سرفصل های مهم
کاخ سبز
توضیح مختصر
مسافر زمان سلاحی برای مقابله با مورلاکها پیدا میکنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل یازدهم
کاخ سبز
وقتی ظهر به کاخ سبز رسیدیم، دیدیم خالی و در حال خراب شدنه. شیشهی روی پنجرههاش شکسته بود و تکههای بزرگ مواد سبز از روی دیوارها ریخته بود روی زمین. روی یک تپهی چمنی بنا شده بود و قبل از اینکه واردش بشم به شمال شرق نگاه کردم و از دیدن رودخانهی بزرگی که فکر کردم در گذشته وندزورث و باترسی بود تعجب کردم. اون موقع به این فکر کردم که چه اتفاقی ممکنه برای موجودات دریایی افتاده باشه یا ممکنه بیفته.
در امتداد جلوی کاخ نوشتهای به زبان ناشناخته دیدم. فکر کردم - کمی احمقانه - که ممکنه وینا در فهمش بهم کمک کنه، ولی فقط این رو فهمیدم که ایدهی نوشتن هرگز وارد ذهنش نشده. گمان میکنم همیشه انسانیتر از چیزی که بود به نظرم میرسید شاید چون عشقش انسانی بود.
داخل در بزرگ که باز و شکسته بود، به جای سالن معمولی یک اتاق دراز بود که با چند تا پنجرهی کناری روشن شده بود. در نگاه اول یک موزه رو به خاطر آوردم. زمینش پر از گرد و خاک بود و غبار خاکستری رنگی روی کلکسیون جالبی از اشیای عجیب رو پوشونده بود. بعد در مرکز اتاق متوجه استخوانهای یک حیوان بزرگ شدم. روی زمین وسط گرد و غبار زیاد بودن و یک جا، جایی که آب بارون از سقف اومده بود، بعضی از استخوانها تقریباً از بین رفته بودن.
این باعث شد مطمئن بشم که در یک موزه هستم. به کنار دیوار رفتم و قفسههایی پیدا کردم که روشون جعبههای شیشهای آشنای دوران ما بود. هوا رو بیرون نگه داشته بودن و اشیای داخلشون هنوز در وضعیت خوبی بودن.
به قدم زدن ادامه دادم و یک اتاق کوتاه دیگه در امتداد انتهای اولین اتاق پیدا کردم. این اتاق به نظر پر از سنگ بود که علاقهی کمی بهشون داشتم بنابراین توقف نکردیم. اتاق بعد دربارهی تاریخ طبیعت بود ولی همه چیز به قدری تغییر کرده بود که قابل شناسایی نبودن. چند تا چیز که سیاه شده بودن و سالها قبل حیوان بودن، گرد و غبار قهوهای رنگ گیاهان مرده، و همین! از این بابت ناراحت شدم، چون میخواستم بدونم آدمها چطور کنترل طبیعت رو یاد گرفتن.
بعد وارد یک اتاق خیلی بزرگ شدیم که روشنایی خیلی بدی داشت. هر چند متر توپهای سفید شیشهای از سقف آویزون بودن - بیشترشون شکسته بودن - که نشون میداد اون مکان روشنایی الکتریکی داشته. در هر دو طرفم دستگاههای بزرگی بود، همه در وضعیت بد و خیلیها خراب شده بودن ولی بعضیها هنوز کامل بودن. میخواستم بین اینها بمونم، چون فقط میتونستم حدس بزنم قبلاً برای چی بودن. فکر کردم اگه بتونم یاد بگیرمشون، قدرتی خواهم داشت که ممکنه در مقابله با مورلاکها مفید باشه.
یکمرتبه وینا خیلی به کنارم نزدیک شد، اونقدر ناگهانی که متعجبم کرد. از رویا بیرون اومدم و متوجه شدم کف اتاق سرپایینیه. به آخر اتاق رسیده بودم که بالای زمین بود و چند تا پنجرهی نازک داشت. وقتی از اتاق پایین میرفتیم، کف اتاق از جلوی این پنجرهها بالا میاومد تا اینکه بالاخره فقط خط باریکی از روشنایی روز وجود داشت.
