زندگی در آینده

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: ماشین زمان / فصل 5

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

زندگی در آینده

توضیح مختصر

مسافر زمان سعی میکنه تغییرات آدم‌های آینده رو درک کنه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل پنجم

زندگی در آینده

وقتی از سالن بزرگ بیرون اومدم عصر آرومی بود و زمین با رنگ آفتاب در حال غروب روشن شده بود. ساختمان بزرگ کنار یک دره‌ی رودخانه‌ای عریض بود، ولی تیمز یکی دو کیلومتر از موقعیت فعلیش حرکت کرده بود. تصمیم گرفتم برم بالای یک تپه تا بتونم بیشتر دنیامون رو در سال ۸۰۲۷۰۱ ببینم. این تاریخی بود که عقربک‌های کوچیک دستگاهم نشون میداد.

وقتی قدم میزدم دنبال هر چیزی میگشتم که بتونه وضعیت بد چیزها رو توضیح بده. به عنوان مثال، کمی که از تپه بالا رفته بودم تپه‌ای بزرگ از سنگ‌ دیدم که توسط تکه‌های فلز به هم وصل شده بودن. اینها خرابه‌های یک ساختمان بزرگ بودن هرچند نمی‌تونستم تصور کنم قبلاً چی بوده.

در حالی که اطراف رو نگاه می‌کردم با فکری ناگهانی متوجه شدم که هیچ خونه‌ی کوچیکی نیست. اینجا و اونجا بین درختان و بوته‌ها ساختمان‌های کاخ مانندی بود، ولی خونه‌ی تک و احتمالاً خانواده از بین رفته بود.

و بعد یک فکر دیگه به ذهنم رسید. به گروه کوچیکی از افرادی که دنبالم می‌اومدن نگاه کردم. دیدم همه لباس‌ یک شکل دارن و صورت‌های نرم و بدون مو و دست‌ها و پاهای دخترانه‌ی یکسان دارن.

شاید عجیب به نظر برسه که قبلاً متوجه این موضوع نشده بودم. ولی همه چیز خیلی عجیب بود. حالا واقعیت رو به وضوح کامل می‌دیدم. این آدم‌های آینده همه در لباس شبیه به هم بودن و از هر نظر دیگه اختلافات بین زن و مرد تقریباً از بین رفته بود. و بچه‌ها به چشم من مثل آدم‌های بالغ کوچک‌تر بودن.

وقتی دیدم این آدم‌ها چقدر با امنیت و راحت زندگی می‌کنن، احساس کردم این شباهت نزدیک جنسیت‌ها قابل فهمه. اگه آدم کافی وجود داشته باشه، داشتن فرزندان زیاد به جای یک مزیت تبدیل به یک مشکل میشه. اگه خشونت به ندرت اتفاق بیفته و بچه‌ها در امنیت باشن، مردها احتیاج کمی به قوی بودن برای حفاظت از خانواده‌شون دارن. باید بهتون یادآوری کنم این احساس من اون موقع بود. بعداً متوجه شدم چقدر اشتباه میکردم.

به رفتن ادامه دادم و چون می‌تونستم بهتر از آدم‌های آینده راه برم دیدم برای اولین بار تنها هستم. بالای تپه یک صندلی از فلز زرد رنگ پیدا کردم که تشخیص ندادم چیه. روش نشستم و به منظره‌ی عریض دنیامون زیر غروب آفتاب اون روز طولانی نگاه کردم. به زیبایی‌ای بود که در عمرم ندیده بودم. غرب به رنگ طلایی مخلوط شده با کمی بنفش و قرمز بود. پایین، دره‌ی تیمز بود که رودخانه‌ای مثل خطی از فلز براق و درخشنده جاری بود.

