سرفصل های مهم
مورلاکها
توضیح مختصر
مسافر زمان موجودات زیر زمین رو کشف میکنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هشتم
مورلاکها
فکر میکنم گفتم هوای این عصر طلایی چقدر از عصر ما گرمتر بود. نمیتونم توصیفش کنم. معمولاً تصور میشه آفتاب در آینده خنکتر میشه. ولی آدمها فراموش کردن که زمین هم باید در آخر به آفتاب نزدیکتر و نزدیکتر بشه.
خوب، یک صبح خیلی گرم، فکر کنم روز چهارم، وقتی سعی میکردم از گرما و نور شدید در یک خرابهی بزرگ نزدیک خونهی بزرگ فرار کنم، اتفاق عجیبی افتاد. در حالی که از روی تپههای سنگی بالا میرفتم، یک اتاق باریک پیدا کردم که پنجرههای انتها و کنارههاش توسط سنگهایی که ریخته بود، بسته شده بودن. بعد از نور بیرون اون تو برام خیلی تاریک بود. وارد شدم و با دستهام راهم رو پیدا کردم.
یک مرتبه ایستادم و نفسم رو حبس کردم. یک جفت چشم که از انعکاس نور بیرون روشن شده بود، از تاریکی تماشام میکرد.
وقتی اون چشمهای خشمگین رو نگاه کردم، ترس ذاتی قدیمی از حیوانات وحشی رو احساس کردم. میترسیدم برگردم. بعد فکر کردم این آدمها به نظر چقدر با خیال راحت زندگی میکنن. و بعد ترس عجیبشون از تاریکی رو به خاطر آوردم.
در حالی که سعی میکردم ترسم رو کنترل کنم، یک قدم رفتم جلو و صحبت کردم. صدام محکم بود، ولی میلرزید. دستم رو دراز کردم و دستم به یک چیز نرم خورد.
بلافاصله چشمهاش به یک طرف حرکت کردن و یک چیز سفید از کنارم دوید. در حالی که قلبم به تندی میتپید برگشتم و یک جسم با ظاهر عجیب رو دیدم سرش به شکل عجیبی پایین بود و به مکان آفتابی پشت سرم میدوید. دوید توی یک سنگ بزرگ، به یک طرف افتاد و در عرض یک لحظه در سایههای تیرهی زیر یک تپه سنگ دیگه مخفی شده بود.
به قدری با سرعت حرکت میکرد که نتونستم به وضوح ببینمش ولی میدونم سفید مات بود و چشمهای درشت و عجیب خاکستری و سرخی داشت. همچنین موهای بوری روی سر و پشتش بود. نمیتونم بگم روی ۴ پاش میدوید یا دستهاش رو خیلی پایین گرفته بود. بعد از چند ثانیه پشت سرش رفتم توی تپهی خرابههای دوم.
اول نتونستم پیداش کنم ولی بعد از مدتی در تاریکی عمیق یکی از اون دهانههای گردِ چاه مانند رو که دربارش بهتون گفتم رو دیدم که توسط سنگ بزرگی که افتاده بود نیمه بسته بود. فکری ناگهانی به ذهنم رسید. اون چیز رفته بود توی چاه؟
کبریتی روشن کردم و پایین رو نگاه کردم و دیدم یک موجود سفید کوچولو با چشمهای درشت روشن حرکت میکنه. وقتی میرفت پایین به من خیره شد. حالا برای اولین بار یک جور نردبان فلزی کنارهی چاه دیدم. بعد آتیش انگشتهام رو سوزوند و کبریت از دستم افتاد وقتی میافتاد خاموش شد. یکی دیگه روشن کردم ولی موجود کوچولوی وحشتناک ناپدید شده بود.
نمیدونم چقدر اونجا نشستم و به چاه خیره شدم. تا بتونم خودم رو به این باور برسونم که چیزی انسانی دیدم زمان سپری شد. ولی به آرامی شروع به فهمیدن حقیقت کردم: اینکه انسانها یک گونه باقی نموندن، بلکه تبدیل به دو نوع حیوان متفاوت شدن. فرزندان دلپذیر من از دنیای بالا تنها نبودن.
