ارواح

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: ماشین زمان / فصل 7

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

ارواح

توضیح مختصر

مسافر زمان دوستی پیدا میکنه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح متوسط

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل هفتم

ارواح

در حالی که از وسط کاخ بزرگ رد میشدم، به نظرم رسید آدم‌های کوچیک از من دوری می‌کنن. شاید اینطور تصور می‌کردم یا شاید به این دلیل که به پنل‌های فلزی زده بودم. گرچه احتیاط می‌کردم هیچ نگرانی نشون ندم و سعی نکنم هیچ کدوم از اونها رو بگیرم و بعد از یکی دو روز وضعیت به حالت عادی برگشت.

تصمیم گرفتم فکر دستگاه زمانم و معمای درهای فلزی رو تا حد ممکن در گوشه‌ای از حافظه‌ام بذارم. امیدوار بودم در پایان دانش روزافزون من رو به شکل طبیعی به اونها برگردونه. ولی می‌تونید بفهمید چرا در حلقه‌ی چند کیلومتری جایی که رسیده بودم موندم.

تا جایی که می‌تونستم ببینم کل دنیا به نظرم مثل دره‌ی تیمز بود. از روی هر تپه همون تعداد بسیار از ساختمان‌های خوب که همه از نظر مواد و سبک با هم فرق داشتن و همون درخت‌ها و بوته‌ها رو می‌دیدم. گرچه به زودی متوجه چند تا چاه در زمین شدم. چند تا از این چاه‌ها به نظرم خیلی عمیق بودن. یکی کنار مسیری بود که به بالای تپه می‌رفت که من روز اول از اون مسیر بالا رفته بودم. مثل بقیه درپوش فلزی داشت که به شکل جالبی تزیین شده بود و با یک سقف کوچیک که چاه رو از بارون در امان نگه میداشت.

کنار این چاه‌ها نشستم و پایین به تاریکی نگاه کردم وقتی کبریتی روشن کردم نتونستم نشانی از آب یا انعکاسی ببینم. ولی در همه‌ی این چاه‌ها صدای خاصی مثل ضربه‌ی یک موتور بزرگ رو میشنیدم. همچنین از شعله‌های کبریتم کشف کردم که هوا میره پایین توی این چاه‌ها. یک تکه کاغذ انداختم توی یکی از این چاه‌ها و کاغذ به جای اینکه به آرومی بیفته، بلافاصله با سرعت کشیده شده پایین و از دید محو شد. نمی‌تونستم تصور کنم این چاه‌ها برای چی هستن.

و حالا باید بگم در مورد بسیاری از قسمت‌های زندگی این افراد خیلی کم فهمیدم. بذارید مشکلاتم رو براتون توصیف کنم. به چند تا کاخ بزرگ رفتم ولی فقط مکان زندگی بودن: سالن‌های غذاخوری بزرگ و آپارتمان‌های خواب. نتونستم هیچ دستگاهی از هیچ نوع پیدا کنم ولی این آدم‌ها لباس‌های خوبی می‌پوشیدن که خیلی کهنه به نظر نمی‌رسیدن و کفش‌هاشون گرچه تزیینی نداشت، ولی خیلی خوب درست شده بود.

ولی به نظر نمی‌رسید این آدم‌ها خودشون این چیزها رو درست کرده باشن. هیچ مغازه‌ای نبود، هیچ کارخانه‌ای، هیچ نشانه‌ای مبنی بر اینکه کالاها رو از جاهای دیگه‌ای آوردن وجود نداشت. کل زمان‌شون رو با بازی کردن، شنا در رودخانه، عاشق شدن به شیوه‌ی نیمه بازی‌گوشی، خوردن میوه و خواب سپری می‌کردن. نمی‌تونستم بفهمم این کالاها چطور یا از کجا تولید شدن؟

ولی چیزی دستگاه زمان رو برده بود توی پایه. چرا؟ دلیلش به ذهنم نمی‌رسید. فرض کن چیزی پیدا کردی که روش به زبان انگلیسی نوشته شده و اینجا و اونجا کلماتی داره که برات کاملاً ناشناخته هستن. خوب، روز سوم دیدارم احساسم نسبت به دنیای ۸۰۲۷۰۱ این بود.

