamp, the table was empty.
Everyone was silent for a minute. Then the Psychologist recovered from his surprise and looked under the table.
The Time Traveller laughed cheerfully. ‘Well?’ he said.
We all stared.
‘My friend,’ said the Medical Man quietly, ‘are you serious about this? Do you really believe that machine has travelled in time?’
‘Certainly,’ said the Time Traveller. ‘And I have a big machine nearly finished in there’. he pointed to the laboratory. ‘and when that is put together I intend to go on a journey myself.’
‘You mean to say that that machine has travelled into the future?’ said Filby.
‘Into the future or the past - I’m not completely sure which.’
After some time the Psychologist said, ‘It has gone into the past if it has gone anywhere.’
‘Why?’ said the Time Traveller.
‘Because I’m quite sure that it hasn’t moved in space, and if it travelled into the future it would still be here all this time. It would have to travel through the time that is passing as we stand here.’
‘But,’ I said, ‘if it travelled into the past, why wasn’t it here when we first came into this room. and last Thursday when we were here - and the Thursday before that?’
‘Let’s be fair - these are serious questions,’ said Filby, turning towards the Time Traveller.
‘That can be explained,’ the Time Traveller said to the Psychologist. ‘It’s there but can’t be seen.’
‘Of course,’ said the Psychologist. ‘That’s simple enough. Why didn’t I think of it? We can’t see it, in the same way that we can’t see a bullet flying through the air. If it is travelling through time fifty times or a hundred times faster than we are, we can see only one-fiftieth or one-hundredth of it.’
We sat and stared at the empty table for a minute or two. Then the Time Traveller asked us what we thought of it all.
‘It sounds believable enough tonight,’ said the Medical Man, ‘but it will seem different in the morning.’
‘Would you like to see the Time Machine itself?’ asked the Time Traveller. And then, taking the lamp in his hand, he led the way to the laboratory.
I remember clearly how we all followed him, and how in the laboratory we saw a larger copy of the little machine. It was almost complete, but two bars lay unfinished on the table and I picked one up for a better look.
‘Now listen,’ said the Medical Man,’ are you really serious?’
‘In that machine,’ said the Time Traveller, holding the lamp high, ‘I intend to travel in time. Is that clear? I was never more serious in my life.’
None of us knew what to say. I looked at Filby over the shoulder of the Medical Man and he smiled at me.