آروم حرکت کرده بودم و به دستگاهها فکر میکردم و به قدری به اونها علاقهمند شده بودم که متوجه نشدم هوا داره تاریک میشه. اضطراب رو افزون وینا باعث شد بفهمم اتاق به تاریکی عمیقی کشیده شده. ایستادم و وقتی اطرافم رو نگاه میکردم، دیدم که غبار اونجا نازکتر هست. جلوتر به سمت تاریکی غبار توسط چند تا رد پای نازک و کوچیک کمرنگتر شده بود.
احساس کردم زمانم رو با نگاه کردن به این دستگاهها تلف میکنم. به خاطر آوردم که اواخر بعد از ظهر هست و اینکه هنوز هیچ سلاحی ندارم هیچ مکان امنی ندارم و هیچ راه درست کردن آتشی ندارم. و بعد پایین در انتهای دور اتاق صدای گام و چند تا صدای عجیبی که پایین چاه شنیده بودم، رو شنیدم.
دست وینا رو گرفتم. بعد ایدهای ناگهانی به ذهنم رسید، وینا رو گذاشتم اونجا موند و به طرف دستگاهی رو کردم که یک میلهی فلزی درازی داشت. رفتم بالا، میله رو در دستم گرفتم، کل وزنم رو یکوری انداختم روش. بعد از چند ثانیه میله شکست و با سلاحی توی دستم رفتم پیش وینا. فکر کردم برای شکستن سر هر مارلوکی که ممکنه ببینم به اندازهی کافی سنگین هست. و خیلی دلم میخواست یکی دو تا مارلوک بکشم. میخواستم صاف برم پایین اتاق و اونهایی که صداشون رو شنیدم رو بکشم. گرچه این کار رو نکردم تا حدودی چون میخواستم پیش وینا بمونم و میخواستم برگردم پیش دستگاه زمانم.
خوب، با میلهی فلزی در یک دستم و وینا در دست دیگهام از اتاق خارج شدم و رفتم به اتاقی که بزرگتر بود پر از کتابهای قدیمی بود. اینها تکه تکه شده بودن و هیچ کدوم از کلمات خونده نمیشد. نویسندهی بزرگی نیستم، بنابراین زمان زیادی صرف فکر به این اتلاف وقت و انرژی نکردم. ولی با ناراحتی به ۱۷ تا مقالهی خودم دربارهی موضوعات علمی فکر کردم.
بعد، درحالیکه از پلههای عریض بالا میرفتیم به اتاقی رسیدیم که شاید اتاق علم بود. و اینجا امیدوار شدم چیز به درد بخوری پیدا کنم. به غیر از یک سر اتاق که سقفش ریخته بود، این اتاق در وضعیت خوبی بود. سریع رفتم سمت جعبههایی که نشکسته بودن. بالاخره در یکی از اونها یک جعبه کبریت پیدا کردم. با هیجان زیاد امتحانشون کردم. خشک و خیلی خوب بودن.
رو کردم به وینا. به زبان خودش بهش گفتم: “برقص” چون حالا واقعاً یک سلاح در مقابل موجودات وحشتناکی داشتم که ازشون میترسیدیم. و به این ترتیب در اون موزهی فرو ریخته، روی فرش ضخیم و نرم، برای شادی زیاد وینا آروم رقصیدم و به بهترین شکل ممکن آوازی خوندم. بخشی از این رقص از کشورهای مختلف بود، بخشی ابداع خودم بود چون همونطور که میدونید من ذاتاً مبتکر هستم.
عجیب بود که این جعبه کبریت این همه سال دوام آورده بود، ولی برای من خوش شانسی زیادی بود. و همچنین چیزی پیدا کردم که احتمال پیدا کردنش خیلی کم بود- یک شیشه حاوی چند تا شمع. شکستمش و این شمعها رو گذاشتم توی جیبم و خیلی خوشحال از اتاق خارج شدم.
