سرفصل های مهم
دوستان
توضیح مختصر
دو همسایه تصمیم میگیرن با هم صلح کنن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوم
دوستان
حالا دو تا مرد دیگه تلاش نمیکردن آزاد بشن. اولریچ با یک دستش که نصفه آزاد بود سعی کرد قمقمهی شرابش رو بیرون بکشه. بعد از چند دقیقه بالاخره موفق شد. بعد از چند دقیقهی دیگه موفق شد چوب پنبهی قمقمه رو بیرون بکشه. کمی ازش خورد. شراب واقعاً فوقالعاده بود. در این هوای سرد شراب بدنش رو گرم کرد. بعد با ترحم به جورج که سعی میکرد از درد داد نزنه، نگاه کرد.
“اگه بندازمش میتونی قمقمه رو بگیری؟یکمرتبه پرسید. شراب خوبی توش هست و دلیلی نداره رنج بکشیم. بیا بخوریم، حتی اگه امشب یکی از ما قراره بمیره.”
جورج گفت: “نه، من نمیتونم چیزی ببینم، چون روی چشمهام خون خشک شده. و به هر حال، من با یک دشمن شراب نمیخورم.” اولریچ چند دقیقه ساکت بود و به صدای باد گوش میداد. فکری به تدریج در ذهنش شکل میگرفت. هر لحظه که به جورج که با دردش در نبرد بود نگاه میکرد، این فکر در ذهنش پررنگتر میشد. در دردی که اولریچ احساس میکرد، نفرت قدیمی داشت از بین میرفت.
اولریچ گفت: “همسایه، اگه افراد تو اول بیان، هر کاری دلت بخواد میتونی بکنی. توافق عادلانهای بود. ولی من نظرم رو عوض کردم. اگه افراد من اول بیان، اول به تو کمک میکنن، انگار مهمون من بودی. ما کل زندگیمون سر این قسمت احمقانه از جنگل دعوا کردیم. امشب که اینجا دراز کشیدم و فکر میکنم، به این نتیجه رسیدم که احمق بودیم. این قسمت از جنگل چه اهمیتی داره؟ همسایه، اگه بهم کمک کنی این دعوا رو تموم کنیم، ازت میخوام دوست من بشی.”
جورج نایم مدتی طولانی ساکت بود. اولریچ شروع به فکر کرد که از درد از هوش رفته. بعد جورج آروم حرف زد.
“اگه با هم وارد شهر بشیم، همه شوکه میشن. هیچ کس نمیتونه به خاطر بیاره یک نایم و وان گراتویتز به عنوان دوست با هم حرف زده باشن. و اگه ما امشب این دعوا رو تموم کنیم، بین نگهبانان جنگل و خانوادههاشون هم صلح میشه. و اگه ما انتخاب کنیم که بین خانوادههامون صلح بشه، هیچ کس دخالت نمیکنه و هیچ مزاحم و فضولی هم از بیرون نیست. میتونی کریسمس بیای خونه من و من هم میتونم در تعطیلات دیگه بیام قلعهی تو. دیگه تا دعوتم نکنی، هیچ وقت در زمین تو شکار نمیکنم و تو میتونی بیای و اردکهای مرداب من رو شکار کنی. اگه ما بخوایم صلح کنیم، هیچ کس این اطراف نیست که بتونه جلوی ما رو بگیره. من همیشه فکر میکردم میخوام از تو متنفر باشم. ولی وقتی قمقمهی شرابت رو بهم تعارف کردی، نظرم رو عوض کردم. اولریچ وان گراتویتز من دوست تو خواهم بود.”
بعد هر دو ساکت بودن. داشتن به تغییرات فوقالعادهای که این صلح جدید همراه میاره فکر میکردن. در جنگل تاریک و سرد در حالی که باد میوزید منتظر کمک موندن تا هردوشون آزاد بشن. هر مرد میخواست افرادش اول بیان تا بتونه اول به دوست جدیدش کمک کنه.
بعد باد لحظهای متوقف شد و اولریچ حرف زد.
گفت: “بیا داد بزنیم و کمک بخوایم. حالا که باد متوقف شده، ممکنه صدامون رو بشنون.”
جورج جواب داد: “توی این جنگل سخته، ولی بیا امتحان کنیم. پس، با هم.”
دو تا مرد با هم داد زدن و کمک خواستن.
اولریچ چند دقیقه بعد گفت: “دوباره با هم.”
اولریچ گفت: “فکر کنم این بار صدایی شنیدم.”
جورج گفت: “من فقط صدای باد رو شنیدم.”
دوباره چند دقیقه سکوت شد و بعد اولریچ با شادی داد زد.
“میتونم آدمها رو ببینم که از جنگل میان.”
