سرفصل های مهم
گمشده در زمان
توضیح مختصر
دستگاه زمان مسافر زمان گم شده.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ششم
گمشده در زمان
وقتی اونجا ایستاده بودم و به این موفقیت بیش از حد بینقص انسانها فکر میکردم، ماه کامل از شمالشرق بالا اومد. آدمهای کوچیک پایین من از حرکت باز ایستادن و هوای شب سرد شد. تصمیم گرفتم برم پایین و مکانی برای خواب پیدا کنم.
دنبال ساختمانی که میشناختم گشتم. بعد چشمهام به طرف مجسمهی ابوالهول سفید روی پایه حرکت کردن. بوتهها و چمن کوچیک اونجا بود. دوباره بهش نگاه کردم. شک عجیبی باعث شده احساس سرما کنم. با خودم گفتم: “نه، اینجا چمن نیست.”
ولی چمن بود، چون صورت سفید ابوالهول به طرفش بود. میتونید تصور کنید وقتی متوجه این شدم، چه احساسی داشتم؟ نمیتونید. دستگاه زمان اونجا نبود!
بلافاصله احتمال از دست دادن زمان خودم و عاجز موندن در این دنیای جدید عجیب رو درک کردم. با پرشهای بزرگ از تپه پایین دویدم. یک بار افتادم و صورتم رو بریدم. برای جلوگیری از خونریزی کاری نکردم بلکه پریدم بالا و به دویدن ادامه دادم. تمام مدت با خودم میگفتم: “فقط هلش دادن زیر بوتهها، تا سر راه نباشه.”
ولی میدونستم اشتباه میکنم. به گمونم کل فاصله تا چمن کوچیک رو که شاید سه کیلومتر بود، در ۱۰ دقیقه طی کردم. فریاد زدم ولی هیچ کس جواب نداد. به نظر هیچ کس در اون دنیای مهتابی حرکت نمیکرد.
وقتی به چمنها رسیدم دیدم بدترین ترسم به حقیقت پیوسته. دستگاه زمان اونجا نبود. احساس ضعف و سرما کردم. دور چمن با سرعت دویدم و هر گوشه رو کنترل کردم بعد یکمرتبه ایستادم. بالای سرم مجسمهی ابوالهول سفید بود. به نظر با خرسندی به مشکلاتم لبخند میزد.
امکان داره آدمهای کوچیک دستگاه رو در مکان امنی برام گذاشته باشن ولی احساس نمیکردم برای جابجا کردن دستگاه به اندازهی کافی قوی باشن یا اهمیت بدن. این چیزی بود که نگرانم میکرد: احساس یک قدرت جدید که دستگاه رو جابجا کرده بود. ولی کجا میتونست باشه؟
فکر کنم کمی دیوانه شدم. یادم میاد وحشیانه زیر نور مهتاب میدویدم توی بوتههای اطراف ابوالهول و ازشون بیرون میومدم و حیوان کوچیک سفیدی که نمیشناختم رو ترسوندم. بعد در حالی که گریه میکردم و داد میزدم، به طرف ساختمان بزرگ سنگی رفتم. سالن بزرگ تاریک، ساکت و خالی بود. کبریتی روشن کردم و از کنار پردههای گرد و غباری رد شدم.
اونجا یک سالن بزرگ دیگه دیدم، جایی که حدوداً ۲۰ تا از آدمهای کوچیک خواب بودن. شک ندارم ظاهر دومم به نظرشون عجیب بود، چون یکمرتبه از تاریکی ساکت با صدایهای دیوانهوار و نور ناگهانی کبریت بیرون اومدم. شاید کبریت رو فراموش کرده بودن. “دستگاه زمان من کجاست؟”در حالی که با دستم تکنشون میدادم، شروع کردم.
این رفتار براشون خیلی عجیب بود. بعضی خندیدن، ولی بیشترشون خیلی ترسیده بودن. وقتی دیدم اطرافم ایستادن متوجه شدم که سعی در ترسوندن اونها احمقانه است. با قضاوتی که از رفتار روزشون داشتم، فکر کردم ترس باید فراموش شده باشه.
