سرفصل های مهم
مه لندن
توضیح مختصر
آرتور راهی یورکشایر و خانهی مرداب مارماهی میشه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوم
مه لندن
داستان من از ماه نوامبر سالها پیش آغاز میشه. من یک جوان بیست و سه ساله بودم. برای یک وکیل به نام آقای بنتلی کار میکردم. گاهی کار جالب نبود، اما من سخت کار میکردم. میخواستم کارم خوب باشه.
اون صبح نوامبر هوا سرد بود. مهی غلیظ و زرد رنگ لندن رو فرا گرفته بود. مه گوش و چشم مردم رو پر میکرد. وارد خونهها، مغازهها و دفاتر میشد. آقای بنتلی من رو به دفترش صدا زد.
آقای بنتلی گفت: “بشین آرتور، بشین.” به کاغذی که روی میزش بود اشاره کرد. این وصیتنامهی خانم درابلو هست. خانم آلیس درابلو از خانهی مرداب مارماهی در یورکشایر. یک پیرزن عجیب و یک خونهی عجیب. تا به حال رفتی یورکشایر، آرتور؟’
‘نه آقا.’
“خوب پسرم، برو خونه و چمدونت رو ببند. خانم درابلو مرده. هیچ خویشاوندی در انگلیس نداره. و ما وكلای اون هستیم. میخوام بری مراسم تشییع جنازه.’
آقای بنتلی دید که تعجب کردم. آقای بنتلی سریع گفت: “نمیتونم خودم برم. خیلی گرفتارم.’
ادامه داد: “بعد از تشییع جنازه، ازت میخوام بری خونهی مرداب مارماهی. میخوام اوراق خانم پیر رو بررسی کنی. چیز مهمی بود با خودت بیار.” آقای بنتلی بلند شد.
گفت: “مراسم تشییع جنازه ساعت یازده فردا صبحه. بعد از ظهر با قطار از ایستگاه کینگز کراس برو. این هم کلید خانهی مرداب مارماهی. وصیتنامهی خانم درابلو و سایر اوراق مهم در این پاکت نامه هست.’
و یک پاکت بزرگ و قهوهای دراز کرد. روی پاکت نامه نوشته بود: خانم آلیس درابلو، خانه مرداب مارماهی، گذرگاه نه زندگی، کریتین گیفورد، یورکشایر. “چه آدرس عجیبی!” گفتم.
آقای بنتلی گفت: “بله، آدرسی عجیب و مکانی عجیب هست. حالا برو، پسرم.’
زمان زیادی برای آماده شدن برای سفر وجود نداشت. سریع کیفم رو بستم. بعد یادداشتی به نامزدم استلا نوشتم. بعد به سمت ایستگاه کینگز کراس حرکت کردم.
حالا مه غلیظتر شده بود. بوی مه همه جا رو گرفته بود. بالاخره به ایستگاه بزرگ و پر سر و صدا رسیدم. کم کم احساس هیجان میکردم. به یک سفر میرفتم. کار مهمی برای انجام داشتم.
به زودی در قطار نشسته بودم. و بعد قطار حرکت میکرد. اول به آرامی و بعد سریعتر. مه لندن پشت سر گذاشته شد. تاریکی از راه رسید. در راه شمال بودم - راه خانهی مرداب مارماهی.
در کریو قطارم رو عوض کردم. بعد دوباره در شهر کوچکی به نام هومربی در یورکشایر قطار عوض کردم. هوا سرد بود.
باد بارون رو به صورتم میزد.
قطار کوچکی که در هومربی سوارش شدم قدیمی و کثیف بود. پاکت قهوهای رو گذاشتم کنارم روی صندلی. روزنامهام رو باز کردم و شروع به خوندن کردم.
چند دقیقه بعد مرد درشتی با صورت قرمز سوار واگن شد. وقتی قطار شروع به خارج شدن از هومربی کرد، نشست.
گفتم: “اینجا سرده. اما مه لندن رو پشت سر گذاشتم.”
‘ما اینجا مه نداریم. افشانه داریم.” مرد درشت گفت: “افشانه از دریا میاد.”
چند لحظه در سکوت نشستیم. بعد دیدم مرد درشت به پاکت روی صندلی کنارم نگاه میکنه.
گفت: “درابلو. از اقوامی؟’
گفتم: “نه، وكیلم. میرم مراسم تشییع جنازه.”
“شما اونجا تنها خواهید بود، آقای…؟” بهش گفتم: “اسم من کیپز هست، آرتور کیپز.” مرد درشت گفت: “من ساموئل دیلی هستم.” “خانم درابلو هیچ دوستی نداشت؟” پرسیدم.
آقای دیلی گفت: “نه، اون هیچ دوستی نداشت. مردم وقتی در مکانهای عجیب زندگی میکنن عجیب میشن.”
لبخند زدم.
“میخواید من رو بترسونید، آقای دیلی؟” پرسیدم. بهم خیره شد.
گفت: “نه، سعی نمیکنم شما رو بترسونم. اما آدمهای دیگهای در کریتین گیفورد هستن که سعی میکنن شما رو بترسونن.’
