سرفصل های مهم
حالا نمیتونه هیچ اتفاقی بیفته …
توضیح مختصر
داستان کامل جنت هامفری رو میفهمم.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل سیزدهم
حالا نمیتونه هیچ اتفاقی بیفته …
عصر اون روز، بعد از شام، صحبتی طولانی با آقای دیلی داشتم. اسپایدر جلوی آتش روشن خوابیده بود.
دیلی به من نوشیدنی داد و من داستانم رو شروع کردم. هر چیزی که دیده و شنیده بودم رو بهش گفتم. وقتی حرفم تموم شد، سکوت برقرار شد. داستانم گفته شده بود. در آرامش بودم.
ساموئل دیلی بالاخره گفت: “خب، جوان، اینجا اوقات ناخوشایندی داشتی.”
گفتم: ‘بله. اما تموم شد. حالا نمیتونن به من آسیب بزنن، میتونن؟”
دیلی چیزی نگفت. اما ناراحت به نظر رسید.
با لبخند گفتم: “حالا هیچ اتفاقی نمیفته. هرگز برنمیگردم اونجا. همه چیز خوبه.’ دیلی چیزی نگفت. احساس نگرانی کردم.
“میتونه چیز دیگهای باشه؟” پرسیدم. “حالا هیچ چیز به من آسیب نمیرسونه، نه؟”
دیلی به آرامی گفت: “شاید تو نه. تو میتونی بری. اما بقیهی ما باید اینجا بمونیم. ما باید باهاش زندگی کنیم.”
‘با چی؟ با چی زندگی کنید؟” پرسیدم.
دیلی گفت: “این شهر برای مدت طولانی در ترس زندگی کرده. بیش از پنجاه سال. اتفاقات وحشتناکی افتاده. اما مردم در مورد اونها صحبت نمیکنن.”
قلبم تندتر تپید. دیگه نمیخواستم بدونم. اما آقای دیلی به صحبت ادامه داد. ‘بیشتر داستان رو میدونی.” گفت: “اما همش رو نه. جنت هامفری پسرش رو به خانهی مرداب مارماهی فرستاد. پیش خواهرش خانم درابلو. اول، جنت به بخش دیگهای از کشور رفت. اما باید نزدیک پسرش میموند. برگشت کریتین.
در شهر کار پیدا کرد. اما آلیس درابلو از دیدنش خودداری کرد. اجازه نداد جنت بچه رو ببینه. عصبانیت جنت وحشتناک بود. بنابراین آلیس درابلو بهش اجازه داد بیاد خونه. اما نباید هرگز به پسر میگفت کی هست. اما پسر شبیه مادرش بود. و دوستش داشت. مادرش رو بیشتر از آلیس درابلو دوست داشت. جنت پسرش رو پس میخواست. برنامه داشت پسرش رو از خانهی مرداب مارماهی دور کنه.”
‘بعد اون اتفاق افتاد. غبار دریا یکباره پایین اومد. پسر و پرستار بچه غرق شدن. رانندهی کالسکه هم - پدر ککویک بود. و سگ کوچولوی پسر. دیلی گفت: “همشون غرق شدن.”
آهسته گفتم: “همشون غرق شدن.”
‘بله. و جنت همه چیز رو دید. اون همه چیز رو از پنجرهی اتاق خواب دید.’
“اوه، خدای من!” آرام گفتم.
ساموئل دیلی گفت: “جنت هامفری دیوانه شد. از غم و عصبانیت دیوانه شد. میگفت خواهرش پسرش رو کشته.’
‘بعد جنت بیچاره بیمار شد. لاغر و رنگ پریده شد. بچهها ازش میترسیدن. وقتی مُرد، مردم شروع به دیدن روحش کردن.
چیز وحشتناکتری هم هست. هر بار دیده میشه، اتفاق دیگهای میفته.’
“چی؟” پرسیدم.
‘بچهای میمره. یا توسط بیماری یا در یک حادثهی وحشتناک.”
