سرفصل های مهم
به جلو در آینده
توضیح مختصر
مسافر زمان به آینده سفر کرده.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل سوم
به جلو در آینده
“پنجشنبهی گذشته به بعضی از شما گفتم دستگاه زمان چطور کار میکنه و خود دستگاه واقعی رو که در لابراتوار کامل نشده بود بهتون نشون دادم. حالا هم اونجاست کمی به خاطر سفر آسیب دیده، ولی در وضعیت بدی نیست. انتظار داشتم جمعه تمومش کنم، ولی وقتی بیشترش رو به هم وصل کردم، دیدم که یک تکه خیلی کوتاهه. باید اون چیز رو دوباره درست میکردم و دستگاه تا امروز صبح کامل نشد. بنابراین امروز ساعت ۱۰ اولین دستگاه زمان سفرش رو شروع کرد.
همه چیز رو کنترل کردم، بعد سوار صندلی شدم. کمی میترسیدم، ولی به اتفاقی که قرار بود بیفته هم علاقهمند بودم. اهرم شروع رو در یک دستم گرفتم و اهرم توقف رو در دست دیگهام. بعد اهرم اول رو فشار دادم و تقریباً بلافاصله اهرم دوم رو فشار دادم. احساس کردم دارم میافتم، ولی اطرافم رو نگاه کردم و دیدم لابراتوار دقیقاً مثل قبله. اتفاقی افتاده بود؟ لحظهای فکر کردم ذهنم بهم کلک زده. بعد متوجه ساعت شدم. یک لحظه قبل ده و یکی دو دقیقه رو نشون میداد. حالا تقریباً سه و نیم بود.
نفسی کشیدم اهرم شروع رو با هر دو دستم گرفتم و محکمتر فشارش دادم. لابراتوار وضوحش رو از دست داد و تاریک شد. خانم واچت، آشپزم اومد تو و بدون اینکه من رو ببینه به طرف در باغچه رفت. به نظرم یک یا دو دقیقه طول کشید تا از اتاق رد بشه ولی به نظر با سرعت بالا حرکت میکرد. اهرم رو تا آخر فشار دادم.
شب شد و یک لحظه بعد فردا شد. لابراتوار کمرنگ و نامشخص شد. فردا شب تاریک شد و بعد دوباره روز شد، دوباره شب شد، دوباره روز شد- با سرعت بیشتر و بیشتر. یک صدای آروم و متغیر گوشهام رو پر کرده بود و ذهنم آشفته شد.
هر چه سرعتم بالا میرفت روز و شب با سرعت همدیگه رو دنبال میکردن. تصویر کمرنگ لابراتوار کمی بعد از من دور شد. هر دقیقه یک بار میدیدم آفتاب اومد توی آسمون و هر یک دقیقه یک روز شد. به گمونم لابراتوار از بین رفته بود و من در هوای آزاد بودم. تغییرات سریع تاریکی و روشنی خیلی برای چشمهام دردناک بودن. بعد در زمانهای تاریک کوتاه ماه رو میدیدم که در چارکهاش با سرعت از جدید تا کامل در گردشه.
کمی بعد، هم چنان که ادامه میدادم و سرعتم همچنان بالا میرفت، تغییر شب و روز به شکل یک رنگ خاکستری مداوم شد. آسمون به رنگ آبی عمیق شگفتانگیز دراومد. آفتابی که میومد توی آسمون خطی از آتش شد، ماه خط کمرنگی شد که عرضش تغییر میکرد.
به وضوح دیدن زمین سخت بود. هنوز در دامنهی تپهای بودم که حالا این خونه اونجاست. رشد و تغییر درختها رو دیدم. از سبز به قهوهای و دوباره به سبز تغییر میکردن بلندتر میشدن، میمردن و میافتادن. ساختمانهای عظیمی رو دیدم که بر پا شدن، بعد مثل یک رویا ناپدید شدن عقربکهای سرعت روی دستگاه با سرعت بیشتر میچرخیدن. خط آفتاب از تابستان تا زمستون در عرض یک دقیقه یا کمتر بالا و پایین میشد. دقیقه به دقیقه برف سفید روی دنیا رو میپوشوند و بعد ناپدید میشد و بعدش بهار سبز میومد.
