شب کریسمس

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: زنی در لباس مشکی / فصل 1

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

شب کریسمس

توضیح مختصر

بچه‌ها میخوان پدر داستان اشباح تعریف کنه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل اول

شب کریسمس

اسم من آرتور کیپس هست. وقتی جوان بودم، در لندن کار می‌کردم. وكیل بودم. تمام عمرم برای یک شرکت کار کردم.

چهارده سال پیش، این خونه به نام قطعه‌ی راهب رو خریدم. اینجا با همسر عزیزم، اسمه زندگی می‌کنم. شوهر اول اسمه فوت کرده. وقتی باهاش ازدواج کردم بیوه بود. پدر چهار فرزند خردسالش شدم. سال‌هایی که در قطعه‌ی راهب گذروندیم سال‌های خوبی بودن.

شب کریسمس بود. کل خانواده برای تعطیلات در قطعه‌ی راهب بودن. آخر شب همه کنار آتش بزرگ نشسته بودیم.

من در صندلی خودم نشسته بودم و داشتم به خنده‌ها و صحبت‌ها گوش می‌دادم.

“بیدار شو، پدر!” یک نفر صدا زد. “می‌خوایم داستان‌های شبح تعریف کنیم!”

چراغ‌ها خاموش شدن. یکباره اتاق تاریک و سایه‌دار شد. وقتی به داستان‌های جوانان گوش می‌دادم لبخند زدم. داستان‌ها پر از وحشت بودن، اما من رو ترسوندن. واقعیت نداشتن.

بعد یادم اومد. چیزهای وحشتناکی به یاد آوردم. این خاطرات وحشتناک بودن - چون واقعیت داشتن!

“برامون یک داستان شبح تعریف کن، پدر!” یک نفر فریاد زد. “حتماً یک داستان بلدی!”

ایستادم، سردم بود و می‌لرزیدم.

“نه، نه!” فریاد زدم. “من هیچ داستانی برای گفتن ندارم!”

با عجله از اتاق خارج شدم و از همه دور شدم. به باغچه رفتم. در سرما و تاریکی اونجا ایستادم. قلبم به تندی می‌‌تپید. از ترس می‌لرزیدم. هیچ وقت فراموش نمی‌کنم؟ هیچ وقت به آرامش نمی‌رسم؟

چطور می‌تونم به آرامش برسم؟ فقط یک راه وجود داره. باید داستان وحشتناکم رو بنویسم. کل وحشت رو. همه چيز. اون وقت به آرامش میرسم. برگشتم خونه.

متن انگلیسی فصل

Chapter one

Christmas Eve

My name is Arthur Kipps. When I was a young man, I worked in London. I was a solicitor. I worked for the same company all my life.

Fourteen years ago, I bought this house called Monk’s Piece. I live here with my dear wife, Esme.

Esme’s first husband had died. She was a widow when I married her. I became the father of her four young children. Our years at Monk’s Piece have been happy ones.

It was Christmas Eve. All the family was at Monk’s Piece for the holiday. We were all sitting by the big fire at the end of the day.

I was in my armchair, listening to the laughter and the talking.

‘Wake up, Father!’ someone called. ‘We’re going to tell ghost stories!’

The lights were turned off. Suddenly the room was dark and shadowy. I smiled as I listened to the young people’s stories. The stories were full of horror, but they did not frighten me. They were not true.

Then I remembered. I remembered terrible things. These memories were terrible - because they were true!

‘Tell us a ghost story, Father!’ someone cried. ‘You must know one story!’

I stood up, cold and shaking.

‘No, no!’ I shouted. ‘I have no story to tell!’

I hurried from the room, away from them all. I went out into the garden. I stood there in the cold and in the darkness. My heart was beating fast. I was shaking with fear. Will I never forger? Will I never find peace?

How can I find peace? There is only one way. I must write clown my terrible story. All the horror. Everything. Then I will find peace. I turned and walked back into the house.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.