سرفصل های مهم
ترس از آتش
توضیح مختصر
مسافر زمان وینا رو از دست میده.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوازدهم
ترس از آتش
وقتی از کاخ بیرون اومدیم، آفتاب کاملاً غروب نکرده بود. میخواستم قبل از تاریکی از جنگل رد بشم و صبح روز بعد به مجسمهی ابوالهول سفید برسم. نقشهام این بود که اون شب تا حد ممکن جلو برم و بعد آتشی روشن کنم و تحت حفاظت نورش بخوابم. بنابراین وقتی میرفتیم چوب و علف خشک جمع کردم و کمی بعد دستهام پر شده بودن.
به همین علت آرومتر از حد انتظارم راه میرفتیم وینا هم خسته بود و من شروع به عذاب کشیدن از خواب کردم. بنابراین قبل از اینکه به جنگل برسیم، شب شده بود. در لبهی تپهای پر بوته وینا از ترس تاریکیِ جلو رومون میخواست توقف کنه. ولی احساس شدید خطر، که نتونستم به عنوان اخطار ببینمش، باعث شد ادامه بدم. یک شب و دو روز نخوابیده بودم، حالم بد بود و بد اخلاق شده بودم. احساس میکردم خواب میاد سراغم و همراه اون مورلاکها هم میان.
بعد لابلای بوتههای سیاه پشت سرمون و تاریکی مقابل تیرگی اونها سه تا جسم نزدیک زمین دیدم. دورمون کلاً علفهای بلند بود و از اونها احساس امنیت نمیکردم. فکر کردم جنگل حدوداً یک کیلومتر دورتر هست. اگه میتونستیم ازش رد بشیم و به دامنهی تپه باز برسیم، به نظرم استراحتگاه خیلی امنتری بود.
فکر کردم با کبریتها و شمعهام میتونم راهم رو در جنگل روشن کنم. ولی میدونستم که قادر نخواهم بود هیزمهام رو هم نگه دارم. بنابراین با بیتمایلی گذاشتمشون زمین. بعد به ذهنم رسید که مارلوکهای پشت سرمون رو با روشن کردن هیزمها سورپرایز کنم. کمی بعد فهمیدم چقدر احمقانه بود، ولی اون موقع به نظرم روش خوبی برای حفاظت از پشت سرمون میرسید.
نمیدونم تا حالا به این فکر کردید که آتش جایی که هیچ کس نیست و هوا خنکه چه چیز غیر عادیای هست. و گرمای آفتاب اغلب به اندازهای قوی نیست که گیاهان رو بسوزونه، حتی وقتی روی یک قطره آب میتابه همونطور که گاهی در جاهای گرمتر اتفاق میفته. رعد و برق ممکنه آتشسوزیهای کوچیکی رو شروع کنه، اما معمولاً زیاد گسترش پیدا نمیکنن. در این زمان آینده روش درست کردن آتش به نظر در دنیا فراموش شده بود. زبانههای سرخی که از هیزم من بلند میشدن برای وینا کاملاً جدید و عجیب بودن.
وینا میخواست به طرف آتیش بدوه و باهاشون بازی کنه. کم مونده بود خودش رو بندازه روی آتیش، ولی من عقب نگهش داشتم. بعد برش داشتم و هرچند باهام درگیر شده بود، ولی به طرف جنگل رفتم. تا مسافت کوتاهی نور آتشم راه رو نشونمون میداد. برگشتم عقب رو نگاه کردم و از لابلای درختهای زیاد دیدم آتش از انبوه چوبهای من گسترش پیدا کرده و به بوتهها رسیده. حالا یک خط منحنی سرخ به آرومی از علفهای تپه بالا میومد.
به این خندیدم و دوباره رو کردم به درختهای تیرهی جلورومون. خیلی تاریک بود و وینا از ترس بهم چسبیده بود ولی از اونجایی که چشمهام به تاریکی عادت کرده بودن نور کافی برای راه رفتن دور درختها بود. بالای سر ما به سادگی تاریک بود به غیر از قسمتهایی آسمون آبی که اینجا اونجا از بالا میتابید رومون. هیچ کدوم از کبریتهام رو آتیش نزدم چون دستم آزاد نبود. با دست چپم دوست کوچولوم رو حمل میکردم و در دست راستم میلهی فلزی بود.