نمیتونم تمام داستان اون بعد از ظهر طولانی رو براتون تعریف کنم. باید سخت بهش فکر کنم تا هر چیزی که دیدم رو به ترتیب دقیق به خاطر بیارم. یک اتاق دراز به خاطر میارم که پر از تفنگ بود و همچنین چند تا در وضعیت خوبی بودن ولی نتونستم گلوله پیدا کنم. یه جای دیگه کلکسیون بزرگی از خدایان سنگی و فلزی پیدا کردم: پولینزی، مکزیکی، یونانی، رومی، فکر کنم از هر کشور روی زمین. اینجا نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و اسمم رو روی دماغ یک خدای سنگی از آمریکای جنوبی که واقعاً ازش خوشم اومد، نوشتم.
وقتی عصر شد سطح علاقهام پایین اومد. اتاقها رو پشت سر هم گشتم: گرد و غباری، ساکت، اغلب خراب. بعضی چیزها فقط مشتی مواد شکسته بودن. بعضی در شرایط بهتری بودن. در آخر به یک میدان باز کوچیک رسیدیم. چمن داشت و سه تا درخت میوه، بنابراین اونجا استراحت کردیم.
حوالی غروب شروع به فکر به شرایطمون کردم. شب نزدیک میشد و مخفیگاه امن هنوز باید پیدا میشد. ولی حالا خیلی کم باعث نگرانیم بود. شاید پیشم بهترین دفاع در مقابل مورلاکها رو داشتم. کبریت داشتم. و اگه نیاز به روشنایی بیشتری میشد، در جیبم شمع هم داشتم.
به نظرم رسید باید شب رو در فضای باز که با آتش حفاظت شده سپری کنیم. صبح سعی میکردم دستگاه زمان رو پس بگیرم. برای اینکار اون موقع فقط میلهی فلزیم رو داشتم. ولی حالا با دانش روز افزونم خیلی حس متفاوتی دربارهی این پنلهای فلزی داشتم. هیچ وقت فکر نمیکردم خیلی قوی باشن و امیدوار بودم میلهی فلزی برای انجام کار به اندازه کافی سنگین باشه.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER ELEVEN
The Green Palace
I found the Green Palace, when we came to it at about midday, to be empty and falling into ruin. The glass in its windows was broken and large pieces of green material had fallen off the walls onto the ground. It stood high on a grassy hill and, looking towards the north-east before I entered it, I was surprised to see a large river where I thought Wandsworth and Battersea had been in the past. I thought then of what had happened or might be happening to the living things in the sea.
‘Along the front of the palace I saw writing in an unknown language. I thought, rather foolishly, that Weena might help to understand this, but I only learned that the idea of writing had never entered her head. She always seemed to me, I imagine, more human than she was, perhaps because her love was so human.
Inside the large door - which was open and broken - we found, instead of the usual hall, a long room lit by many side windows. At first look I was reminded of a museum. The floor was thick with dust, and an interesting collection of strange objects was covered in grey dust too. Then I noticed, in the centre of the room, the bones of a large animal. They lay on the floor in the thick dust, and in one place, where the rainwater had come through the roof, some had almost been destroyed.
‘This made me feel sure that I was in a museum. Going towards the side I found shelves and on them I found the old familiar glass cases of our time. They had kept the air out; the objects inside were still in good condition.
‘I continued walking and found another short room running across the end of the first. This appeared to be full of rocks, in which I had little interest, so we didn’t stop. The next room appeared to be about natural history, but everything had changed so much that it was unrecognisable. A few blackened things which had been animals many years before, a brown dust of dead plants, that was all! I was sorry about that, because I wanted to know how people had learned to control nature.