‘بچهای؟ بچهای در شهر؟’
دیلی گفت: “هر بچهای. یک بار، بچهی جروم بود.” ‘دیلی اضافه کرد: “ممکنه باورش برات سخت باشه، آرتور. اما واقعیت داره.”
به چشمهاش نگاه کردم.
گفتم: “باور میکنم، آقای دیلی. باور میکنم.”
اون شب، بد خوابیدم. بارها از خواب بیدار شدم. خوابهای وحشتناکی دیدم- صبح که شد، احساس ضعف و بیماری میکردم.
پنج روز خیلی بیمار بودم. در بیماریم، خوابهای وحشتناکی دیدم; در خوابهام، زن سیاهپوش صورت وحشتناکش رو به صورت من نزدیک میکرد. روی تختم مینشست، تماشا میکرد و تماشا میکرد.
بارها و بارها فریاد بچهی در حال مرگش رو شنیدم. صدای ترق و تروق صندلی گهوارهای رو شنیدم.
آرام آرام، بهتر شدم. در پایان دوازده روز، دوباره خوب شدم.
روز آفتاب زمستانی بود. طبقهی پایین کنار پنجرهی باز نشسته بودم. اسپایدر جلوی پاهام دراز کشیده بود. پرندهای در باغ آواز میخوند. من با آرامش در قلبم به صداش گوش میدادم.
صدای ماشین و آدمهایی رو شنیدم. صدای قدمهایی رو شنیدم. در پشت سرم باز شد.
“آرتور؟” صدایی آهسته گفت. صدایی بود که میشناختم. سریع برگشتم. استلای عزیزم به سمتم میاومد. اومده بود من رو ببره خونه!
صبح روز بعد، من و استلا با هم رفتیم. برنگشتیم شهر. با ماشین آقای دیلی مستقیم رفتیم ایستگاه راهآهن.
دیلیها خوب از من مراقبت کرده بودن. از خداحافظی با اونها غمگین بودم. موافقت کردن به دیدنمون بیان لندن. و از خداحافظی با اسپایدر ناراحت بودم.
سؤالی بود که باید از آقای دیلی میپرسیدم. منتظر موندم تا استلا از خانم دیلی خداحافظی کنه.
به آقای دیلی گفتم: “چیزی هست که باید بدونم. به من گفتی همیشه یک بچه میمیره …’
‘بله، همیشه.’
‘پس یک بچه …؟’
دیلی گفت: “نه، هیچ اتفاقی نیفتاده. بچهای نمرده - هنوز.”
گفتم: “پس دعا کنیم، زن سیاهپوش برای همیشه رفته باشه. دعا کنیم قدرتش به پایان رسیده باشه.’
دیلی گفت: “بله، بله. همه این امید رو داریم.”
دلم برای جنت هامفری بیچاره سوخت. اون پسرش رو از دست داده بود. غم و عصبانیتش دیوانهاش کرده بود. حالا خانم درابلو مرده بود. خانهی مرداب مارماهی خالی بود. این پایان کار نبود؟ جنت هامفری حالا میتونست به آرامش برسه؟
قطار منتظر بود. من از دیلیها خداحافظی کردم.
خدا رو شکر، کارم در کریتین گیفورد تموم شده بود.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER THIRTEEN
Nothing Can Happen Now…
That evening, after dinner, I had a long talk with Mr Daily. Spider was asleep in front of the bright fire.
Daily gave me a drink and I began my story. I told him everything I had seen and heard. When I had finished, there was silence. My story was told. I was at peace.
‘Well, young man,’ Samuel Daily said at last, ‘you’ve had an unhappy time here.’
‘Yes,’ I said. ‘But it’s finished. Those things can’t harm me now, can they?’
Daily said nothing. But he looked unhappy.
‘Nothing can happen now,’ I said with a smile. ‘I’m never going back there. All is well.’ Daily said nothing. I began to feel worried.
‘Can there be anything else?’ I asked. ‘Nothing will harm me now, will it?’