هر دو مرد دوباره داد زدن.
“میتونن صدای ما رو بشنون. ایستادن. حالا ما رو دیدن. دارن از تپه به طرف ما میدون اولریچ داد زد.”
“چند نفر هستن؟”جورج که نمیتونست به خاطر خون خشک روی چشمهاش ببینه، پرسید.
اولریچ گفت: “نمیتونم به وضوح ببینم نه یا ده تا.”
جورج گفت: “پس افراد تو هستن. من امشب فقط ۷ نفر همراهم داشتم.”
“دارن به سرعت میدون. چه مردان شجاعی!” اولریچ با خوشحالی گفت.
“افراد تو هستن؟”جورج پرسید. “افراد تو هستن؟”وقتی اولریچ جواب نداد، با بیصبری تکرار کرد.
اولریچ با خنده گفت: “نه.” ولی خندهی احمقانهی مردی بود که خیلی ترسیده.
“کین؟”جورج که سعی میکرد چیزی که مرد دیگه ترجیح میده نبینه رو ببینه، سریع پرسید.
“گرگ.”
متن انگلیسی فصل
chapter two
Friends
Now the two men had stopped trying to get free. Ulrich tried with his partially free arm to pull out his wine-flask. After a few minutes he finally succeeded. Then after another few minutes he succeeded in pulling off the stopper. He drank a little. It was truly wonderful. In this cold weather the wine warmed his body. Then he looked with pity at Georg, who was fighting not to scream in pain.
‘Can you reach the flask if I throw it to you?’ Ulrich asked suddenly. ‘There’s good wine in it and there’s no reason why we should suffer. Let us drink, even if tonight one of us dies.’
‘No, I can’t see anything because I have dried blood on my eyes,’ said Georg. ‘And in any case I don’t drink wine with an enemy.’ Ulrich was silent for a few minutes, listening to the sound of the wind. An idea was gradually formulating in his brain. This idea grew clearer every time he looked at Georg fighting against his pain. In the pain that Ulrich was feeling the old hate was beginning to die.
‘Neighbour,’ Ulrich said, ‘you can do what you want if your men come first. It was a fair agreement. But I’ve changed my mind. If my men come first, they will help you first, as though you were my guest. We have fought all our lives over this stupid portion of forest. Tonight lying here thinking, I have come to the conclusion that we have been fools. What is so important about this portion of forest? Neighbour, if you help me end this fight, I’ll ask you to be my friend.’
Georg Znaeym was silent for a long time. Ulrich began to think that he had fainted because of the pain. Then Georg spoke slowly.
‘Everyone would be shocked if we rode into town together. Nobody can remember a Znaeym and a von Gradwitz talking to each other as friends. And there will be peace among the forest guards and their families if we end the fight tonight. And if we choose to make peace among our families, there is no one who will interfere, no interlopers from outside. You could come to my house at Christmas and I could come to your castle on other holidays. I would never hunt on your land, if you didn’t invite me; and you could come and hunt ducks in my marshes. There is nobody around here who can stop us if we want to make peace. I have always thought that I wanted to hate you. But I changed my mind when you offered me your wine-flask. Ulrich von Gradwitz, I will be your friend.’
Then they were both silent. They were thinking about the wonderful changes this new peace would bring. In the cold, dark forest, with the wind blowing, they waited for the help that would free both of them. And each man wanted his men to come first, so that he could be the first to help his new friend.
Then the wind stopped for a moment and Ulrich spoke.
‘Let’s shout for help,’ he said. ‘Now that the wind has stopped, they might hear us.’
‘It will be difficult in this forest,’ replied Georg, ‘but let’s try. Together, then.’
The two men shouted together for help.
‘Together again,’ said Ulrich a few minutes later.
‘I heard something that time, I think,’ said Ulrich.
‘I only heard the wind,’ said Georg.
There was silence again for a few minutes, and then Ulrich shouted joyfully.
‘I can see people coming through the forest.’
Both men shouted again.
‘They can hear us! They’ve stopped. Now they’ve seen us. They’re running down the hill toward us,’ cried Ulrich.
‘How many are there?’ asked Georg who could not see because of the dried blood on his eyes.
‘I can’t see distinctly,’ said Ulrich; ‘nine or ten.’
‘Then they’re your men,’ said Georg. ‘I only had seven men with me tonight.’
‘They are running quickly. What brave men! said Ulrich gladly.
‘Are they your men?’ asked Georg. ‘Are they your men?’ he repeated impatiently as Ulrich did not answer.
‘No,’ said Ulrich with a laugh. But it was the idiotic laugh of a man who is very afraid.
‘Who are they?’ asked George quickly, trying to see what the other man would have preferred not to see.
‘Wolves.’