سرفصل های مهم
خانهی مرداب مارماهی رو ترک میکنم
توضیح مختصر
خانهی مرداب مارماهی رو ترک کردم.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل یازدهم
خانهی مرداب مارماهی رو ترک میکنم
چیز دیگهای که یادمه، روی نیمکت اتاق نشیمن دراز کشیده بودم. آقای دیلی روم خم شده بود. سعی کردم بلند بشم بشینم اما نتونستم. نمیدونستم چه اتفاقی برام افتاده. گفتم: “کالسکه - اسب و کالسکه.”
ساموئل دیلی با لبخند گفت: “اوه، من بودم. با اسب و کالسکه اومدم اینجا. در اون گذرگاه ایمنتر از ماشینه. موضوع چیه؟ چی فکر کردی؟”
“من. شنیدم.” گفتم.
“شاید ککویک بوده.”
گفتم: “نه، ککویک نبوده. اما چرا اومدی؟”
دیلی گفت: “نگرانت بودم. خوب شد که اومدم. میدونی که آدمهایی در اون مرداب غرق شدن.’
‘آره. کم مونده بود من هم کشیده بشم پلیین. و سگ. بعد-‘
“اسپایدر!” فریاد زدم. “اسپایدر کجاست؟ اون…”
دیلی گفت: “صحیح و سالمه. اینجاست.’
سگ کوچولو با شنیدن اسمش، از جاش پرید و دمش رو تکون داد.
یادم اومد.
دیلی گفت: “حالا با خودم میبرمت خونه. نمیتونی اینجا بمونی.”
چند لحظه چیزی نگفتم. یادم اومد چه اتفاقی برام افتاده بود. میدونستم زن سیاهپوش روحه. اما چرا اینجا بود؟ میدونستم اینجا شر وجود داره. و غم. چرا؟ میخواستم بدونم. و باید کارم رو تموم میکردم.
بعد از چند لحظه گفتم: “ممنونم، آقای دیلی. من میخوام خانهی مرداب مارماهی رو ترک کنم. اما کارم چی؟ باید همهی اوراق خانم درابلو رو بررسی کنم. فکر نمیکنم چیز مهمی وجود داشته باشه. اما باید بررسی بشن.”
ادامه دادم: “من شب گذشته نامههایی پیدا کردم. جالب به نظر میرسیدن. اونها رو با خودم میارم.”
خیلی آهسته، بلند شدم. بستهی نامه رو از روی میز برداشتم. بعد برای برداشتن وسایلم رفتم طبقهی بالا. ترسم از بین رفته بود. داشتم خانهی مرداب مارماهی رو ترک میکردم. اگر برمیگشتم، تنها نمیاومدم.
کیفم رو جمع کردم و از اتاق خارج شدم. تصمیم گرفتم آخرین بار به اتاق خواب بچه نگاه کنم.
در باز بود. اما مطمئن بودم بسته بودمش.
میتونستم صدای آقای دیلی رو در طبقهی پایین بشنوم. من در امان بودم. آهسته به سمت در باز رفتم.
بعد ایستادم. میخواستم وارد بشم؟ اون اینجا بوده. دیده بودمش.
در رو هل دادم و باز کردم.
چیزی که میدیدم رو باور نمیکردم. همه چیز در اتاق شکسته و پاره شده بود. کمدها همه باز بودن. اسباببازی، لباس و کتاب روی زمین افتاده بود. اونها توسط یک قدرت وحشتناک به اونجا پرتاب شده بودن. همه چیز نابود شده بود.
همه چیز به جز صندلی گهوارهای. وسط اتاق بود. صندلی الان حرکت نمیکرد. کی یا چی این کار وحشتناک رو انجام داده؟
درحالیکه حالم بد شده بود و میلرزیدم، نشستم در کالسکه کنار آقای دیلی. میدونست اتفاقی افتاده. اما هیچ سؤالی نپرسید.
اسپایدر رو گذاشت روی زانوهام. سگ رو محکم گرفتم. بعد از خانه، به سوی گذرگاه نه زندگی، دور شدیم.
همه جا خاکستری و ساکت بود. هیچ رنگ و صدایی نبود. برگشتم و به خانهی مرداب مارماهی نگاه کردم. هیچ کس ما رو تماشا نمیکرد. خونه اونجا بود، خاکستری و وحشتناک.
وقتی از مدخل رودخانه عبور کردیم، چشمهام رو برگردوندم. نمیخواستم دوباره اون مکان وحشتناک رو ببینم.
متن انگلیسی فصل
Chapter eleven
I Leave Eel Marsh House
The next thing I knew, I was lying on a couch in the sitting-room. Mr Daily was leaning over me. I tried to sit up, but I couldn’t. I did not know what had happened to me. ‘The trap - the pony and trap,’ I said.
‘Oh, that was me,’ Samuel Daily said with a smile. ‘I’ve come here in a pony and trap. It’s safer than a car on that’s causeway. What’s the matter? What did you think?’
‘I’ve… I’ve heard another…’ I said.
‘Keckwick, perhaps.’
‘No, not Keckwick,’ I said. ‘But why did you come?’
‘I was worried about you,’ said Daily. ‘It’s a good thing I came. People have drowned in those marshes, you know.’
‘Yes. I was nearly pulled under. And the dog. Then-‘
‘Spider!’ I cried. ‘Where’s Spider? Did she… ‘
‘She’s safe,’ Daily said. ‘She’s here.’
At the sound of her name, the little dog jumped up and wagged her tail.
I remembered.
‘Now I’m taking you home with me,’ said Daily. ‘You can’t stay here.’
For a few moments, I said nothing. I remembered what had happened to me. I knew that the woman in black was a ghost. But why was she here? I knew there was evil here. And sadness too. Why? I wanted to know. And I had to finish my work too.
‘Thank You, Mr Daily,’ I said after a few moments. ‘I want to leave Eel Marsh House. But what about my work? I must look at all Mrs Drablow’s papers. I don’t think there’s anything important. But they must be looked at’
‘I found some letters last night,’ I went on. ‘They looked interesting. I’ll bring them with me.’
Very slowly, I got up. I picked up the packet of letters from the desk. Then I went upstairs to get my things. My fear had gone. I was leaving Eel Marsh House. If I came back, I would not come alone.
I packed my bag and left the room. I decided to have one last look at the child’s bedroom.
The door was open. But I was sure I had closed it.
I could hear Mr Daily downstairs. I was safe. I walked slowly towards the open door.
Then I stopped. Did I want to go in? She had been here. I had seen her.
I pushed open the door.
I could not believe my eyes. Everything in the room was broken and torn. The cupboards were all open. Toys, clothes and books lay on the floor. They had been thrown there by some terrible power. Everything was destroyed.
Everything except the rocking-chair. It had been pushed into the centre of the room. The chair was not moving now. Who or what had done this terrible thing?
Feeling ill and shaking, I got into the trap beside Mr Daily. He knew that something had happened. But he did not ask any questions.
He put Spider on my knees. I held the dog tightly. Then we drove off away from the house, across the Nine Lives Causeway.
Everything was grey and quiet. There was no colour, no sound. I looked back at Eel Marsh House. No one was watching us. The house stood there, grey and terrible.
As we crossed the estuary, I turned my eyes away. I did not want to see that terrible place again.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.