مدتی چیزی نشنیدم به غیر از صدای شکستن چوب خشک زیر پاهام، صدای آروم باد که بلندتر از تنفس و تپش قلبم بود. بعد به نظر اطرافم صدای گام پاهای آرومی رو شنیدم. به حرکت ادامه دادم. صدای پاها بلندتر شدن و بعد همون صداهای عجیبی رو شنیدم که در دنیای زیر زمین شنیده بودم. به نظر چند تا از مارلوکها بودن و داشتن نزدیک میشدن. در واقع یک دقیقه بعد احساس کردم یکی از اونها کتم رو میکشه، بعد چیزی روی دستم. وینا به شدت میلرزید و بعد دیگه حرکت نکرد.
زمان کبریت بود. ولی برای اینکه کبریتی دربیارم، باید وینا رو میذاشتم پایین. این کارو کردم و وقتی دستم رو بردم تو جیبم، در تاریکی نبردی دور زانوهام بدون صدایی از وینا و صداهای عجیب پرنده مانند از مارلوکها، شروع شد. دستهای نرم کوچولویی هم روی کت و پشت من حرکت میکردن، حتی گردنم رو لمس میکردن. بعد کبریت آتش گرفت و پشتهای سفید مارلوکها رو دیدم که دویدن توی درختها. سریع یک شمع از جیبم در آوردم و آمادهی روشن کردنش شدم.
بعد به وینا نگاه کردم. رو به صورت روی زمین دراز کشیده بود و پاهام رو گرفته بود و تکون نمیخورد. با احساس ناگهانی ترس خم شدم. به نظر قادر به تنفس نبود. شمع رو روشن کردم و گذاشتم روی زمین و وقتی شعلهاش بزرگتر شد، مارلوکها و سایهها رو فراری داد. خم شدم و بلندش کردم. جنگل پشت سرمون به نظر پر از حرکت و صدای مارلوکها بود.
وینا به نظر غش کرده بود. آروم گذاشتمش روی شونهام و ایستادم. و بعد فکر وحشتناکی به ذهنم رسید. وقتی کبریتم رو آتش میزدم و به وینا کمک میکردم، چند بار چرخیده بودم و حالا نمیدونستم از کدوم طرف باید برم. پشتم باید به کاخ سبز بود.
حالا از ترس سردم شده بود. باید سریع فکر میکردم چیکار کنم. تصمیم گرفتم آتشی روشن کنم و جایی که بودیم بمونم. وینا رو که هنوز تکون نمیخورد گذاشتم زمین، جلوی یک درخت. خیلی سریع چون شمع داشت میسوخت و تموم میشد، شروع به جمع کردن چوب و برگ کردم. اینجا و اونجا از دل تاریکی اطرافم چشمهای مارلوکها مثل جواهر میدرخشید.
شمع سوخت و خاموش شد. کبریتی روشن کردم و وقتی اینکار رو کردم دو تا جسم سفید دیدم که به طرف وینا حرکت میکنن. وقتی نور تابید سریع فرار کردن. یکی به قدری از نور کور شده بود که به طرف من اومد و وقتی با دستم بهش زدم احساس کردم استخوانش شکست. از درد فریاد کشید، با سختی فاصلهی کوتاهی رفت و افتاد. یه شمع دیگه روشن کردم و ساختن آتیشم رو ادامه دادم.