‘Then we came to an enormous room, which was very badly- lit. Every few metres, white glass balls hung from the ceiling - many of them broken - which suggested that the place had had electric lighting. On either side of me were large machines, all in bad condition and many broken down, but some still quite complete. I wanted to stay among these because I could only make guesses at what they were for. I thought that if I could learn to understand them, I would have powers that might be useful against the Morlocks.
‘Suddenly Weena came very close to my side, so suddenly that she surprised me. I woke out of my dream and then noticed that the floor of the room went downhill. I had come in at an end that was above ground, and had a few tail thin windows. As you went down the room, the ground came up against these windows, until finally there was only a narrow line of daylight at the top.
‘I had moved slowly, thinking about the machines, and had been too interested in them to notice that it was getting dark. Then Weena’s increasing nervousness made me realise that the room ran down into thick darkness. I stopped and, as I looked around me, I saw that the dust was thinner there. Further away towards the darkness, it appeared to be broken by a number of small, narrow footprints.
‘I felt that I was wasting my time looking at this machinery. I remembered that it was already late in the afternoon and that I still had no weapon, no safe place and no way of making a fire. And then down at the far end of the room I heard the sound of footsteps and the same strange noises I had heard down the well.
‘I took Weena’s hand. Then, getting a sudden idea, I left her and turned to a machine on which there was a long metal bar. Climbing up, and taking this in my hands, I put all my weight on it sideways. It broke after a few seconds, and I rejoined Weena with a weapon in my hand. It was heavy enough, I thought, to break the head of any Morlock I might meet. And I wanted very much to kill a Morlock or two. I wanted to go straight down the room and kill the ones I heard. I didn’t do this, though, partly because I also wanted to stay with Weena - and to get back to my Time Machine.
‘Well, with the metal bar in one hand and Weena in the other, I went out of that room and into another even larger one, which was full of old books. These had fallen to pieces and none of the words could be read. I’m not a great writer, so didn’t spend too long thinking about this waste of time and energy. but I did think sadly of my own seventeen papers on scientific subjects.
‘Then, going up the wide stairs, we came to a room that had perhaps been a science room. And here I had some hopes of finding something useful. Except at one end where the roof had fallen down, this room was in good condition. I went quickly to every unbroken case. At last, in one of them, I found a box of matches. Very excited, I tried them. They were dry and perfectly good.
‘I turned to Weena. “Dance,” I said to her in her own language, because now I really had a weapon against the horrible creatures that we were afraid of. And so, in that broken-down museum, on the thick, soft carpet of dust, to Weena’s great happiness, I danced a slow dance, singing a song as well as I could. Partly the dance was from different countries, partly it was my own invention - because I am naturally inventive, as you know.
‘It was strange that this box of matches had lasted for so many years, but it was very fortunate for me. And I also found something even less likely - a jar containing a number of candles. I broke it open, put these in my pocket and left that room very happy.
‘I can’t tell you all the story of that long afternoon. I would have to think hard to remember what I saw in the correct order. I remember a long room filled with guns, and although some were still in good condition, I could find no bullets. In another place was a large collection of stone and metal gods - Polynesian, Mexican, Greek, Roman, from every country on Earth, I think. And here I couldn’t help writing my name on the nose of a stone god from South America that I really liked.
‘As evening came, my interest level fell. I went through room after room: dusty, silent, often ruined. Some things were just piles of broken material. some were in better condition. In the end we came to a little open square. It had grass and three fruit trees, so we rested there.
‘Towards sunset I began to think about our situation. Night was getting closer and my safe hiding place still had to be found. But that worried me very little now. I had with me, perhaps, the best of all defences against the Morlocks. I had matches. I had the candles in my pocket too, if more light were needed.
‘It seemed to me that we should spend the night in the open, protected by a fire. In the morning I could try to get the Time Machine. To do that, at that time, I had only my metal bar. But now, with my growing knowledge, I felt very differently about those metal panels. I had never thought they were very strong, and I hoped that the metal bar would be heavy enough to do the job.