کبریت رو انداختم زمین و وقتی رد میشدم، یکی از اونها رو زدم و انداختم زمین دوباره دویدم اون طرف سالن غذاخوری بزرگ و رفتم بیرون زیر نور مهتاب. صدای فریادهای از روی وحشت رو شنیدم و پاهای کوچیکشون که به این طرف و اون طرف میدویدن. همهی کارهایی که وقتی ماه به آرومی در آسمون بالا میرفت کردم رو به خاطر نمیارم میدونم با جیغ و فریاد این ور و اون ور میدویدم. بعد روی زمین نزدیک مجسمهی ابوالهول دراز کشیدم و گریه کردم. بعد خوابیدم و وقتی بیدار شدم دوباره روز بود.
در طراوت صبح نشستم و سعی کردم به خاطر بیارم چطور رسیدم اونجا. بعد همه چیز در ذهنم روشن شد. حماقت وحشیانهی جنون دیشبم رو درک کردم تونستم با خودم استدلال کنم. گفتم: “بدترین رو در نظر بگیر. فرض کن دستگاه واقعاً گم شده- شاید از بین رفته؟ باید آروم و صبور باشم، روشهای مردم رو یاد بگیرم، بفهمم چه اتفاقی افتاده و از کجا مواد و ابزار گیر بیارم. بعد، در آخر، شاید بتونم یه دستگاه دیگه درست کنم.” شاید این تنها امید من هست، ولی بهتر از تسلیم شدنه. و اونجا دنیای زیبا و جالبی هم بود.
ولی احتمالاً فقط دستگاه رو برده بودن. باید آروم باشم، مخفیگاهش رو پیدا کنم و با زور یا با هوشمندی پسش بگیرم. ایستادم و اطرافم رو نگاه کردم و به این فکر کردم که کجا میتونم خودم رو بشورم. احساس خستگی و کثیف بودن میکردم و از وضعیت احساسی شب قبلم تعجب کرده بودم.
زمین اطراف چمن کوچیک رو با دقت آزمایش کردم. مدتی رو با سؤالات بیهوده تلف کردم از مردم کوچیکی که رد میشدن تا میتونستم خوب سؤال کردم. هیچ کس منظورم رو نفهمید. بعضی به سادگی چیزی نگفتن بقیه فکر کردن شوخی میکنم و بهم خندیدن.
چمن چیزهای بیشتری بهم گفت. یک خط روش پیدا کردم. نشانههای دیگهای هم دورش بود، با رد پاهای باریک و عجیب. این باعث شد دوباره به پایهی مجسمه نگاه کنم. فکر کنم همونطور که گفتم از فلز ساخته شده بود. از هر دو طرف با پنلهای فلزی بلند تزئین شده بود.
رفتم و با دستم به اینها ضربه زدم. پایه تو خالی بود. هیچ راهی برای کشیدن و باز کردن پنلها وجود نداشت، ولی شاید اگه در داشت از داخل بازش میکردن. یک چیز در ذهنم به اندازهی کافی روشن بود: فهمیدن اینکه دستگاه زمان داخل پایهی فلزی بود یا نه سخت نبود. ولی چطور رفته بود اونجا؟
سر دو نفر رو که نارنجی پوشیده بودن دیدم از وسط بوتهها به طرف من میان. اومدن و به پایهها اشاره کردم و سعی کردم بفهمن میخوام بازشون کنم. ولی با اولین حرکتم خیلی عجیب رفتار کردن. نمیدونم چطور صورتهاشون رو براتون توصیف کنم. به نظر بهشون توهین شده بود.
سری بعد یک مرد با ظاهری شیرین رو که سفید پوشیده بود امتحان کردم همون نتیجه رو داد. کاری کرد از خودم خجالت بکشم. ولی همونطور که میدونید دستگاه زمان رو میخواستم، و دوباره امتحانش کردم. وقتی مثل بقیه رو برگردوند، بیاعصاب شدم. در سه قدم رفتم دنبالش، از قسمت شُلِ رداش در دور گردنش گرفتم و شروع به کشیدنش به طرف پایه کردم. بعد ترس رو در چهرهاش دیدم و ولش کردم.