بعد از مدتی متوجه شدم برگهای روی سرم چقدر خشک هستن. از وقتی یک هفته قبل رسیده بودم هیچ بارونی نباریده بود. بنابراین به جای اینکه دنبال چوبهای به زمین افتاده میان درختان بگردم، شروع به پریدن و پایین کشیدن شاخهها کردم. کمی بعد آتشی دودی از چوب سبز و خشک داشتم و میتونستم شمعم رو خاموش کنم. بعد رو کردم جایی که وینا کنار میلهی فلزی من نشسته بود. هر کاری از دستم برمیومد انجام دادم تا بیدارش کنم ولی انگار مرده بود. حتی نمیدونستم نفس میکشه یا نه.
حالا دود آتش احاطهام کرده بود و یکمرتبه به شدت احساس خستگی کردم. آتشم یکی دو ساعت نیاز به هیزم بیشتری نداشت، بنابراین نشستم. جنگل پر از صداهای آرومی بود که نمیفهمیدم. فکر کنم فقط یک دقیقهای چشمهام رو بستم. بعد همه جا تاریک شد و دستهای مارلوکها روم بود.
انگشتهاشون رو کنار زدم و سریعاً دستم رو بردم توی جیبم برای جعبه کبریت و - اونجا نبود! بعد مارلوکها دوباره من رو گرفتن. در عرض یک دقیقه فهمیدم چه اتفاقی افتاده. خوابیده بودم و آتشم خاموش شده بود. ترس مرگ رو احساس کردم. جنگل به نظر پر از بوی چوب سوخته بود. از گردنم گرفته بودن، از موهام و دستهام و میکشیدنم پایین. در تاریکی احساس همه این موجودات نرم که روی من دراز کشیده بودن به شکل غیر قابل باوری وحشتناک بود. تعدادشون زیاد بود و افتادم زمین.
احساس کردم دندونهای کوچیک گردنم رو گاز میگیرن. برگشتم و وقتی این کار رو کردم، دستم به میلهی فلزیم خورد. این بهم قدرت داد. سخت نبرد کردم که روی پاهام بایستم و این موشهای انسانی رو از خودم بتکونم. میله رو جلوی بدنم گرفتم و جایی که فکر میکردم ممکنه صورتهاشون باشه فشارش دادم. میتونستم نرمی بدنهاشون و ضربههام رو حس کنم یک لحظه آزاد شدم.
شادی عجیبی حس کردم که اغلب پس از نبرد سخت میاد. میدونستم هم کار من و هم کار وینا تموم شده، ولی تصمیم گرفتم کاری کنم مارلوکها بهای گوشت رو بپردازن. پشت به یک درخت ایستادم و میلهی فلزی رو جلوم از یک طرف به طرف دیگه تکون دادم.
کل جنگل پر از حرکات و داد و فریادهای مارلوکها بود. یک دقیقه سپری شد. صداهاشون به نظر از هیجان بلندتر شده بود و حرکاتشون تندتر. ولی هیچ کدوم از اونها دیگه در دسترس نبودن. ایستادم و به تاریکی خیره شدم.
بعد یک مرتبه امید اومد. مارلوکها ترسیده بودن؟ و کمی بعد متوجه چیز عجیبی شدم. تاریکی به نظر روشن شده بود. شروع به دیدن مارلوکهای اطرافم کردم - سه تا نیمه مرده جلوی پام بودن. بعد در کمال تعجب متوجه شدم بقیه از پشت سرم فرار میکنن و میرن تو جنگل روبروم. و پشتشون دیگه به نظر سفید نمیرسید، بلکه سرخ بود.
همونطور که اونجا ایستاده بودم، دهنم از تعجب باز موند و ابر کوچکی از دود رو دیدم که از وسط شاخهها بالا میاد و بعد ناپدید میشه. و بعد متوجه بوی سوختن چوب و صداهای آرومی که حالا تبدیل به صداهای بلند شده بودن شدم. دود و دلیل سرعت مارلوکها رو فهمیدم.
از پشت درختم اومدم بیرون، برگشتم و عقب رو نگاه کردم و از لابلای نزدیکترین درختها شعلههای جنگل سوزان رو دیدم. این اولین آتشسوزیم بود که میومد سراغم. دنبال وینا گشتم ولی اونجا نبود. صدای آتش پشت سرم، صداهای شکستن درخت جدید وقتی آتیش میگرفت، زمان کمی برای فکر کردن برام به جا گذاشته بود. با میلهی فلزی که هنوز در دستم بود، مسیر مارلوکها رو دنبال کردم.