اون روز یک دوست پیدا کردم- یک نوع دوست. وقتی چند تا از این آدم‌های کوچیک رو تماشا می‌کردم که در قسمت کم عمق رودخانه بازی می‌کنن، یک‌مرتبه آب یکی از اونها رو برد. رودخانه‌ی اونجا با سرعت زیادی می‌تونست جریان داشته باشه، ولی برای شناگری با قابلیت عادی سرعت زیادی نبود. اگه بهتون بگم هیچ کدوم سعی نکردن به کسی که در چنین خطری بود کمک کنن، ایده‌ای از ضعیف بودن این آدم‌ها بهتون میده.

وقتی متوجه این شدم سریعاً لباس‌هام رو در آوردم و رفتم کمی پایین‌تر توی آب و زنه رو گرفتم و صحیح و سالم آوردمش روی خشکی.

کمی بعد حال زنه بهتر شد و قبل از اینکه از پیشش برم دیدم حالش خوبه. نظرم در مورد مردمش به قدری بد بود که انتظار هیچ گونه تشکری از طرفش رو نداشتم. گرچه در این مورد اشتباه میکردم.

این اتفاق صبح افتاد. بعد از ظهر وقتی از پیاده‌روی طولانی برمی‌گشتم زن کوچیک رو دیدم و با فریادهایی از شادی ازم استقبال کرد و کمی گل بهم داد. شاید چون خیلی تنها بودم، هر کاری از دستم برمیومد انجام دادم که نشون بدم از هدیه‌اش خیلی خوشحالم. کمی بعد با هم نشسته بودیم و غرق گفت‌وگو عمدتاً با لبخند بودیم.

خودمانی بودن زن درست مثل یک بچه من رو تحت تأثیر قرار داده بود. به هم گل می‌دادیم و اون دست‌های من رو می‌بوسید. من هم همین کار رو با اون می‌کردم. بعد سعی کردم حرف بزنم و فهمیدم اسمش ویناست. این آغاز دوستی عجیبی بود که یک هفته ادامه داشت و همونطور که بهتون میگم پایان یافت … !

دقیقاً مثل یک بچه بود. می‌خواست همیشه با من باشه. می‌خواست همه جا دنبالم بیاد و در سفر بعدیم در منطقه با سرعت راه می‌رفتم و سعی می‌کردم پشت سر جا بذارمش. بالاخره تسلیم شد و تقریباً با ناراحتی از پشت سر صدام زد. ولی مشکلات دنیا باید حل میشد و با خودم گفتم: “برای شروع رابطه نیومدم آینده.”

گرچه راحتی بزرگی بود. وقتی خیلی دیر شد، فقط وقتی خیلی دیر شد، وقتی ترکش کردم به وضوح فهمیدم چقدر احساس بدی داشت و برام چقدر مهم بود. با نمایان شدن علاقه‌اش به من و به شکل ضعیف خودش نشون دادن اینکه بهم اهمیت میده، این شخص کوچیک مدتی بعد باعث شد احساس کنم این مکان مجسمه‌ی ابوالهول سفید برام مثل خونه است. وقتی از تپه بالا می‌رفتم، حواسم بهش بود.

از اون هم فهمیدم که ترس هنوز دنیا رو ترک نکرده. روزها به اندازه‌ی کافی نترس بود، ولی از سایه‌های تاریک متنفر بود. تاریکی براش چیزی بود که باید ازش ترسید. این احساسی خیلی قوی بود و من شروع به فکر و تماشا کردم.

اون موقع بین چیزهای دیگه کشف کردم که این مردم بعد از تاریکی در خونه‌های بزرگ گرد هم میان و به شکل گروهی می‌خوابن. هیچ وقت یکی تنها بیرون نبود. و اگه بدون روشنایی وارد اتاق می‌شدم، باعث می‌شدم خیلی بترسن. ولی خیلی احمق بودم که این درس ترس رو جا انداخته بودم و هرچند باعث ناراحتی وینا میشد، ولی به دور از بقیه می‌خوابیدم.