همونطور که نگاه می‌کردم سعی کردم چیزهایی که دیده بودم رو درک کنم. (بعدش متوجه شدم فقط نیمی از حقیقت رو فهمیدم). به نظرم آدم‌ها از بهترین وضعیتشون گذشته بودن. غروب باعث شد به غروب مردم ما فکر کنم. برای اولین بار شروع به درک نتیجه‌ی عجیب تغییرات جامعه‌ای کردم که در حال حاضر سعی در ساختش داریم. قدرت میاد چون نیاز به قوی بودن داریم ضعف وقتی ایجاد میشه که احساس امنیت می‌کنیم. کار برای بهبود شرایط زندگی، ایمن‌تر و ایمن‌تر شدن زندگی تا جاییکه کار دیگه‌ای نمیشه کرد ادامه داره. نتیجه چیزی بود که می‌دیدم!

علم زمان ما فقط به چند بیماری انسانی حمله کرده بود، ولی جلو میره. امروز کشاورزی هنوز در مرحله‌ی اولیه هست. ما گیاهان و حیوانات‌مون رو به آهستگی بهبود می‌بخشیم- سیب بهتر و جدیدتر، گل بزرگ‌تر و زیباتر گاوی که شیر بیشتری میده. روزی کل دنیا بهتر سازمان پیدا می‌کنه و بهتر میشه.

می‌دونستم در فاصله‌ی زمانی که دستگاهم از روش جهش کرده بود، این تغییر ایجاد شده و خوب هم ایجاد شده. هوا عاری از حشره‌های ناخوشایند بود، زمین از گیاهان بی‌مصرف پاک بود. همه جا میوه و گل‌های شیرین و دلپذیر بود. پرندگان زیبا اینجا و اونجا پرواز می‌کردن. و در طول اقامتم هیچ بیماری‌ای ندیدم.

تغییرات اجتماعی هم ایجاد شده بود. دیدم آدم‌ها در ساختمان‌های خوب زندگی می‌کنن، لباس‌های زیبا می‌پوشن، ولی هنوز هم ندیده بودم کاری انجام بدن. هیچ نشانی از فعالیت اقتصادی نبود. مغازه، تبلیغات، خرید و فروش، چیزهایی که برای ما خیلی مهمه و همه از بین رفته بودن. عصر طبیعی بود که اید‌ه‌ی بهشت اجتماعی به ذهنم برسه.

ولی این تغییر شرایط باید تغییراتی هم در آدم‌ها به وجود بیاره. علت هوش و انرژی انسان چیه؟ مشکلات آدم‌ها رو قوی و باهوش می‌کنه و بهشون کمک می‌کنه با هم کار کنن. و خانواده با عشق حفاظت‌کننده و خودخواهیش برای مراقبت‌ از بچه‌ها وجود داره. عشق والدین کمک میکنه جوان‌ها در معرض خطر قرار نگیرن. حالا این خطرات کجا بودن؟

به کوچکی فیزیکی این آدم‌ها، کم هوشیشون، و این ساختمان‌های بزرگ مخروبه فکر کردم. این باور رو در من تقویت کرد که آدم‌هایی که همیشه در برابر طبیعت جنگیدن، بالاخره پیروز شدن. چون بعد از جنگ آرامش میاد. مردم قوی، پر انرژی و با هوش بودن و از این انرژی برای تغییر شرایط زندگی‌شون استفاده می‌کردن. و حالا اونها هم به علت شرایط جدید تغییر کرده بودن.

بدون شک زیبایی ساختمان‌ها نتیجه‌ی آخرین موج انرژی بی‌هدف آدم‌ها بود. بعد از اون شروع به داشتن زندگی آرام‌تر کردن. حتی فعالیت هنرمندانه هم بالاخره ناپدید میشه - در زمانی که من دیدم تقریباً ناپدید شده بود. مردم دوست داشتن خودشون رو با گل بپوشونن، برقصن و زیر نور آفتاب آواز بخونن. این تنها کاری بود که انجام می‌دادن.

وقتی در تاریکی در حال رشد ایستاده بودم، فکر کردم کل راز این‌ آدم‌های دلپذیر رو فهمیدم. احتمالاً کنترل جمعیت‌شون خیلی خوب کار میکرد و تعدادشون به جای اینکه ثابت بمونه، پایین اومده بود. این مخروبه‌های خالی رو توضیح میده. توضیح من خیلی ساده و به اندازه‌ی کافی قابل باور بود - مثل بیشتر ایده‌های اشتباه من.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER FIVE

Life in the Future

The evening was calm as I came out of the great hall, and the land was lit by the colour of the sun as it went down. The big building was on the side of a wide river valley, but the Thames had moved a kilometre or two from its present position. I decided to climb to the top of a hill from where I could see more of our world in the year 802,701. That was the date the little dials of my machine had showed.