احساسات ناخوشایند آغاز حالا به نوعی هیجانی دیوانهوار تبدیل شده بود. متوجه حرکت عجیب دستگاه از یک سمت به سمت دیگه شدم، که نمیتونستم توضیح بدم ولی ذهنم به قدری گیج شده بود که هیچ توجهی بهش نکردم. بنابراین با نوعی دیوانگی که در من رشد کرد خودم رو به آینده پرت کردم. اول به توقف فکر نکردم. ولی بعد احساس جدیدی در ذهنم رشد کرد. حس ترس آمیخته با نیاز به دانستن.
چه تغییرات عجیبی در مردم رخ داده؟ وقتی با دقت بیشتری به اون دنیا نگاه میکردم، چه پیشرفتهای شگفتانگیزی در شیوهی سادهی زندگی ممکنه به وجود اومده باشه؟ ساختمانهای بزرگ شگفتانگیزی دیدم که جلو روم بر پا شدن- بزرگتر از ساختمانهای ما. دیدم رنگ سبز خیلی پررنگی از دامنهی تپه بالا اومد و بدون اینکه برف اون رو از بین ببره، همونجا موند. هرچند با سرعت زیاد سفر میکردم، ولی دنیا هنوز هم زیبا به نظر میرسید و ذهنم به متوقف کردن دستگاه معطوف شد.
بزرگترین ترسم این بود که وقتی من یا دستگاه توقف میکنیم، چیزی در فضا باشه. وقتی با سرعت بالا در زمان سفر میکردم این زیاد مهم نبود- انگار مثل گاز در چیزهای دیگه حرکت میکردم. ولی وقتی توقف میکردم، خودم رو در هر چیزی که در مسیرم بود، قرار میدادم. چنین ارتباط نزدیکی با چیز دیگه ممکنه به انفجار بزرگی منجر بشه. وقتی دستگاه رو درست میکردم بارها و بارها به این احتمال فکر کرده بودم ولی بعد با خوشحالی به عنوان یک خطر ضروری که انسان باید باهاش مواجه بشه، قبولش کردم. حالا که نمیتونستم ازش فرار کنم، همونقدر خوشحال نبودم.
عجیب بودن همه چیز، حرکت دستگاه و حس افتادن مداوم، خیلی مضطربم کرده بود. به خودم گفتم هرگز نمیتونم توقف کنم. بعد که یکمرتبه عصبانی شدم، تصمیم گرفتم بلافاصله توقف کنم. مثل یک احمق با عجله اهرم رو کشیدم. دستگاه چرخید و من پرت شدم تو هوا.
صدای رعد توی گوشهام میاومد. لحظهای فراموش کردم چه اتفاقی افتاده بعد دیدم جلوی دستگاه روی چمن نرم هستم. بارون سنگینی میبارید. همه چیز هنوز به نظر خاکستری میرسید ولی کمی بعد متوجه شدم آشفتگی تو گوشهام از بین رفته. اطرافم رو نگاه کردم. روی چمنهای کوچیک جلوی یه خونه بودم که با بوتهها احاطه شده بود. گلهای بنفششون زیر ضربهی بارون سنگین می افتادن زمین. در عرض یک لحظه تا عمق وجودم خیس شدم. فکر کردم: “استقبال خوبی برای مردیه که سالهای زیادی برای دیدن شما سفر کرده.”
کمی بعد بلند شدم و ایستادم و اطرافم رو نگاه کردم. از لابلای بارون سنگین میتونستم یک جسم عظیم تراشخورده - شاید از سنگ رو ببینم. ولی باقی دنیا مشخص نبود.
شدت بارون کم شد جسم سفید رو با وضوح بیشتری دیدم. خیلی بزرگ بود. یک درخت به شونهاش میخورد. کمی شکل مجسمهی ابوالهول با بالهای باز بود و به نظر پرواز میکرد. پایههای ستون به نظر از فلز ساخته شده بود و با سالخوردگی سبز شده بود. مدتی ایستادم و به اون جسم نگاه کردم.
وقتی بالاخره چشمهام رو لحظهای ازش برداشتم، دیدم بارون بند اومده و آسمون روشنتر شده.