مسابقهی سختی بود. یک بار وقتی میدویدم شعلهها با سرعت از طرف راستم جلو اومدن، به طوری که از من جلو زدن و من مجبور شدم بکشم سمت چپ. ولی بالاخره از درختها اومدم بیرون به یک مکان باز کوچیک و وقتی این کارو کردم یک مارلوک به طرفم هجوم آورد. کورکورانه از جلوی من دوید و صاف دوید درون آتیش!
و بعد فکر کنم عجیبترین و وحشتناکترین چیز رو در دوران آینده دیدم. کل اون مکان از نور آتش مثل روز روشن شده بود. مرکزش یک تپهی کوچک بود که با بوتههای سوزان احاطه شده بود. پشت اون قسمت دیگهای از جنگل در حال سوختن بود با زبانههای زرد رنگ آتش که ازش بلند شده بود و مکان رو کاملاً با حلقهای از آتش احاطه کرده بود. روی دامنهی تپه ۳۰ یا ۴۰ تا مارلوک بودن که از آتش و گرما کور شده بودن و از ترس اینجا و اونجا میدویدن.
اول متوجه کوریشون نشدم و وقتی بهم نزدیک میشدن از ترس و عصبانیت با میلهام به شدت بهشون ضربه زدم. یکی رو کشتم و یکی دیگه رو زخمی کردم. ولی وقتی حرکات یکی از اونها رو زیر بوتهها و زیر آسمون سرخ دیدم و فریادهاشون رو شنیدم، درماندگی و عجز و درد کاملشون رو در نور شدید درک کردم و دیگه بهشون ضربه نزدم.
ولی هر از گاهی یکی صاف به طرف من میدوید و من رو به قدری میترسوند که از سر راهش کنار میکشیدم. یک بار روشنایی شعلهها کمتر شد و ترسیدم موجودات وحشتناک من رو ببینن. حتی به این فکر میکردم که قبل از این اتفاق با کشتن چند نفرشون دعوا رو شروع کنم، ولی آتش دوباره شروع شد و جلوی خودم رو گرفتم. اطراف تپه بین اونها راه رفتم و از سر راهشون کنار میکشیدم و دنبال نشانی از وینا میگشتم. ولی وینا اونجا نبود.
بالاخره روی یک تپهی کوچک نشستم و این گروه عجیب موجودات کور رو که با دستهاشون راهشون رو پیدا میکردن رو تماشا کردم. وقتی گرمای آتش بهشون میخورد صداهای غیرانسانی برای همدیگه در میآوردن. دود بالا میاومد و میوزید توی آسمون و از فضاهای خالی میان دود گاهی ستارههای کوچیک میدرخشیدن. دو یا سه تا مارلوک به سمتم دویدن و با دستهام باهاشون درگیر شدم و وقتی این کار رو میکردم، میلرزیدم.
بیشتر اون شب احساس ميکردم خواب بد میبينم. خودم رو گاز گرفتم و جیغ کشیدم تا بیدار بشم. با دستهام به زمین زدم و بلند شدم و دوباره نشستم. در اطراف راه رفتم و دوباره نشستم. بعد شروع به صدا زدن خدا کردم تا بیدارم کنه.
سه بار دیدم مارلوكها از شدت درد سرهاشون رو پایین آوردن و دویدن توی شعلههای آتش. ولی بالاخره فوق سرخی در حال زوال آتش، فوق ابرهای بزرگ دود سیاه و درختانی که سفید و سیاه میشدن و تعداد در حال کاهش مارلوکها، روشنایی سفید صبح از راه رسید.
دوباره دنبال نشانههایی از وینا گشتم، ولی هیچی نبود. مشخص بود که بدن کوچولوی بیچارهاش رو گذاشتن در جنگل سوزان بمونه. نمیتونم توصیف کنم چقدر خوشحال بودم که نخوردنش. وقتی به این فکر کردم میخواستم مورلاکهای عاجز اطرافم رو بکشم، ولی نتونستم خودم رو کنترل کنم.