ولی هنوز شکست نخورده بودم. با دستهام به پنلهای فلزی زدم. فکر کردم صدای حرکت چیزی رو از داخل شنیدم. اگه بخوام دقیق باشم، فکر کردم صدایی مثل خنده شنیدم. ولی شاید اشتباه میکردم. بعد یه سنگ بزرگ از رودخانه برداشتم و به فلز زدم تا اینکه قسمتی از تزییناتش رو صاف کردم. آدمهای کوچیک میتونستن صدا رو با یک کیلومتر فاصله از هر جهت بشنون، ولی هیچ کاری نکردن.
جمعیتی از اونها رو روی دامنهی تپه دیدم که با وحشت به من نگاه میکنن. بالاخره من که گرمم شده بود و خسته بودم، نشستم تا مکان رو تماشا کنم. ولی به قدری صبور نبودم که مدتی طولانی تماشا کنم. میتونستم سالها روی یک مشکل کار کنم، ولی نمیتونستم ۲۴ ساعت غیر فعال باشم و صبر کنم.
بعد از مدتی بلند شدم و دوباره شروع به قدم زدن بی هدف لابلای بوتهها به طرف تپه کردم. با خودم گفتم: “صبر.” اگه دستگاهت رو دوباره میخوای، باید پایه رو ول کنی. اگه قصد دارن دستگاهت رو بردارن، نابود کردن پنلهای فلزیشون کمکی نمیکنه. اگه چنین قصدی نداشته باشن، وقتی دستگاه رو بخوای بهت پس میدن.
با این دنیا رو در رو شو. روشهاش رو یاد بگیر، تماشاش کن، مراقب باش معانیش رو خیلی سریع حدس نزنی. در آخر جواب همه رو میفهمی.” بعد یکمرتبه خندهداری وضعیت به ذهنم خطور کرد: فکر سالهایی که سر مطالعه و کار برای رسیدن به آینده صرف کرده بودم و حالا بیصبریم برای بیرون اومدن از این دنیا. خودم رو در ناامیدترین وضعیتی قرار داده بودم که یک مرد میتونست تصور کنه. نمیتونستم جلوی خنده به خودم رو بگیرم.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER SIX
Lost in Time
‘As I stood there thinking about this too perfect success of humans, the full moon came up in the north-east. The little figures stopped moving around below me and the night began to feel cold. I decided to go down and find a place to sleep.
‘I looked for the building I knew. Then my eye moved to the white sphinx on the pedestal. There were the bushes and there was the little lawn. I looked at it again. A strange doubt made me feel cold. “No,” I said to myself, “that isn’t the lawn.”
‘But it was the lawn, because the white face of the sphinx was towards it. Can you imagine how I felt as I realised this? But you can’t. The Time Machine had gone!
‘At once I understood the possibility of losing my own time, of being left helpless in this strange new world. I ran with great jumps down the hillside. Once I fell and cut my face. I did nothing to stop the blood, but jumped up and continued running. All the time I was saying to myself, “They have just pushed it under the bushes out of the way.”
‘But I knew that I was wrong. I suppose I covered the whole distance to the small lawn, three kilometres perhaps, in ten minutes. I shouted but nobody answered. Nobody seemed to be moving in that moonlit world.
‘When I reached the lawn, I found that my worst fears were true. The Time Machine was nowhere to be seen. I felt faint and cold. I ran round the lawn quickly, checking every corner, then stopped suddenly. Above me was the white sphinx. It seemed to smile with pleasure at my problems.
‘It is possible that the little people had put the machine in a safe place for me, but I didn’t feel that they were either strong enough or caring enough to move it. This is what worried me, the feeling of a new power that had moved the machine. But where could it be?
‘I think I went a little mad. I remember running violently in and out of the moonlit bushes all around the sphinx and frightening a small white animal that I didn’t recognise. Then, crying and shouting, I went down to the great building of stone. The big hall was dark, silent and empty. I lit a match and continued past the dusty curtains.
