برمی‌گردم

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: زنی در لباس مشکی / فصل 6

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

برمی‌گردم

توضیح مختصر

می‌خواستم دوباره برای بررسی اوراق برگردم خونه‌ی مرداب مارماهی.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل ششم

برمی‌گردم

وقتی بیدار شدم، خورشید می‌درخشید. اول احساس ضعف و بیماری می‌کردم. اما بعد از حمام و صبحانه حالم بهتر شد.

فرار نمی‌کردم. کاری داشتم. ترسیده بودم. چیزهای وحشتناکی دیده و شنیده بودم. اما من مرد جوانی بودم. و مردان جوان راحت فراموش می‌کنن.

برمی‌گشتم به خانه‌ی مرداب مارماهی. قصد داشتم اوراق خانم درابلو رو بررسی کنم. اما امروز نه و تنها نه.

ورزش می‌خواستم. به صاحب مسافرخونه گفتم میرم پیاده‌روی طولانی.

“می‌تونی دوچرخه سواری کنی، آقا؟” گفت. “یه دوچرخه اینجا هست که می‌تونی ازش استفاده کنی.’

خیلی خوشحال شدم. من و استلا اغلب در ییلاقات دوچرخه‌سواری می‌کردیم. بله، یکی دو ساعت با دوچرخه. به همین نیاز داشتم! فردا، برمی‌گشتم خانه‌ی مرداب مارماهی. اما تنها نه.

تصمیم گرفتم با آقای جروم صحبت کنم. احتمالاً یه پسر براش در دفتر کار می‌کرد. فکر کردم پسر می‌تونه به من کمک کنه. با هم کار رو به سرعت به پایان می‌رسونیم.

به دفتر آقای جروم در شهر رفتم. از دیدن من خوشحال به نظر نمی‌رسید.

گفتم: “خونه پر از اوراقه. باید همه رو بررسی کنم. نیاز به کمک دارم.’

نگاه ترس به چهره آقای جروم اومد.

سریع گفت: “من نمی‌تونم کمکت کنم، آقای کیپس.”

‘اما پسری که در دفتر داری می‌تونه کمکم کنه؟”

گفتم.

جروم جواب داد: “من پسری در دفتر ندارم.”

گفتم: “خوب، هر پسر دیگه‌ای در شهر. البته بهش پول میدم.”

آقای جروم ایستاد. صورتش سفید بود.

“کسی رو برای کمک پیدا نمی‌کنی! هیچ کس!” فریاد زد.

گفتم: “فکر کنم شما رو درک می‌کنم، آقای جروم. هیچ کس در این شهر در خانه‌ی مرداب مارماهی نمی‌مونه. همه بیش از حد می‌ترسن. می‌ترسن از دیدن.” حرفم رو قطع کردم.

“زن سیاهپوش؟” آقای جروم گفت.

جواب دادم: “بله. دوباره دیدمش.”

“کجا؟” زمزمه کرد.

‘در قبرستان پشت خونه‌ی مرداب مارماهی. اما اون جلوی من رو نمی‌گیره - هر کس که باشه - یا بود!’

خندیدم. خنده‌ام واقعی نبود.

اضافه کردم: “من باید شجاع باشم، آقای جروم. نمی‌خوام فرار کنم.”

“من هم همین رو می‌گفتم.” مرد کوتاه خیلی آرام جواب داد.

منظورش رو نفهمیدم.

گفتم: “خوب، تنها برمی‌گردم. شاید دیگه زن رو نبینم.”

آقای جروم به آرامی گفت: “دعا می‌کنم نبینی. دعا می‌کنم که نبینی.”

برگشتم به مسافرخونه. نامه‌ای به آقای بنتلی نوشتم. بهش گفتم می‌خوام چند روز بمونم. چیزی در مورد زن سیاهپوش نگفتم.

بعد دوچرخه رو برداشتم و راهی شدم. هوا برای دوچرخه‌سواری عالی بود. باد سرد بود. اما هوا روشن و صاف بود.

تصمیم گرفتم به غرب برم و از مرداب‌ها دور بشم. می‌خواستم با دوچرخه برم روستای بعدی و اونجا ناهار بخورم.

در انتهای شهر، به شرق نگاه کردم. داشتم به آب مرداب‌ها نگاه می‌کردم. مرداب‌ها من رو به سوی خودشون می‌کشیدن. می‌دونستم باید برگردم اونجا. اما حالا نه. امروز نه.

نفس عمیقی کشیدم و با دوچرخه دور زدم. حالا پشتم به باتلاق‌ها بود. در امتداد جاده‌ی ییلاقات با دوچرخه از مرداب‌ها دور شدم.

متن انگلیسی فصل

Chapter six

I Go Back

When I woke, the sun was shining. At first, I felt weak and ill. But after a bath and breakfast I felt better.

I was not going to run away. I had a job to do. I was afraid. I had seen and heard terrible things. But I was a young man. And young men forget easily.

I was going back to Eel Marsh House. I was going to look at Mrs Drablow’s papers. But not today and not alone.

I wanted some exercise. I told the innkeeper I was going for a long walk.

‘Can you ride a bicycle, sir?’ he said. ‘There’s a bicycle here you can use.’

I was very pleased. Stella and I often rode bicycles into the country. Yes, an hour or two on a bicycle. That’s what I needed! Then tomorrow, I would go back to Eel Marsh House. But not alone.

I decided to talk to Mr Jerome. He probably had a boy who worked in the office. The boy can help me, I thought. Together we will finish the job quickly.

I walked through the town to Mr Jerome’s office. He did not look pleased to see me.

‘The house is full of papers,’ I said. ‘I must look at them all. I need help.’

A look of fear came into Mr Jerome’s face.

‘I can’t help you, Mr Kipps,’ he said quickly.

‘But can your office-boy help me?’

I said.

‘I don’t have an office-boy,’ Jerome answered.

‘Well, any other boy in the town,’ I said. ‘I’ll pay him of course.’

Mr Jerome stood up. His face was white.

‘You will find no one to help you! No one!’ he shouted.

‘I think I understand you, Mr Jerome,’ I said. No one in this town will stay at Eel Marsh House. Everyone is too afraid. Afraid of seeing…’ I stopped.

‘The woman in black?’ Mr Jerome said.

‘Yes,’ I answered. ‘I saw her again.’

‘Where?’ he whispered.

‘In the graveyard behind Eel Marsh House. But she’s not going to stop me - whoever she is - or was!’

I laughed. My laugh did not sound true.

‘I must be brave, Mr Jerome,’ I added. ‘I’m not going to run away.’

‘That’s what I said…’ the little man replied very quietly.

I did not understand him.

‘Well, I’ll go back alone,’ I said. ‘Perhaps I’ll not see the woman again.’

‘I pray that you do not,’ Mr Jerome said slowly. ‘I pray that you do not.’

I went back to the inn. I wrote a letter to Mr Bentley. I told him I wanted to stay for a few days. I said nothing about the woman in black.

Then I took the bicycle and rode off. The weather was perfect for cycling. The wind was cold. But the air was bright and clear.

I decided to ride west, away from the marshes. I was going to ride to the next village and have lunch there.

At the end of the town, I looked to the east. I was looking back to the water of the marshes. The marshes were pulling me back. I knew I had to go back to them. But not now. Not today.

Taking a deep breath, I turned my bicycle. My back was to the marshes now. I cycled away from the marshes along the country road.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.