همونطور که گفتم تپه نوعی جزیرهای از جنگل بود. حالا میتونستم از بالاش کاخ سبز رو از لای دود رقیق ببینم و از اونجا هم مسیرم رو به طرف مجسمهی سفید ابوالهول پیدا کنم. و به این ترتیب آخرین مارلوکها رو در حال دو و گریان ترک کردم و کمی علف بستم دور پاهام و لنگان لنگان از روی علفهایی که ازشون دود بلند بود و جنگل سوخته که داخلش هنوز گرم بود، رد شدم و به طرف مخفیگاه دستگاه زمان رفتم.
به آرامی راه میرفتم چون خیلی خسته بودم و پاهام درد میکردن. به خاطر مرگ وینای کوچولو خیلی ناراحت بودم. چیز خیلی وحشتناکی به نظر میرسید. حالا که به اتاق خودم برگشتم، بیشتر شبیه غم و اندوه یک رویاست تا یک غم واقعی. ولی اون روز صبح دوباره به شدت احساس تنهایی کردم- به شدت تنهایی. شروع به فکر به این خونه، به این پای بخاری، به برخی از شما کردم و با این افکار نیاز زیادی به برگشت پیدا کردم.
ولی وقتی زیر آسمون روشن صبح از روی زمینی که ازش دود بلند بود رد میشدم، کشفی کردم. تو جیب شلوارم هنوز چند تا کبریت بود. قبل از اینکه برش دارن، جعبه باز شده بود.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER TWELVE
Fear of Fire
‘When we came out of the palace, the sun hadn’t completely gone down. I wanted to get through the woods before it was dark, and to reach the white sphinx early the next morning. My plan was to go as far as possible that night and then build a fire and sleep in the protection of its light. So as we went along I collected sticks and dry grass, and soon had my arms full.
‘Because of this, we walked more slowly than I had expected, and also Weena was tired. And I began to suffer from sleepiness too, so it was night before we reached the wood. On a bushy hill at the edge of it, Weena wanted to stop, afraid of the darkness in front of us. But a strong feeling of danger, that I failed to see as a warning, made me continue. I had been without sleep for a night and two days, and felt ill and bad-tempered. I felt sleep coming on me, and the Morlocks with it.
‘Then, among the black bushes behind us, and dark against their blackness, I saw three figures close to the ground. There was long grass all around us and I didn’t feel safe from them. The forest, I thought, was about a kilometre across. If we could get through it to the open hillside, that, it seemed to me, was a much safer resting-place.
‘I thought that with my matches and my candles I could keep my way lit through the woods. But I knew that I wouldn’t be able to hold my firewood too. So, rather unwillingly, I put it down. Then it came into my head that I would surprise the Morlocks behind us by lighting it. I soon discovered how stupid this was, but at the time it seemed a good way of protecting our backs.
‘I don’t know if you have ever thought what an unusual thing fire must be where there are no people and where the climate is cool. The sun’s heat is not often strong enough to burn plants, even when it shines through a drop of water, as sometimes happens in hotter places. Lightning may start small fires, but they don’t usually spread very far. In this future time, the way to make fire had been forgotten in the world. The red tongues climbing my pile of wood were completely new and strange to Weena.
‘She wanted to run to them and play with them. She almost threw herself on the fire, but I held her back. Then I picked her up and, although she fought against me, I walked forwards into the wood. For a short distance the light from my fire showed us the way. Looking back, I could see, through the many trees, that from my pile of sticks the fire had spread to some bushes. Now a curved red line was coming slowly up the grass of the hill.
‘I laughed at that, and turned again to the dark trees in front of us. It was very black and Weena held on to me in fear, but there was still, as my eyes got used to the darkness, enough light for me to walk around the trees. Above us it was simply black, except where a piece of blue sky shone down on us here and there. I struck none of my matches because I had no hand free. With my left arm I carried my little friend; in my right hand I had my metal bar.