‘There I found a second great hall, where about twenty of the little people were sleeping. I have no doubt they found my second appearance strange, as I came suddenly out of the quiet darkness with mad noises and the sudden light of a match. Perhaps they had forgotten about matches. “Where is my Time Machine?” I began, shaking them with my hands.
‘This behaviour was very strange to them. Some laughed, but most looked very frightened. When I saw them standing round me, I realised that it was foolish to try and frighten them. Judging by their daylight behaviour, I thought that fear must be forgotten.
‘I threw down the match and, knocking one of the people over as I went, I ran across the big dining-hall again, out under the moonlight. I heard cries of terror and their little feet running this way and that. I don’t remember everything I did as the moon moved slowly up the sky I know that I ran here and there screaming. then lay on the ground near the sphinx and cried. After that I slept, and when I woke up again it was light.
‘I sat up in the freshness of the morning, trying to remember how I had got there. Then things became clear in my mind. I understood the wild stupidity of my madness overnight and I could reason with myself. “Suppose the worst,” I said. “Suppose the machine is really lost - perhaps destroyed? I should be calm and patient, learn the ways of the people, learn what has happened and how to get materials and tools. then, in the end, perhaps, I can make another machine.” That would be my only hope, perhaps, but better than giving up. And it was a beautiful and interesting world.
‘But probably the machine had only been taken away. I must be calm, find its hiding-place and get it back by force and cleverness. I stood up and looked around me, wondering where I could wash. I felt tired and dirty and rather surprised by my emotional state the night before.
‘I made a careful examination of the ground around the little lawn. I wasted some time in useless questions, asked, as well as I could, to the little people that passed. They all failed to understand what I meant. Some simply said nothing; others thought it was a joke and laughed at me.
‘The grass told me more. I found a line in it. There were other signs around, with strange narrow footprints. This made me look again at the pedestal. It was made, as I think I have said, of metal. It was highly decorated with metal panels on either side.
‘I went and knocked at these. The pedestal was hollow. There was no way to pull to open the panels, but perhaps if they were doors they opened from inside. One thing was clear enough to my mind: it wasn’t difficult to work out that the Time Machine was inside that pedestal. But how had it got there?
‘I saw the heads of two people dressed in orange coming through the bushes towards me. They came and, pointing to the pedestal, I tried to make them understand my wish to open it. But at my first move to do this they behaved very oddly. I don’t know how to describe their faces to you. They looked insulted.
‘I tried a sweet-looking man in white next, with exactly the same result. He made me feel ashamed of myself. But as you know, I wanted the Time Machine and I tried him again. As he turned away, like the others, I lost my temper. In three steps I was after him, took him by the loose part of his robe round the neck and began pulling him towards the pedestal. Then I saw the fear on his face and I let him go.
‘But I wasn’t beaten yet. I hit the metal panels with my hands. I thought I heard something move inside . to be exact, I thought I heard a sound like a laugh. but perhaps I was mistaken. Then I got a big stone from the river and hit the metal until I had flattened part of the decoration. The little people could hear the noise a kilometre way in all directions, but they did nothing.
‘I saw a crowd of them on the hillside, looking at me in a frightened way. At last, hot and tired, I sat down to watch the place. But I was too impatient to watch for long. I could work at a problem for years, but I was unable to wait, inactive, for twenty- four hours.
‘I got up after a time and began walking aimlessly through the bushes towards the hill again. “Patience,” I said to myself. “If you want your machine again, you must leave that pedestal alone. If they intend to take your machine away, it won’t help if you destroy their metal panels. If they don’t, you will get it back when you can ask for it.
“Face this world. Learn its ways, watch it, be careful of guessing its meaning too quickly. In the end you will find an answer to it all.” Then suddenly the humour of the situation came into my mind: the thought of the years I had spent in study and work to get into the future age, and now my impatience to get out of it. I had put myself into the most hopeless situation a man could ever imagine. I couldn’t help laughing at myself.