بعد یکمرتبه متوجه خطر عظیم سفرم شدم. وقتی بارون بند بیاد چی ظاهر میشه؟ مردم چه شکلی میشن؟ شاید به یک چیز غیر انسانی و خیلی قوی تبدیل شده باشن. ممکنه من به نظرشون یه حیوون وحشی دنیای قدیم برسم، ولی ترسناکتر، چون شبیه اونها هستم. یک موجود وحشتناک که به سرعت کشته میشه.
“شکل ساختمانهای عظیم و دامنهی تپه جنگلی رو دیده بودم که در طوفانی که از بین میرفت واضحتر میشد. سریع به طرف دستگاه زمان برگشتم و سخت سعی کردم برش گردونم. وقتی این کار رو میکردم، بارون خاکستری یکمرتبه متوقف شد و آفتاب از لابلای ابرها تابید. ترسم بیشتر شد و سخت با دستگاه درگیر شدم. رفتم زیرش و برش گردوندم. شدید خورد به چونهام. یک دستم رو گذاشتم روی صندلی و دست دیگهام رو گذاشتم روی اهرم در حالی که به سنگینی نفس میکشیدم ایستادم و آماده بودم دوباره سوارش بشم.
ولی حالا که راه فرار داشتم اعتماد به نفسم برگشته بود. با علاقه بیشتر و ترس کمتر به این دنیای آینده نگاه کردم. در یک دهانهی گرد روی دیوار نزدیکترین ساختمان گروهی آدم دیدم که خرقهی نرم پوشیدن. من رو دیده بودن و صورتشون به طرف من بود.
بعد شنیدم صداهایی نزدیک میشه. از وسط بوتهها سر و شونههای مردان در حال دویدن رو دیدم. یکی از اونها اومد روی راه و راه رو مستقیم به طرف چمنهایی که من ایستاده بودم نشون میداد. خیلی لاغر بود، قدش کمی بلندتر از یک متر بود، پیراهن بنفش بلند پوشیده بود که با کمربند چرم از کمرش بسته بود. با دیدن این، برای اولین بار متوجه شدم هوا چقدر گرمه.
مرد به نظر خیلی زیبا بود، ولی خیلی هم ضعیف بود. وقتی دیدمش اعتماد به نفسم برگشت. دستهام رو از روی دستگاه برداشتم.”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER THREE
Forwards in Time
‘I told some of you last Thursday how the Time Machine works, and showed you the actual thing itself, incomplete in the laboratory. It is there now, a little damaged by travel, but not in bad condition. I expected to finish it on Friday, but when I had put most of it together, I found that one piece was too short. I had to make this again, and the thing wasn’t complete until this morning. So at ten o’clock today, the first of all Time Machines began its journey.
‘I checked everything, then got into the seat. I felt a little frightened, but interested in what was going to happen next. I took the starting lever in one hand and the stopping one in the other. Then I pressed the first and almost immediately the second. I felt that I was falling but, looking around, I saw the laboratory exactly as before. Had anything happened? For a moment I thought that my mind had tricked me. Then I noticed the clock. A moment before, it had showed a minute or two past ten. Now it was nearly half-past three.
‘I took a breath, held the starting lever with both hands and pushed it harder. The laboratory became unclear and went dark. Mrs Watchett, my cook, came in and walked, without seeing me, towards the garden door. I suppose it took her a minute or two to cross the room, but she seemed to move at high speed. I pressed the lever over to its furthest position.
‘The night came, and in another moment came tomorrow. The laboratory grew faint and unclear. Tomorrow night became black, then day again, night again, day again - faster and faster. A low and changing sound filled my ears, and my mind became confused.
‘As my speed increased, night followed day faster and faster. The faint picture of the laboratory seemed soon to move away from me. I saw the sun jumping quickly across the sky, once every minute, each minute being a day. I supposed that the laboratory had been destroyed and I had come into the open air. The quick changes of darkness and light were very painful to my eyes. Then, in the short dark times, I saw the moon turning quickly through her quarters from new to full.
‘Soon, as I continued, still increasing speed, the change from night to day became one continuous greyness. The sky turned a wonderful deep blue. The jumping sun became a line of fire, the moon a fainter line that changed in width.