‘For some time I heard nothing except the breaking of dry- wood under my feet, the low sound of the wind above, my own breathing and the beat of my heart. Then I seemed to hear soft footsteps around me. I kept moving. The footsteps grew louder and then I heard the same strange sounds and voices I had heard in the Under-world. There seemed to be several of the Morlocks and they were getting closer. In fact, in another minute I felt one of them pull at my coat, then something on my arm. Weena shook violently and then stopped moving.
‘It was time for a match. But to get one I had to put her down. I did so and, as I searched in my pocket, a fight began in the darkness around my knees, with no sounds from her and some strange bird-like noises from the Morlocks. Soft little hands, too, were moving over my coat and back, even touching my neck. Then the match caught fire and I saw the white backs of the Morlocks running away through the trees. I quickly took a candle from my pocket and prepared to light it.
‘Then I looked at Weena. She was lying with her face to the ground, holding my feet and not moving. With a sudden feeling of fear I bent down to her. She seemed almost unable to breathe. I lit the candle and placed it on the ground, and as the flame grew it chased away the Morlocks and the shadows. I bent down and lifted her. The wood behind us seemed full of the movement and voices of the Morlocks.
‘She seemed to have fainted. I put her carefully on my shoulder and stood up. and then there came a horrible thought. While lighting my match and helping Weena, I had turned myself around several times and now I had no idea which direction to go in. I might be facing back towards the Green Palace.
‘Now I was cold with fear. I had to think quickly what to do. I decided to build a fire and stay where we were. I put Weena, still not moving, down against a tree. Very quickly, because my candle was burning low, I began collecting sticks and leaves. Here and there, out of the darkness around me, the Morlocks’ eyes shone like jewels.
‘The candle burned down and went out. I lit a match and as I did so, I saw two white shapes that were moving towards Weena. When the light shone, they ran quickly to get away. One was so blinded by the light that he came straight towards me and I felt a bone break when I hit him with my hand. He cried out in pain, walked with difficulty for a short distance and fell down. I lit another candle and continued building my fire.
‘After some time, I noticed how dry some of the leaves were above me. since my arrival a week before, no rain had fallen. So instead of looking around among the trees for fallen sticks, I began jumping up and pulling down branches. Very soon I had a smoky fire of green wood and dry sticks, and could put out my candle. Then I turned to the place where Weena sat beside my metal bar. I did what I could to make her wake up, but she seemed almost dead. I couldn’t even decide whether or not she was breathing.
‘Now the smoke of the fire surrounded me and suddenly I felt terribly tired. My fire wouldn’t need any more wood for an hour or two, so I sat down. The wood was full of quiet noises that I couldn’t understand. I seemed just to close my eyes for a minute. But then everything was dark and the Morlocks had their hands on me.
‘Throwing off their fingers, I quickly felt in my pocket for the matchbox and - it had gone! Then they took hold of me again. In a moment I realised what had happened. I had slept and my fire had gone out. I felt the fear of death. The forest seemed full of the smell of burning wood. I was caught by the neck, by the hair, by the arms, and pulled down. It was unbelievably horrible in the darkness to feel all these soft creatures lying on top of me. There were too many of them, and I fell to the ground.
‘I felt little teeth biting at my neck. I turned over and as I did so, my hand touched my metal bar. It gave me strength. I fought hard to get back on my feet, shaking off the human rats. Holding the bar against my body, I pushed where I thought their faces might be. I could feel the softness of bodies and my hits, and for a moment I was free.
‘I felt the strange happiness that so often seems to come with hard fighting. I knew that both I and Weena were finished, but I decided to make the Morlocks pay for their meat. I stood with my back to a tree, moving the metal bar from side to side in front of me.
‘The whole wood was full of the movement and cries of the Morlocks. A minute passed. Their voices seemed to rise to a greater level of excitement and their movements grew faster. But no more came within reach. I stood staring into the blackness.