یکمرتبه احساس سرما کردم.
“امشب کجا میمونید؟” آقای دیلی از من پرسید.
“قصد دارم در گیفورد آرمز بمونم.”
آقای دیلی گفت: “گیفورد آرمز مسافرخونهی راحتی هست. در راه خونه از جلوش میگذرم. میتونی با ماشین من بیای.’
ماشین آقای دیلی در ایستگاه منتظر بود. چند دقیقه بعد، بیرون مسافرخانه توقف کرد. آقای دیلی کارتش رو که آدرسش روش نوشته شده بود داد به من.
گفت: “اینجا زندگی میکنم. اگر به کمک نیاز داشتی، به دیدنم بیا.”
گیفورد آرمز گرم و راحت بود. بعد از یک شام خوب، به رختخواب رفتم.
خوب خوابیدم. خدا رو شکر که خوب خوابیدم. دیگه هیچ وقت اینقدر خوب نخوابیدم.
متن انگلیسی فصل
Chapter two
London Fog
My story begins in November, many years ago. I was a young man of twenty-three. I worked for a solicitor called Mr Bentley. Sometimes the work was uninteresting, but I worked hard. I wanted to do welt.
That November morning, the weather was cold. A thick, yellow fog covered London. The fog filled people’s ears and eyes. It got into houses, shops and offices. Mr Bentley called me into his office.
‘Sit down, Arthur, sit down,’ Mr Bentley said. He pointed to a paper on his desk. This is the will of Mrs Drablow. Mrs Alice Drablow of Eel Marsh House in Yorkshire. A strange old lady and a strange house. Have you ever been to Yorkshire, Arthur?’
‘No, sir.’
Well, my boy, go home and pack your bag. Mrs Drablow is dead. She has no relatives in England. And we are her solicitors. I want you to go to the funeral.’
Mr Bentley saw that I was surprised. ‘I can’t go myself,’ Mr Bentley said quickly. I’m too busy.’
‘After the funeral,’ he went on, I want you to go to Eel Marsh House. I want you to look at the old lady’s papers. Bring back anything important.’ Mr Bentley stood up.
‘The funeral’s at eleven o’clock tomorrow morning,’ he said. ‘Take the afternoon train from King’s Cross Station. Here is the key to Eel Marsh House. Mrs Drablow’s will and other important papers are in this envelope.’
And he held out a large, brown envelope. Written on the front of the envelope was: Mrs Alice Drablow, Eel Marsh House, Nine Lives Causeway, Crythin Gifford, Yorkshire. ‘What a strange address!’ I said.
‘Yes, it’s a strange address and it’s a strange place,’ Mr Bentley said. ‘Now off you go, my boy.’
There wasn’t much time to get ready for the journey. I quickly packed my bag. Then I wrote a note to Stella, my fiancee. Then I set off for King’s Cross Station.
The fog was thicker now. The smell of fog was everywhere. At last I reached the big, noisy station. I was beginning to feel excited. I was going on a journey. I had an important job to do.
I was soon sitting in the train. And then it was moving. Slowly at first and then faster. The fog of London was left behind. Darkness fell. I was on my way north - to Eel Marsh House.
I changed trains at Crewe. Then I changed trains again at a small town called Homerby, in Yorkshire. The air was cold.
The wind blew rain on my face.
The little train I got into at Homerby was old and dirty. I put the brown envelope on the seat beside me. I opened my newspaper and began to read.
A few minutes later, a big man with a red face got into the carriage. He sat down as the train began to move out of Homerby.
‘It’s cold in here,’ I said. ‘But I’ve left the fog of London behind me.’
‘We don’t have fogs here. We have mists. The mists come in from the sea,’ the big man said.
We sat for a few moments in silence. Then I saw the big man look at the envelope on the seat beside me.
‘Drablow,’ he said. ‘Are you a relative?’
‘No, I’m a solicitor,’ I said. ‘I’m going to the funeral.’
‘You’ll be the only one there, Mr…?’ ‘My name’s Kipps, Arthur Kipps,’ I told him. I’m Samuel Daily,’ the big man said. Didn’t Mrs Drablow have any friends?’ I asked.
‘No, she didn’t have any friends,’ Mr Daily said. ‘People become strange when they live in strange places.’
I smiled.
‘Are you trying to frighten me, Mr Daily?’ I asked. He stared at me.
‘No, I’m not trying to frighten you,’ he said. But there are other people in Crythin Gifford who will try to frighten you.’
I suddenly felt very cold.
‘Where are you staying tonight?’ Mr Daily asked me.
‘I’m going to stay at the Gifford Arms.’
‘The Gifford Arms is a comfortable inn,’ said Mr Daily. ‘I go past it on my way home. You can come with me in my car.’
Mr Daily’s car was waiting at the station. A few minutes later, it stopped outside the inn. Mr Daily gave me his card with his address on it.
‘That’s where I live,’ he said. ‘If you need any help, come and see me.’
The Gifford Arms was warm and comfortable. After a good supper, I went to bed.
I slept well. Thank God I did. I never slept so well again.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.