‘As I walked, I looked for anything that could explain the bad condition of things. A little way up the hill, for example, was a great pile of stones held together by pieces of metal. These were the ruins of a great building, although I couldn’t imagine what its use had been.

‘Looking round with a sudden thought, I realised that there were no small houses. Here and there among the trees and bushes were palace-like buildings, but the single house, and possibly even the family, had disappeared.

‘And then came another thought. I looked at the small group of figures who were following me. I saw that all had the same type of clothes, the same soft hairless faces and the same girlish arms and legs.

‘It may seem odd, perhaps, that I hadn’t noticed this before. But everything was so strange. Now, I saw the fact clearly enough. These people of the future were all very similar in clothes, and in all other ways the differences between men and women had almost disappeared. And the children seemed to my eyes to be just smaller adults.

‘Seeing how safely and comfortably these people lived, I felt that this close similarity of the sexes was understandable. If there are enough people, it becomes a problem rather than an advantage to have a lot of children. If violence conies only rarely and children are safe, there is less need for men to be strong and protect their families. This, I must remind you, was my feeling at the time. Later, I discovered how wrong I was.

‘I continued, and because I could walk better than the people of the future, I found myself alone for the first time. At the top of the hill I found a seat of a yellow metal that I didn’t recognise. I sat down on it and looked at the wide view of our world under the sunset of that long day. It was as beautiful as I have ever seen. The west was burning gold, mixed with some purple and red. Below was the valley of the Thames, in which the river lay like a line of shining metal.

‘As I watched, I began to try to understand the things I had seen. (Afterwards I realised I had only learned half the truth). It seemed to me that people were now past their best. The sunset made me think about the sunset of our people. For the first time I began to understand an odd result of the social changes we are trying to make at the moment. Strength comes because we need to be strong; weakness comes when we feel safe. The work of improving the conditions of life, of making life safer and safer, had continued until nothing more could be done. The result was what I saw!

‘The science of our time has attacked only a few human diseases, but it moves forwards. Farming today is still at an early stage. We improve our plants and animals very slowly - a new and better apple, a prettier and larger flower, a cow that gives more milk. One day the whole world will be better organised, and better.

‘I knew that this change had been made, and made well, in the space of time across which my machine had jumped. The air was free of unpleasant insects, the earth was free of useless plants. Everywhere there were fruits and sweet and pleasant flowers. Beautiful birds flew here and there. And I saw no diseases during my stay.

‘Social changes, too, had been made. I saw people living in fine buildings, beautifully dressed, but I hadn’t yet found them doing any work. There were no signs of economic activity. The shop, the advertisement, buying and selling - all of these things are so important to us, and all of them were gone. It was natural in the evening that I had the idea of a social heaven.

‘But this change in conditions has to produce changes in people. What is the cause of human intelligence and energy? Difficulties make people strong and clever and help them to work together. And the family, with its protective love and selfishness, is there for the care of children. The love of parents helps to keep the young out of danger. Now, where were these dangers?

‘I thought of the physical smallness of the people, their low intelligence and those big ruined buildings. It strengthened my belief that humans, who had always fought against nature, had finally won. because after the fight comes quietness. People had been strong, energetic and intelligent, and had used this energy to change their living conditions. And now they too had changed because of the new conditions.

‘No doubt the beauty of the buildings was the result of the last waves of the now purposeless energy of people. After that, they began to lead quieter lives. Even artistic activity would finally disappear - had almost disappeared in the time I saw. The people liked to cover themselves in flowers, to dance and to sing in the sunlight. That was all they did.

‘As I stood there in the growing dark, I thought that I had understood the whole secret of these pleasant people. Possibly their population control had worked too well, and their numbers had fallen instead of staying the same. That would explain the empty ruins. My explanation was very simple, and believable enough - as most wrong ideas are!

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.