این باعث نگرانی زیاد وینا می‌شد، ولی در پایان احساساتش نسبت به من پیروز شد. پنج شب از دوستی‌مون که شامل شب آخر هم میشه، سرش رو می‌ذاشت روی بازوم و می‌خوابید. ولی وقتی از وینا حرف میزنم، داستان از دستم در میره.

شب قبل از اینکه باهاش آشنا بشم، صبح خیلی زود بیدار شدم. بد خوابیده بودم و خواب دیده بودم که زیر آب هستم و ماهی‌ها صورتم رو لمس می‌کنن. یک‌مرتبه از خواب بیدار شدم و این حس عجیب رو داشتم که یک حیوان خاکستری تازه از اتاق خارج شد.

سعی کردم دوباره بخوابم، ولی احساس معذب بودن می‌کردم. اون ساعت خاکستری بود که همه چیز از دل تاریکی بیرون میاد، ولی هنوز غیر واقعیه. بیدار شدم، رفتم پایین به سالن بزرگ و بعد رفتم بیرون روی سنگ‌های جلوی کاخ. فکر کردم برم و طلوع آفتاب رو تماشا کنم.

ماه می‌رفت پایین و مهتاب در حال مرگ و اولین روشنایی روز در هم آمیخته بودن و با هم نور ضعیفی به وجود آورده بودن. بوته‌ها سیاه جوهری بودن، زمین خاکستری تیره بود و فکر کردم در دامنه‌ی تپه می‌تونم ارواحی ببینم. سه بار اشخاص سفیدی دیدم بعد دو بار فکر کردم یک حیوان سفید دیدم که روی دو پا با سرعت میدوه.

نزدیک خرابه‌ها گروهی از اونها رو دیدم که یک جسم تیره رو حمل می‌کنن. با سرعت حرکت می‌کردن و به نظر بین بوته‌ها ناپدید شدن. نور هنوز واضح نبود باید بفهمید. اون احساس سرد و غیر مطمئن اول صبح رو که باید باهاش آشنا باشید رو داشتم و به چشم‌هام شک داشتم.

وقتی آسمون شرق روشن‌تر شد، نور روز رنگ‌های قوی‌تری به دنیا آورد دوباره دامنه تپه‌ی رو با دقت بیشتری تماشا کردم. ولی دیگه جسم سفیدی ندیدم. کل صبح به اونها فکر کردم، یا حداقل تا وقتی که مجبور شدم وینا رو از رودخانه بیرون بیارم. یک جورهایی اونها رو با حیوون سفیدی که در اولین جستجوی دیوانه‌وارم برای دستگاه زمان لمس کرده بودم، ربط دادم. فکر کردن به وینا خوشایندتر بود ولی این ارواح به زودی کنترل بیشتری روی ذهنم به دست گرفتن.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER SEVEN

Ghosts

‘Going through the big palace, it seemed to me that the little people were staying away from me. Perhaps it was my imagination, or because I had hit the metal panels. I was careful, though, to show no worry and not try to catch any of them, and after a day or two the situation got back to normal.

‘I decided to put any thought of my Time Machine and the mystery of the metal doors as much as possible in a corner of my memory. I hoped that in the end, growing knowledge would lead me back to them in a natural way. But you can understand why I stayed within a circle of a few kilometres around my point of arrival.

‘As far as I could see, all the world seemed to be like the Thames valley. From every hill I saw the same large numbers of fine buildings, all very different in material and style, and the same kinds of trees and bushes. I soon noticed, though, a number of wells in the ground. Several of these, it seemed to me, were very deep. One lay by a path up the hill, which I had followed during my first walk. Like the others, it had a top made of metal, interestingly decorated and protected by a little roof from the rain.

‘Sitting by the side of these wells, and looking down into the darkness, I could see no sign of water or any reflection when I lit a match. But in all of them I heard a certain sound like the beating of a big engine. I also discovered, from the flames of my matches, that air was going down into them. I threw a piece of paper down into one and, instead of falling slowly, it was at once pulled quickly out of sight. I couldn’t imagine what these wells were for.

‘And I must say now that I learned very little about many parts of the life of these people. Let me describe my difficulties. I went into several big palaces, but they were just living places, great dining-halls and sleeping apartments. I could find no machines of any kind, but these people were dressed in fine cloth that didn’t seem very old, and their shoes, though undecorated, were very well made.

