سرفصل های مهم
وحشت در مرداب
توضیح مختصر
کم مونده بود اسپایدر در گل و لای غرق بشه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دهم
وحشت در مرداب
اون شب، باد خیلی شدید بود. باد اطراف خونه سوت و زوزه میکشید. پنجرهها میلرزیدن. خوابیدم، بیدار شدم و دوباره خوابیدم.
بعد یکباره کاملاً بیدار شدم. فکر کردم صدای فریادی شنیدم. باد با صدای بلندتری میوزید. دوباره صدای فریاد رو شنیدم. فریاد یک بچه بود. فریاد کمک. فریاد بچهای که در مرداب میمیره. چند سال بود که بچه فریاد میزد؟
دعا کردم در آرامش باش . اما اون بچه نمیتونست.
نمیتونستم بخوابم. بلند شدم. در اتاق خواب رو باز کردم. اسپایدر دنبالم اومد تو راهرو.
یکمرتبه دو تا اتفاق افتاد. کسی یا چیزی از کنار من رد شد. باد بلندتر از همیشه زوزه میکشید. و همهی چراغها خاموش شدن.
در تاریکی ایستادم. نمیتونستم حرکت کنم. کی از کنارم رد شد؟ کی با من در خونه بود؟ چیزی ندیده و نشنیده بودم. اما از یک چیز مطمئن بودم. شخصی از راهرو به اتاق خواب بچه رفته بود. کسی که سالها قبل مرده بود - یک روح.
باید یک چراغ داشتم. با احتیاط برگشتم اتاق خوابم.
آروم رفتم سمت میز نزدیک تختم. چراغقوه رو پیدا کردم و برش داشتم. اما از لای انگشتهام لیز خورد. افتاد روی زمین و شکست.
اسپایدر نزدیک شد و دستم رو لمس کرد. وقتی سگ کوچولو رو در دستم گرفتم، باد دوباره زوزه کشید. و یک بار دیگه، بلندتر از صدای باد، صدای نالهی بچه رو شنیدم.
نمیتونستم بخوابم. فکر کردم باید نوری داشته باشم. نمیتونم در تاریکی اینجا بمونم. بعد یادم اومد. در اتاق خواب بچه یک شمع دیده بودم.
مدت طولانی، تکون نخوردم. در اتاق خواب بچه چیزی شیطانی وجود داشت. اما مجبور بودم برگردم و شمع رو بردارم.
آرام آرام از راهرو پایین رفتم. در اتاق خواب بچه رو باز کردم. همه جا آرام بود، شمع رو پیدا کردم و برش داشتم.
الان توی اتاق خواب بودم، ترسی نداشتم. اما غمگین شدم. چیزی از دست رفته رو احساس کردم. کسی که مرده بود. قبلاً هرگز چنین احساسی نداشتم. چرا حالا داشتم؟
بعد از چند دقیقه به آرامی از اتاق بیرون رفتم. در رو بستم. بلافاصله اندوه ترکم کرد.
در اتاق خوابم چند تا کبریت پیدا کردم. شمع رو روشن کردم. کتابم رو باز کردم و شروع به خوندن کردم. مدتی بعد، خوابم برد. وقتی دوباره بیدار شدم، آسمان روشن بود. صبح شده بود.
اسپایدر جلوی در ایستاده بود. دمش رو تکون داد و به من نگاه کرد. سگ میخواست بره بیرون.
بلند شدم و سریع لباس پوشیدم. اسپایدر دوید به طرف در ورودی.
در رو باز کردم. اسپایدر با خوشحالی دوید بیرون. هوا خیلی سرد بود. بعد صدای سوت شنیدم. صدایی بلند و واضح.
اسپایدر هم صدا رو شنید. قبل از اینکه بتونم جلوش رو بگیرم، داشت میدوید. داشت از خونه به سمت مرداب میدوید. صدا زدم و صدا زدم، اما صدام رو نشنید. تماشا کردم که سگ کوچولو میدوه. اما کی سوت زده بود؟ مرداب کاملاً خالی بود.
بعد دیدم که سگ سرعتش رو کم کرد و ایستاد. بلافاصله فهمیدم چه اتفاقی افتاده. حیوان بیچاره در گل و لای گرفتار شده بود. گل سگ رو میکشید پایین. اون رو به عمق میکشید.
نمیتونستم بذارم سگ کوچولو بمیره. بدون اینکه فکر کنم، به سمت مرداب و اون دویدم.
باد سرد به صورتم میوزید. نمیتونستم خوب ببینم. پاهام در گل و لای گیر کرد. خودم رو آزاد کردم. جزر و مد به سرعت بالا میاومد.
سگ رو صدا کردم. حالا بیشتر بدنش زیر آب و گل بود. نمیتونستم بهش نزدیک بشم.