‘The land was difficult to see clearly. I was still on the hillside where this house now stands. I saw trees growing and changing. They changed from green to brown and back to green again, grew tall, died and fell. I saw enormous buildings rise up, then disappear like dreams. The speed dials on the machine went round faster and faster. The line of the sun moved up and down, from summer to winter, in a minute or less. Minute by minute white snow spread across the world and disappeared, and was followed by the green of spring.
‘The unpleasant feelings at the beginning now changed into a kind of crazy excitement. I noticed a strange movement of the machine from side to side, which I couldn’t explain, but my mind was too confused to pay any attention to it. So with a kind of madness growing in me, I threw myself into the future. At first I didn’t think of stopping. But then a new feeling grew in my mind . a sense of fear mixed with the need to know.
‘What strange changes had happened to people? What wonderful improvements to our simple way of life might appear when I looked more closely into that world? I saw large and wonderful buildings growing in front of me, bigger than ours. I saw a stronger green colour move up the hillside, and stay there without any interruption by snow. Although I was travelling so quickly, the world still seemed beautiful, and so my mind turned to stopping the machine.
‘My greatest fear was that there would already be something in the space when I, or the machine, stopped. While I travelled at high speed through time, this didn’t matter much - I seemed to move like a gas through other things. But when I stopped, I would put myself into whatever lay in my way. Such close contact with the other thing might cause a great explosion. I had thought of this possibility again and again while I was making the machine, but then I had cheerfully accepted it as one of the necessary dangers that a man must face. I wasn’t as cheerful now, when I couldn’t escape it.
‘The strangeness of everything, the movement of the machine and the feeling of continual falling had made me very nervous. I told myself that I could never stop. Then, becoming suddenly angry, I decided to stop immediately. Like a fool in a hurry, I pulled over the lever. The machine turned over and I was thrown through the air.
‘There was the sound of thunder in my ears. For a moment I forgot what was happening, then I found myself sitting on soft grass in front of the machine. Heavy rain was falling. Everything still seemed grey, but soon I noticed that the confusion in my ears was gone. I looked around me. I was on a small lawn, surrounded by bushes. Their purple flowers were dropping under the beating of the heavy rain. In a moment I was wet to the skin. “A fine welcome,” I thought, “to a man who has travelled so many years to see you.”
‘Soon I stood up and looked around me. Through the heavy rain I could see an enormous figure cut, perhaps, out of white stone. But the rest of the world was unclear.
‘As the rain became lighter, I saw the white figure more clearly. It was very large. a tree touched its shoulder. It was shaped a little like a sphinx with spread wings, and seemed to be flying. The pedestal seemed to be made of metal, and had turned green with age. I stood looking at the figure for some time.
When, at last, I took my eyes from it for a moment, I saw that the rain was stopping and the sky was growing lighter.
‘Then I suddenly realised the full danger of my journey. What might appear when the rain stopped? What might people be like? Had they perhaps changed into something inhuman and very strong? I might seem like an old-world wild animal, but more frightening because I looked like them. a horrible creature to be speedily killed.
‘Already I saw the shapes of enormous buildings, and a wooded hillside growing clearer through the dying storm. I turned quickly to the Time Machine and tried hard to turn it the right way up. As I did so, the grey rain suddenly stopped and the sun shone through the clouds. My fear grew stronger and I fought hard with the machine. It moved under my attack and turned over. It hit my chin violently. One hand on the seat, the other on the lever, I stood breathing heavily, ready to climb inside it again.
‘But now I had a way of escaping, my confidence recovered. I looked with more interest and less fear at this world of the future. In a round opening, high up in the wall of the nearest building, I saw a group of figures wearing soft robes. They had seen me, and their faces were turned towards me.
‘Then I heard voices coming nearer. Through the bushes I saw the heads and shoulders of running men. One of these appeared on a path leading straight to the lawn where I stood. He was quite thin, just over a metre high, wearing only a long purple shirt tied at the waist with a leather belt. Noticing that, I realised for the first time how warm the air was.
‘He seemed to be very beautiful, but also very weak. At the sight of him, my confidence returned. I took my hands from the machine.