فکر کردم این موجود تاریکی در تصور و گمان من از جامعهی کاملاً سازمانیافته چیکار میکنه؟ رابطهاش با تنبلی آرام آدمهای زیبای دنیای بالا چی بود؟ و اون پایین چی مخفی شده بود؟ لب چاه نشستم و به خودم گفتم چیزی برای ترس وجود نداره و اینکه باید برم پایین تا جواب رو پیدا کنم. ولی خیلی میترسیدم و نمیتونستم برم. وقتی اونجا نشسته بودم، دو تا از آدمهای دنیای بالا بدو از نور روز دویدن توی سایهها. مرد دنبال زن بود و وقتی میدوید براش گل پرت میکرد.
به نظر از دیدن من که اونجا نشستم و به چاه نگاه میکنم ناراحت شدن. فهمیدم نگاه کردن به این چالهها رفتار بدی هست، چون وقتی به این یکی اشاره کردم و سعی کردم به زبان اونها سؤالی دربارهی چاه بپرسم بیشتر ناراحت شدن و رو برگردوندن. ولی به کبریتهای من علاقهمند بودن و چند تا رو آتیش زدم تا سرگرمشون کنم. ازشون دوباره دربارهی چاه سؤال کردم ولی باز موفق نشدم. بنابراین کمی بعد تنهاشون گذاشتم و قصد داشتم برگردم پیش وینا تا ببینم اون چی میتونه بهم بگه.
ولی ذهنم در کار بود. حالا ایدهای از اهمیت این چاهها، از معمای ارواح، از معانی پنلهای فلزی و اینکه چه بلایی سر دستگاه زمانم اومده، داشتم! همچنین شروع راهحل معمای اقتصادی رو داشتم که نگرانم کرده بود.
این ایدهی جدید من بود. به وضوح این گونهی انسانی دوم زیر زمین زندگی میکرد. مخصوصاً سه تا چیز باعث میشد این فکر رو بکنم. اول پوست سفید در حیواناتی که عمدتاً در تاریکی زندگی میکنن مشترکه. بعد اون چشمهای درشت مثل چشمهای گربه. بالاخره سردرگمیش در نور آفتاب، چطور دوید توی سنگها، شیوهی عجیبی که سرش رو نگه داشته بود. تمام این چیزها باعث شد باور کنم که چشمهاش به روشنایی عادت نداره.
بنابراین زیر پاهام باید تونلهای زیادی وجود داشته باشه، جایی که این آدمها زندگی میکنن. چاههایی که هوا رو به تونلها منتقل میکنن، در امتداد دامنهی تپه بودن- در واقع همه جا به غیر از امتداد درهی رودخانه. تعداد زیادشون نشون میداد چقدر تونل وجود داره. همچنین باور اینکه آدمهای زیرزمین چیزهایی رو برای آسودگی آدمهای روز درست میکنن، به نظر طبیعی میرسید. این ایده به قدری معقول بود که بلافاصله قبولش کردم و بعد به این فکر کردم که چطور انسانها تبدیل به دو گونه شدن.
با مشکلات عصر خودمون شروع کردم. برام روشن بود که گسترش اختلاف اجتماعی بین کارگران و مدیران کل وضعیت رو توضیح میده. حتی حالا هم میتونیم آغاز این رو ببینیم. شروع به استفاده از فضای زیر زمین کردیم- راهآهن زیرزمینی داریم، اتاقهای کار و رستورانها و رایجتر هم میشن.
فکر کردم واضحه که کارگرها شروع به رفتن به زیرزمین به کارخانههای بزرگ و بزرگ کردن و زمان بیشتر و بیشتری اونجا سپری کردن تا اینکه در آخر …
هم چنین اختلاف روز افزون طبقات اجتماعی باعث شده ازدواج بین اونها کمتر و کمتر بشه. بنابراین داراها بالای زمین دنبال لذت و راحتی و زیبایی بودن و ندارها، کارگرها، پایین زمین بودن و با تقاضای کار تغییر کردن.