‘Not you, perhaps,’ Daily said slowly. ‘You can leave. But the rest of us must stay here. We have to live with it.’
‘With what? Live with what?’ I asked.
‘This town has lived in fear for a long time,’ Daily said. ‘For more than fifty years. Terrible things have happened. But people don’t talk about them.’
My heart beat faster. I did not want to know any more. But Mr Daily went on talking. ‘You know most of the story. But no all of it,’ he said. ‘Jennet Humfrye sent her boy to Eel Marsh House. To her sister, Mrs Drablow. At first, Jennet went away to another part of the country. But she had to be near her son. She came back to Crythin.’
‘She got work in the town. But Alice Drablow refused to see her. She refused to let Jennet see the child. Jennet’s anger was terrible. So Alice Drablow allowed her to visit the house. But she must never tell the boy who she was. But the boy looked like his mother. And he loved her. He loved his mother more than Alice Drablow. Jennet wanted her son back. She planned to take him away from Eel Marsh House.’
‘Then the accident happened. The sea-mist came down suddenly. The boy and the nursemaid were drowned. The driver of the trap too - he was Keckwick’s father. And the boy’s little dog. They were all drowned,’ Daily said.
‘All drowned,’ I said slowly.
‘Yes. And Jennet saw everything. She saw everything from the bedroom window.’
‘Oh, my God!’ I said quietly.
‘Jennet Humfrye began to go mad,’ Samuel Daily said. ‘She was mad with sorrow and anger. She said her sister had killed her son.’
‘Then poor Jennet became ill. She became thin and pale. Children were frightened of her. When she died, people began to see her ghost.’
‘There is something more terrible. Each time she is seen, something else happens.’
‘What?’ I asked.
‘A child has died. Either by illness or in a terrible accident.’
‘Any child? A child in the town?’
‘Any child,’ said Daily. ‘Once, it was Jerome’s child. You may find this hard to believe, Arthur,’ Daily added. ‘But it is true.’
I looked into his eyes.
‘I believe it, Mr Daily,’ I said. ‘I believe it.’
That night, I slept badly. I woke up again and again. I had terrible dreams. When morning came, I felt weak and ill.
I was very ill for five days. In my illness, I had terrible dreams. In my dreams, the woman in black pushed her terrible face near mine. She sat on my bed, watching, watching.
I heard the cry of her dying child, again and again. I heard the bump, bump, of the rocking- chair.
Slowly, I got better. At the end of twelve days, I was well again.
It was a day of winter sunshine. I was sitting downstairs by the open window. Spider lay at my feet. A bird was singing in the garden. I listened to it with peace in my heart.
I heard the sound of a car and voices. I heard footsteps. The door behind me opened.
‘Arthur?’ a voice said quietly. It was a voice I knew. I turned quickly. My dear Stella was walking towards me. She had come to take me home!
The next morning, Stella and I left together. We did not go back into the town. We went straight to the railway station in Mr Daily’s car.
The Dailys had looked after me welt. I was sad to say goodbye to them. They agreed to visit us in London. And I was sad to say goodbye to Spider.
There was a question I had to ask Mr Daily. I waited until Stella was saying goodbye to Mrs Daily.
‘There is something I must know,’ I said to Mr Daily. You told me that a child always died…’
‘Yes, always.’
‘Then has a child…?’
No, nothing has happened,’ Daily said. A child hasn’t died - yet.’
‘Then pray God, the woman in black has gone for ever,’ I said. ‘Pray God her power is at an end.’
‘Yes, yes,’ Daily said. ‘We all hope that.’
I began to feel sorry for poor Jennet Humfrye. She had lost her son. Her sorrow and anger had made her mad. Now Mrs Drablow was dead. Eel Marsh House was empty. Wasn’t that the end? Could Jennet Humfrye rest in peace now?
The train was waiting. I said goodbye to the Dailys.
Thank God, my business in Crythin Gifford was finished.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.