شام با آقای دیلی

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: زنی در لباس مشکی / فصل 7

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

شام با آقای دیلی

توضیح مختصر

دیلی گفت با سگش برم خونه‌ی مرداب مارماهی.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل هفتم

شام با آقای دیلی

حدود چهار ساعت بعد برگشتم کریتین گیفورد. خوشحال‌تر بودم. خونه‌ی مرداب مارماهی حالا من رو نمی‌ترسوند. می‌دونستم اونقدر شجاع هستم که می‌تونم تنها برم اونجا. غبار دریا و غریبی مکان من رو ترسونده بود. چقدر احمق بودم که ترسیده بودم! دیگه این اتفاق نمیفته.

از گوشه‌ای به میدان شهر پیچیدم. ماشین بزرگی به سمت من می‌اومد. سریع توقف کردم. اما کم مونده بود از روی دوچرخه بیفتم.

ماشین سرعتش رو کم کرد و ایستاد. آقای ساموئل دیلی از پنجره بیرون رو نگاه کرد.

“حالت چطوره، جوان؟” گفت.

گفتم: “خوبم. خوب دوچرخه‌سواری کردم. احساس گرسنگی می‌کنم و منتظر شام امشب هستم!’

‘و کارت چطور؟ رفتی خونه؟’

جواب دادم: “بله، البته. زیاد طول نمیکشه.’ آقای دیلی چند لحظه به من نگاه کرد. چیزی نگفت.

سریع ادامه دادم: “از این کار لذت می‌برم. خیلی جالبه. اما اوراق زیادی برای بررسی وجود داره.” آقای دیلی همچنان به من خیره موند.

گفت: “آقای کیپس، اینها حرف‌های شجاعانه‌ای هستن. اما باور نمی‌کنم. امشب برای شام بیا خونه‌ی من. صاحب مسافرخونه میدونه کجا زندگی می‌کنم.’

به صندلیش تکیه داد و ماشین حرکت کرد.

حرف‌های آقای دیلی باعث نشد نظرم عوض بشه. قصد داشتم برگردم خونه‌ی مرداب مارماهی.

برای خرید رفتم شهر. چای، قهوه و نون خریدم. بعد یک چراغ‌قوه‌ی بزرگ و چکمه‌های لاستیکی خریدم. می‌خواستم برای همه چیز در خانه‌ی مرداب مارماهی آماده باشم.

به صاحب مسافرخونه گفتم میخوام چیکار کنم.

گفتم: “می‌خوام فردا برم خانه‌ی مرداب مارماهی. قصد دارم دو شب اونجا بمونم. میتونم از دوچرخه‌ات استفاده کنم؟’

صاحب مسافرخونه با سرش تایید کرد. چیزی نگفت. اما با ناراحتی نگاهم کرد.

عصر، با دوچرخه رفتم خونه‌ی دیلی. خونه‌ی خیلی بزرگی بود. آقای دیلی به وضوح مرد ثروتمندی بود.

آقای دیلی و همسرش از من استقبال دوستانه‌ای کردن. غذا و نوشیدنی خیلی خوب بود. در طول شام، ساموئل دیلی در مورد خودش صحبت کرد. کل زندگیش سخت کار کرده بود. حالا صاحب زمین و خونه بود.

از استلا و برنامه‌هامون برای آینده بهش گفتم.

بعد از شام، خانم دیلی از پیش ما رفت. تا اون موقع آقای دیلی در مورد خانم درابلو یا خانه مرداب مارماهی صحبت نکرده بود.

لیوان من و خودش رو پر از شراب کرد.

گفت: “احمقی که به این کار ادامه میدی.”

می‌دونستم منظورش چیه.

گفتم: “من کاری برای انجام دارم، آقای دیلی. و می‌خوام کارم رو به خوبی انجام بدم.”

دیلی گفت: “گوش کن، آرتور. داستان‌هایی در مورد اون مکان وجود داره. داستان‌هایی که نمی‌خوام بهت بگم. از زبان آدم‌های دیگه خواهی شنید. شاید قبلاً شنیده باشی. رفتی به اون خونه، نه؟’

جواب دادم: “بله، رفتم. و چیزهایی دیدم و شنیدم. چیزهایی که نمی‌تونم درک کنم.”

و بعد همه چیز رو براش تعریف کردم.

آقای دیلی با دقت گوش داد اما چیزی نگفت.

گفتم: “فکر می‌کنم زن سیاهپوش یک روحه. من رو ترسوند. اون این قدرت رو داره که مردم رو بترسونه. اما همش همین. هیچ آسیبی به من نرسوند.’

‘و اسب و کالسکه چی؟ فریاد بچه؟” دیلی پرسید.

بله، با خودم فکر کردم فریاد بچه از همه بدتر بود. اما این رو به آقای دیلی نگفتم.

گفتم: “من فرار نمی‌کنم.”

دیلی گفت: “نباید برگردی.”

‘باید برگردم.’

“پس تنها نرو.”

جواب دادم: “هیچ کس با من نمیاد. مشکلی برام پیش نمیاد. هر چی باشه، خانم درابلو شصت سال اونجا تنها زندگی کرد!’

‘تنها؟” آقای دیلی گفت: “مطمئن نیستم.” بلند شد. وقت رفتنم بود. یک خدمتکار کتم رو آورد. وقتی مرد رفت، دیلی گفت: “واقعاً برمی‌گردی به اون خونه؟”

جواب دادم: “بله.”

دیلی گفت: “پس اگر باید بری، یک سگ ببر.”

خندیدم. “من سگ ندارم!” گفتم.