وقتی اونجا بودن مجبور بودن برای هوایی که به خونههاشون میومد اجاره بدن که مبلغ کمی هم نبود. اگه امتناع میکردن، میمردن. اگه نمیتونستن به این شکل زندگی کنن هم میمردن. در آخر هر کسی که زیر زمین زندگی میکرد به این وضعیت زندگیش عادت میکرد و به شیوهی خودش مثل آدمهای دنیای بالا از زندگیش راضی میشد.
باید بهتون هشدار بدم که این توضیح من اون موقع بود. ممکنه کاملاً اشتباه باشه، ولی هنوز هم فکر میکنم بهترین هست. ولی فکر میکنم این سبک زندگی در گذشته بهتر کار میکرد. آدمهای دنیای بالا بیش از اندازه ایمن شده بودن، بنابراین کوچکتر، ضعیفتر و کمهوشتر شده بودن.
هنوز نمیدونستم چه اتفاقی برای آدمهای زیر زمین افتاده. ولی میتونستم تصور کنم که تغییرات مورلاکها- بعداً فهمیدم اسمشون این هست - بیشتر از تغییرات الوئی - اونهایی که از قبل میشناختم - بود.
بعد تردیدهای نگرانکننده از راه رسید. چرا مورلاکها دستگاه زمانم رو برداشته بودن؟ و مطمئن بودم که اونها برداشتن. چرا اگه الوئیها بر اوضاع کنترل داشتن نمیتونستن دستگاهم رو برام پس بگیرن؟ و چرا اینقدر به شدت از تاریکی میترسیدن؟ همونطور که گفتم از این دنیای زیر زمین از وینا سؤال کردم، ولی چیزی ازش نفهمیدم.
اول سؤالاتم رو نفهمید و بعد جواب دادن به سؤالاتم رو رد کرد. کل موضوع به نظر زیادی ناخوشایند بود. و وقتی دوباره ازش سؤال کردم- شاید کمی با صدای بلند - شروع به گریه کرد. تنها اشکهایی بودن که به غیر از اشکهای خودم در عصر طلایی میدیدم.
وقتی این اشکها رو دیدم، دیگه نگران مارلوکها نشدم. کبریتی روشن کردم و وینا به زودی باز لبخند میزد.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER EIGHT
Morlocks
‘I think I said how much hotter the weather of this Golden Age was than our own. I can’t explain this. It is usual to think that the sun will continue cooling in the future. But people forget that the Earth must also, in the end, fall back closer and closer to the sun.
‘Well, one very hot morning - my fourth, I think - as I was trying to get away from the heat and the strong light in a large ruin near the great house, a strange thing happened. Climbing among those piles of stones, I found a narrow room, whose end and side windows were closed by falling stones. After the light outside, it seemed very dark to me. I entered it, feeling my way with my hands.
‘Suddenly, I stopped and held my breath. A pair of eyes, made bright by the reflection of the daylight outside, was watching me out of the darkness.
‘I felt the old natural fear of wild animals as I looked into those angry eyes. I was afraid to turn. Then I thought how safely people appeared to be living. And then I remembered their strange terror of the dark.
‘Trying to control my fear, I took a step forwards and spoke. My voice was strong but shaking. I put out my hand and touched something soft.
‘At once the eyes moved to the side and something white ran past me. I turned, as my heart beat even faster, and saw an odd- looking figure, its head held down in a strange way, running across the sunlit space behind me. It ran into a large stone, fell to one side and in a moment was hidden in a black shadow under another pile of stones.
‘It went too fast for me to see clearly, but I know it was a dull white and had strange large greyish-red eyes. Also, there was fair hair on its head and down its back. I can’t say whether it ran on four legs or only with its arms held very low. After a few seconds I followed it into the second pile of ruins.
‘I couldn’t find it at first, but after some time in the deep darkness I saw one of those round well-like openings that I have told you about, half-closed by a large fallen stone. A sudden thought came to me. Had the thing disappeared down the well?