‘But the people didn’t seem to make things themselves. There were no shops, no factories, no signs that they brought things in from other places. They spent all their time playing gently, swimming in the river, falling in love in a half-playful way, eating fruit and sleeping. I couldn’t see how or where things were produced.

‘But something had taken the Time Machine into the pedestal. Why? I couldn’t imagine. Suppose you found something written in English, with here and there some words that were completely unknown to you. Well, on the third day of my visit, that was how I felt about the world of 802,701.

‘That day I made a friend - a kind of friend. As I was watching some of the little people playing in a shallow part of the river, one of them was suddenly pulled away by the water. The river there could run quite quickly, but not too quickly for a swimmer of normal ability. It will give you an idea, therefore, of the weakness of these people, when I tell you that none tried to help the one that was in such danger.

‘When I realised this, I quickly took off my clothes and, walking into the water at a place lower down, I caught her and brought her safely to land.

‘She soon began to feel better and I saw that she was all right before I left her. I had such a low opinion of her people by then that I didn’t expect any thanks from her. I was wrong about that, though.

‘This happened in the morning. In the afternoon I met my little woman as I was returning from a long walk, and she greeted me with cries of happiness and gave me some flowers. Perhaps because I had been very lonely I did my best to show I was happy with the gift. We were soon sitting together and deep in a conversation, mainly of smiles.

‘The woman’s friendliness affected me exactly as a child’s would. We passed each other flowers and she kissed my hands. I did the same to hers. Then I tried to talk, and found that her name was Weena. That was the beginning of a strange friendship, which continued for a week and ended as I will tell you!

‘She was exactly like a child. She wanted to be with me always. She wanted to follow me everywhere, and on my next journey around the area I walked fast and tried to leave her behind. She gave up at last, calling after me rather sadly. But the problems of the world had to be solved and I hadn’t, I said to myself, come into the future to start a relationship.

‘She was, though, a very great comfort. When it was too late, only when it was too late, I clearly understood how badly she felt when I left her, and what she meant to me. By seeming fond of me, and by showing in her weak way that she cared for me, the little person soon gave my returns to the place of the white sphinx almost the feeling of coming home. I used to watch for her when I came over the hill.

‘From her, too, I learned that fear had not yet left the world. She was fearless enough in the daylight, but she hated the dark shadows. Darkness to her was the one thing to be frightened of. It was a very strong emotion, and I started thinking and watching.

‘I discovered then, among other things, that these people got together in the great houses after dark and slept in groups. I never found one outside, alone. And if I entered the room without a light, I made them very afraid. But I was such a fool that I missed the lesson of that fear, and although it made Weena unhappy I slept away from the others.

‘It worried her greatly, but in the end her feelings for me won. For five of the nights of our friendship, including the last night of all, she slept with her head on my arm. But my story is running away from me as I speak of her.

‘On the night before I met her I was woken very early in the morning. I had slept badly, dreaming that I was under water, and that fish were touching my face. I woke suddenly and with the odd feeling that a greyish animal had just rushed out of the room.

‘I tried to go to sleep again, but I felt uncomfortable. It was that grey hour when things are just appearing from the darkness, but are still unreal. I got up, went down into the great hall and out onto the stones in front of the palace. I thought I would go and watch the sun come up.

‘The moon was going down, and the dying moonlight and the first light of day were mixed in a pale half-light. The bushes were inky black, the ground a dark grey, and up on the hillside I thought I could see ghosts. Three times I saw white figures and twice I thought I saw a single white animal running quickly on two legs.

‘Near the ruins I saw a group of them carrying a dark body. They moved quickly and it seemed that they disappeared among the bushes. The light was still unclear, you must understand. I was experiencing that cold, uncertain, early-morning feeling you may know, and I doubted my eyes.

‘As the eastern sky grew brighter, and the light of day brought stronger colours to the world again, I watched the hillside closely. But I saw no more white figures. I thought about them all morning - or at least until I had to get Weena out of the river. I connected them in some way with the white animal I had touched in my first mad search for the Time Machine. It was more pleasant to think about Weena, but these ghosts would soon take much stronger control of my mind.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.