‘Then suddenly hope came. Were the Morlocks afraid? And soon after that, I noticed a strange thing. The darkness seemed to grow lighter. I began to see the Morlocks around me - three half-dead at my feet. Then I recognised, with great surprise, that the others were running from behind me and away through the wood in front. And their backs seemed 110 longer white, but reddish.
‘As I stood there, my mouth open in surprise, I saw a little cloud of smoke move across a small area of starlight between the branches and disappear. And then I understood the smell of burning wood and the quiet voices growing now into a great noise. I understood the smoke and the reason for the Morlocks’ speed.
‘Stepping out from behind my tree and looking back, I saw, through the nearer trees, the flames of the burning forest. It was my first fire coming after me. I looked for Weena, but she was gone. The sounds of the fire behind me, the crashing noise as each new tree caught fire, left little time to think. With my metal bar still in my hand, I followed in the Morlocks’ path.
‘It was a hard race. Once the flames moved forwards so quickly on my right as I ran that they got ahead of me and I had to move away to my left. But at last I came out of the trees into a small open space, and as I did so, a Morlock rushed towards me. He ran blindly past me and straight into the fire!
‘And then I saw the most strange and horrible thing, I think, of all that I saw in that future age. This whole space was as bright as day with the light of the fire. In the centre was a small hill, surrounded by burned bushes. Beyond that was another arm of the burning forest, with yellow tongues of flame already coming from it, completely surrounding the space with a ring of fire. On the hillside were thirty or forty Morlocks, blinded by the light and the heat, running here and there against each other in their fear.
‘At first I didn’t understand their blindness and struck angrily at them with my bar, in terror, as they came close to me. I killed one and hurt another. But when I had watched the movements of one of them under the bushes against the red sky, and heard their cries, I understood their total helplessness and pain in the strong light and I hit no more of them.
‘But now and then one ran straight towards me, frightening me so much that I got out of his way. At one time the flames became a little less bright and I was afraid the awful creatures would be able to see me. I was even thinking of beginning the fight by killing some of them before this happened, but the fire started up again and I stopped myself. I walked around the hill among them and kept out of their way, looking for a sign of Weena. But Weena was gone.
‘At last I sat down on the top of the little hill and watched this strange group of blind creatures feeling their way here and there. They made inhuman noises to each other, as the heat from the fire affected them. The smoke rushed up and blew across the sky, and through the occasional spaces in it, the little stars shone. Two or three Morlocks ran into me and I fought them off with my hands, shaking as I did so.
‘For most of that night I felt that I was having a bad dream. I bit myself and screamed to make myself wake up. I hit the ground with my hands and got up and sat down again. I walked around, and again sat down. Then I started calling to God to let me wake.
‘Three times I saw Morlocks put their heads down in great pain and rush into the flames. But at last, above the dying red of the fire, above the great clouds of black smoke and the whitening and blackening trees, and the decreasing numbers of Morlocks, came the white light of the day.
‘I looked again for signs of Weena, but there were none. It was clear that they had left her poor little body in the burning forest. I can’t describe how glad I was that it hadn’t been eaten. As I thought of that, I wanted to kill the helpless Morlocks around me, but I managed to control myself.
‘The hill, as I have said, was a kind of island in the forest. From the top of it, I could now see the Green Palace through the thin smoke, and from that I could work out my direction to the white sphinx. And so, leaving the last of the Morlocks running and crying, I tied some grass around my feet and limped across smoking grass and burnt wood, still hot inside, towards the hiding-place of the Time Machine.
‘I walked slowly, because I was very tired and my feet were painful. I was so sorry about the death of little Weena. It seemed such a terrible thing. Now, back in my own room, it feels more like the sadness of a dream than a real sadness. But that morning I felt very lonely again - terribly alone. I began to think of this house, of this fireside, of some of you, and with these thoughts came a great need to return.
‘But as I walked over the smoking ground under the bright morning sky, I made a discovery. In my trouser pocket there were soil some loose matches. The box had broken open before it was lost.