‘I lit a match and, looking down, saw a small white moving creature with large bright eyes. It stared at me as it climbed down. Now I saw for the first time a kind of metal ladder down the side of the well. Then the light burned my fingers and fell out of my hand, going out as it dropped. I lit another but the horrible little creature had disappeared.
‘I don’t know how long I sat staring down that well. Time passed before I could make myself believe that I had seen something human. But slowly I began to understand the truth: that humans hadn’t stayed as one species, but had become two different animals. My pleasant children of the Upper-world weren’t alone.
‘And what, I wondered, was this creature of the dark doing in my idea of a perfectly organised society? What was its relationship with the calm laziness of the beautiful Upper-world people? And what was hidden down there? I sat on the edge of the well telling myself that there was nothing to fear and that I must go down to find the answer. But I was very afraid to go! As I sat there, two of the Upper-world people came running across the daylight into the shadow. The male followed the female, throwing flowers at her as he ran.
‘They seemed upset to find me looking down the well. I understood that it was bad behaviour to look down these holes, because when I pointed to this one and tried to make a question about it in their language, they grew even more upset and turned away. But they were interested in my matches and I struck some to amuse them. I asked them again about the well, and again I failed. So I soon left them, intending to go back to Weena and see what she could tell me.
‘But my mind was already working. I now had an idea of the importance of these wells, of the mystery of the ghosts, of the meaning of the metal panels and what had happened to the Time Machine! And I also had the beginnings of a solution to the economic mystery that had worried me.
‘Here was my new idea. Clearly, this second human species lived underground. There were three things especially which made me think this. First, there was the white skin common to most animals that live largely in the dark. Then there were those large eyes, like those of a cat. Finally, its confusion in the sunshine, how it ran into the stones, the strange way it held its head. all these things made me believe that its eyes weren’t used to the light.
‘Under my feet, then, there must be many tunnels, where these people lived. The wells, which carried air to them, were all along the hillsides - everywhere, in fact, except along the river valley. Their great number showed how many tunnels there were. It seemed natural, too, to believe that the underground people made things for the comfort of the daylight people. The idea was so sensible that I accepted it at once, and then thought about how humans had turned into two species.
‘Starting with the problems of our own age. it seemed clear to me that the widening of the social difference between the worker and the manager explained the whole situation. Even now we can see the beginnings of this. We have begun to make use of underground space - we have railways, underground workrooms and restaurants, and these are becoming more common.
It was clear, I thought, that workers had begun to go underground into larger and larger factories, spending more and more of their time there, until, in the end.
‘Also, the increasing difference between the social classes made marriage between them less and less frequent. So above the ground now were the Haves, looking for pleasure and comfort and beauty, and below ground the Have-nots, the workers, changed by the demands of their jobs.
‘When they were there, they had to pay rent, and not a little of it, for the air coming to their homes. If they refused, they would die. If they couldn’t live in this way, they would also die. In the end, everyone living underground would be used to the conditions of their life, and as happy in their way as the Upper- world people were.
‘This, I must warn you, was my explanation at the time. It may be completely wrong but I still think it is the best one. But I think this way of life had worked better in the past. The Upper- world people had become too safe, and so had become smaller, weaker and less intelligent.
‘I didn’t yet know what had happened to the underground people. But I could imagine that the changes to the Morlocks - that, I discovered later, was their name - were even greater than the changes to the Eloi, the ones I already knew.
‘Then came worrying doubts. Why had the Morlocks taken my Time Machine? I felt sure they had taken it. Why, too, if the Eloi were in control, could they not get my machine back for me? And why were they so terribly afraid of the dark? As I have said, I questioned Weena about this Under-world, but I learned nothing from her.
‘At first she didn’t understand my questions and later she refused to answer them. The whole subject seemed too unpleasant. And when I asked her again, perhaps a little loudly, she began to cry. They were the only tears, except my own, that I ever saw in that Golden Age.
‘When I saw those tears, I stopped worrying about the Morlocks. I lit a match and very soon she was smiling again.