دیلی جواب داد: “اما من یک سگ دارم. می‌تونی اون رو با خودت ببری.”

با هم از خونه خارج شدیم.

دیلی گفت: “یک لحظه اینجا صبر کن.”

رفت پشت خونه. با لبخند اونجا ایستادم. من سگ‌ها رو دوست داشتم. خوشحال بودم که در اون خونه‌ی قدیمی و خالی سگی همراهم هست.

بعد از چند لحظه، دیلی با یک سگ کوچک چشم روشن برگشت.

گفت: “با خودت ببرش. وقتی کارت تموم شد برش گردون.”

“اسمش چیه؟’

‘عنکبوت.’

سگ کوچولو با شنیدن اسمش دمش رو تکون داد.

گفتم: “ممنونم. بیا دختر. بیا، عنکبوت!’

شروع به دور شدن کردم. سگ تکون نخورد. به دیلی نگاه کرد.

دیلی گفت: “برو دختر.” عنکبوت یکباره به طرف من دوید. دست تکون دادم و سوار دوچرخه شدم. بعد، در حالی که عنکبوت پشت سرم می‌دوید، رفتم شهر.

خوشحال بودم. خوشحال و ایمن. منتظر صبح بودم.

متن انگلیسی فصل

Chapter seven

Dinner with Mr Daily

I rode back to Crythin Gifford about four hours later. I was feeling happier. Eel Marsh House did not frighten me now. I knew I was brave enough to go there alone. The sea-mist and loneliness of the place had frightened me. How silly I had been to be afraid! That would not happen again.

I turned the corner into the town square. A big car was coming towards me. I stopped quickly. But I almost fell off the bicycle.

The car slowed down and stopped. Mr Samuel Daily looked out of the window.

‘How are you, young man?’ he called.

‘Fine,’ I said. ‘I’ve had a good ride. I feel hungry and I’m looking forward to my dinner tonight!’

‘And what about your business? Have you been out to the house?’

‘Yes, of course,’ I answered. ‘It won’t take me long.’ Mr Daily looked at me for a few moments. He said nothing.

‘I’m enjoying the work,’ I went on quickly. ‘It’s all very interesting. But there are many papers to look at.’ Mr Daily went on staring at me.

‘Mr Kipps,’ he said, ‘those are brave words. But I don’t believe them. Come to my house for dinner tonight. The innkeeper knows where I live.’

He sat back and the car drove on.

Mr Daily’s words did not make me change my mind. I was going back to Eel Marsh House.

I went shopping in the town. I bought tea, coffee and bread. Then a large torch and rubber boots. I wanted to be ready for anything at Eel Marsh House.

I told the innkeeper what I was going to do.

‘Tomorrow,’ I said, ‘I am going to go to Eel Marsh House. I am going to stay there for two nights. Can I use your bicycle?’

The innkeeper nodded. He said nothing. But he looked at me sadly.

In the evening, I cycled out to the Dailys’ house. It was a very large house. Mr Daily was clearly a rich man.

Mr Daily and his wife gave me a friendly welcome. The food and drink were very good. All through dinner, Samuel Daily talked about himself. He had worked hard all his life. Now he owned land and houses.

I told him about Stella and our plans for the future.

After dinner, Mrs Daily left us. Until then, Mr Daily had not spoken about Mrs Drablow or Eel Marsh House.

He filled my glass and his own with wine.

‘You’re a fool to go on with it,’ he said.

I knew what he meant.

‘I’ve got a job to do, Mr Daily,’ I said. ‘And I want to do it well.’

‘Listen to me, Arthur,’ Daily said. ‘There are stories about that place. Stories I’m not going to tell you. You’ll hear them from other people. Perhaps you’ve heard them already. You’ve been out to the house, haven’t you?’

‘Yes, I’ve been there,’ I answered. ‘And I heard and saw things. Things I cannot understand.’

And then I told him everything.

Mr Daily listened carefully, but said nothing.

‘I think the woman in black is a ghost,’ I said. She made me afraid. She has the power to make people afraid. But that is all. She did me no harm.’

‘And what about the pony and trap? The child’s cry?’ Daily asked.

‘Yes, I thought to myself, the child’s cry was the worst of all. But I did not say that to Mr Daily.

‘I’m not running away,’ I said.

‘You shouldn’t go back,’ Daily said.

‘I must.’

‘Then don’t go alone.’

‘No one will go with me,’ I answered. ‘I’ll be all right. After all, Mrs Drablow lived there alone for sixty years!’

‘Alone? I wonder,’ Mr Daily said. He stood up. It was time for me to go. A servant brought my coat. When the man had left, Daily said, ‘Are you really going back to that house?’

‘I am,’ I answered.

‘Then if you must go, take a dog,’ Daily said.

I laughed. ‘I haven’t got a dog!’ I said.

‘But I have a dog,’ Daily answered. You can take her with you now.’

We walked out of the house together.

‘Wait here a moment,’ Daily said.

He walked round to the back of the house. I stood there smiling. I liked dogs. I was happy to have a dog with me in that empty old house.

After a few moments, Daily returned with a bright-eyed little dog.

‘Take her,’ he said. ‘Bring her back when you’ve finished.’

‘What’s her name?’

‘Spider.’

Hearing her name, the little dog wagged her tail.

‘Thank you,’ I said. ‘Come on, girl. Come on, Spider!’

I began to walk away. The dog did not move. She looked at Daily.

‘Go on, girl,’ he said. Spider ran over to me at once. Waving goodbye, I got on my bicycle. Then, with Spider running behind me, I rode back to the town.

I felt happy. Happy and safe. I was looking forward to the morning.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.