هیچ کاری از دستم برنمیومد. فکر کردم هر دو اینجا، در این مکان وحشتناک میمیریم. نه، نباید این اتفاق میافتاد!
خیلی با احتیاط دراز کشیدم. کم کم خودم رو جلوتر کشیدم. سگ بیشتر در گل و لای فرو رفت.
درست به موقع، قلادهی چرمی دور گردن سگ رو گرفتم. کشیدم و کشیدم.
بالاخره سگ از لجن رها شد! اونجا کنار هم، خیس و گل آلود دراز کشیدیم. خدا رو شکر سالم بودیم. سگ زنده بود و من هم همینطور.
نمیدونم چه مدت اونجا دراز کشیدیم. بالاخره بلند شدم. آهسته شروع به برگشت به خونه کردم.
وقتی به خونه نزدیکتر شدم، سرم رو بلند کردم. به پنجرهی اتاق خواب بچه نگاه کردم. شخصی اونجا ایستاده بود و به بیرون نگاه میکرد. زن سیاهپوش بود.
به من خیره شده بود. نفرت توی چشمهاش وحشتناک بود.
شروع به لرزیدن کردم. به نحوی به در ورودی خونه رسیدم.
بعد، با وحشت، صدایی شنیدم که بیشتر از هر صدایی ازش میترسیدم: صدای اسب و کالسکه.
متن انگلیسی فصل
Chapter ten
Terror on the Marshes
That night, there was a very strong wind. It whistled and howled around the house. The windows shook. I slept, woke and slept again.
Then suddenly I was wide awake. I thought I heard a cry. The wind blew more loudly. Then I heard the cry again. It was the cry of a child. A cry for help. The cry of a child dying in the marshes. Far how many years had the child cried out?
Rest in peace, I prayed. But that child could not.
I could not sleep. I got up. I opened the bedroom door. Spider followed me into the passage.
Suddenly two things happened. Someone or something went past me. The wind howled, louder than ever. And all the lights went out.
I stood there in the darkness. I could not move. Who had gone by? Who was in the house with me? I had seen and heard nothing. But I was sure of one thing. Someone had gone along the passage to the child’s bedroom. Someone dead for many years - a ghost.
I had to have a light. I walked back carefully into my bedroom.
I went slowly to the table near my bed. I found the torch and picked it up. But it slipped from my fingers. It fell and broke on the floor.
Spider came close and touched my hand. As I held the little dog, the wind howled again. And once more, louder than the wind, I heard the child’s cry.
I could not sleep. I must have a light, I thought. I cannot stay here in the dark. Then I remembered. I had seen a candle in the child’s bedroom.
For a long time, I did not move. There was something evil in the child’s bedroom. But I had to go back to get that candle.
I went down the passage slowly. I opened the door of the child’s bedroom. Everything was quiet I found the candle and picked it up.
Now I was in the bedroom, I was not afraid. But I felt sad. I had a feeling of something lost. Someone who had died. I had never had that feeling before. Why did I have it now?
After a few minutes, I walked slowly out of the room. I closed the door. At once, the sadness left me.
In my bedroom, I found some matches. I lit the candle. I opened my book and began to read. Some time later, I fell asleep. When I woke up again, the sky was light. It was morning.
Spider was standing at the door. She wagged her tail and looked at me. The dog wanted to go out.
I got up and dressed quickly. Spider ran to the front door.
I opened the door. Spider ran out happily. The air was very cold. Then I heard a whistle. A high, clear sound.
Spider heard it too. Before I could stop her, she was running. She was running away from the house onto the marshes. I called and called, but she did not hear me. I watched the little dog running on and on. But who had whistled? The marshes were completely empty.
Then I saw the dog slow down and stop. I knew at once what had happened. The poor animal was caught in the mud. The mud was pulling the dog down. Pulling her down deeper and deeper.
I could not let the little dog die. Without thinking, I ran out across the marshes towards her.
The cold wind blew in my face. I could not see clearly. My feet stuck in the mud. I pulled myself free. The tide was coming in quickly.
I called out to the dog. Most of her body was now under mud and water. I could not get any nearer to her.
I could do nothing. We will both die here, in this terrible place, I thought. No, it could not happen!
Very carefully, I lay down. I stretched forward, little by little. The dog sank deeper into the mud.
Just in time, I got hold of the leather collar round the dog’s neck. I pulled and pulled.
At last, the dog was free from the mud! We lay there side by side, wet and muddy. We were safe, thank God. The dog was alive and so was I.
How long we lay there, I do not know. At last, I got up. I began to walk slowly back to the house.
As I got nearer to the house, I looked up. I saw the window of the child’s bedroom. Someone was standing there, looking out. It was the woman in black.
She stared at me. The hate in her eyes was terrible.
I began to shake. Somehow, I reached the front door of the house.
Then, to my horror, I heard the sound I feared most the sound of a pony and trap.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.