سرفصل های مهم
فریاد یک بچه
توضیح مختصر
فهمیدم که مدتها قبل بچهای با کالسکه در مرداب غرق شده.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل پنجم
فریاد یک بچه
بیرون از خونه، همه جا ساکت بود، یک بار پشت سرم رو نگاه کردم، اما زن سیاهپوش رو ندیدم.
گذرگاه خشک بود. اما جزر و مد در حال بالا اومدن بود. آب دو طرف گذرگاه حالا بالاتر بود. وقتی جلوتر رفتم، خیلی احساس تنهایی کردم. مسیر گذرگاه هم طولانیتر به نظر میرسید. سریعتر راه رفتم.
آسمان و آب زیر نور خاکستری زیبا بودن. بعد غبار دریا رو دیدم. غبار دریا با سرعت از روی مردابها حرکت میکرد. در عرض چند لحظه، غبار دریا همه جا رو فرا گرفت.
غبار نمناک و سفیدی بود. خیلی متفاوتتر از مه زرد رنگ لندن بود. غبار جلوی چشمهام حرکت میکرد. به زودی موها و لباسهام خیس شدن.
حالا فقط کمی جلوتر رو میدیدم. به عقب نگاه کردم. نمیتونستم خانهی مرداب مارماهی رو ببینم. کاملاً در غبار ناپدید شده بود.
خیلی آهسته به راه رفتن ادامه دادم. بعد توقف کردم. اگر ادامه میدادم، ممکن بود در گل و لای عمیق فرو برم. تصمیم گرفتم برگردم.
اما برگشت هم دشوار بود. غبار اطرافم حرکت میکرد. خونه کجا بود؟ راه رو درست میرفتم؟ خیلی ترسیدم.
و بعد صدای اسب و کالسکه رو شنیدم. خدا رو شکر! ککویک داشت برمیگشت دنبالم. ایستادم و منتظر شدم. اما حالا صدای اسب و کالسکه از من دور میشد. حالا صدا از جایی در مردابها میاومد. مشکل چی بود؟ ککویک از مسیر خارج شده بود؟
خیلی ساکت ایستادم. لحظهای سکوت کامل برقرار شد.
ناگهان اسب از ترس فریاد دلخراشی زد. بعد صدایی شنیدم که هرگز فراموش نمیکنم. فریاد وحشتناک یک کودک. کودکی که از مرگ میترسه. و حالا کالسکه در حال غرق شدن بود. صدای عجیب مکیدن به گوش میرسید. کالسکه داشت میرفت زیر گل و لای. و بچه هنوز فریاد میزد.
هیچ کاری از دستم بر نمیومد! فریاد زدم. اما هیچ کس جواب نداد. چطور میتونستم کالسکه رو در اون غبار وحشتناک پیدا کنم؟ غیرممکن بود.
مجبور شدم برگردم خونه. اگر همهی چراغها رو روشن میکردم، ممکن بود کسی اونها رو ببینه. ممکن بود کسی کمک کنه.
حالا هوا تاریک بود. غبار هم غلیظتر شده بود. شنیدم که آب دریا نزدیک میشه.
بالاخره روی زمین سخت جلوی خونه ایستاده بودم. در ورودی رو پیدا کردم و بازش کردم. پشت سرم مردابها در سکوت بودن.
روی نزدیکترین صندلی نشستم. شروع به لرزیدن کردم. آه، وحشت اون فریاد مهیب! اون بچهی بیچاره که در مردابها میمیره. شروع به گریه کردم و قادر به قطعش نبودم.
بعد از مدتی خودم رو وادار کردم بایستم. وارد همهی اتاقها شدم و چراغها رو روشن کردم.
مقداری براندی در کمد پیدا کردم. مقداری نوشیدم و ترسم به خشم تبدیل شد. چرا آقای بنتلی من رو فرستاده بود اینجا؟ چرا لندن رو ترک کردم؟
رفتم داخل اتاقها و ازشون خارج شدم, فقط یک چیز میخواستم. میخواستم از این مکان وحشتناک دور بشم.
به آرامی از راهروی طبقه دوم گذشتم. در انتهای راهرو قفل بود. با عصبانیت به در لگد زدم. اما باز نشد. چرخیدم و برگشتم.
وقتی رد میشدم از همهی پنجرهها بیرون رو نگاه میکردم. غبار سفید دریا اطراف خونه رو گرفته بود. چیزی نمیدیدم.
مقداری براندی نوشیدم. براندی بهم کمک کرد تا فراموش کنم. تا اون صدای مهیب گریهی کودک رو فراموش کنم. بالاخره خوابم برد.
زنگ میزد. بارها و بارها زنگ خورد. آروم چشمهام رو باز کردم. از پنجره نگاه کردم. ماه سفید در آسمان سیاه میدرخشید.
چه مدت بود که خواب بودم؟ نمیدونستم. دوباره زنگ به صدا دراومد.
بعد با وحشت صدایی که شنیده بودم رو به یاد آوردم. یاد جیغهای بچه افتادم. یاد فریادهای دلخراش اسب افتادم. صدای کالسکه که در گل فرو میرفت رو به یاد آوردم.
اون صداها رو شنیده بودم؟ اونها رو خواب دیده بودم؟ نمیدونستم.
دوباره زنگ به صدا دراومد. شخصی جلوی در بود. کی اونجا بود؟ همهی چراغهای خونه روشن بودن. مردم چراغها رو دیده بودن و اومده بودن تا به من کمک کنن.
آروم بلند شدم و به سمت در رفتم. فقط یک مرد جلوی در بود. ککویک بود. و پشت سرش اسب و کالسکهاش بود. واقعی بودن و هیچ آسیبی هم ندیده بودن.
ککویک گفت: “مجبور شدم صبر کنم تا غبار آب پاک بشه. و وقتی غبار پاک شد، جزر و مد به وجود اومد. مجبور شدم صبر کنم تا جزر و مد از بین بره و آب از روی گذرگاه بره.”
بعد به ساعتم نگاه کردم و زمان رو دیدم. ساعت دو بامداد بود.
گفتم: “خیلی لطف کردی که این موقع اومدی دنبالم.”
ککویک گفت: “تمام شب اینجا رهات نمیکردم. نه، نه. نمیذاشتم کل شب اینجا بمونی.”
“چطور از گل و لای بیرون اومدی؟” شروع به گفتن کردم. بعد فهمیدم. ککویک نبود. شخص دیگهای بود. اما کی؟ کی در تاریکی عصر نوامبر در مردابها رانندگی میکرد؟ کی؟
ککویک به طرز عجیبی نگاهم کرد.
گفت: “بهتره سوار کالسکه بشی. برت میگردونم.”
ککویک فهمید اتفاق عجیبی برام افتاده. اما قصد نداشت در این باره ازم سؤال کنه. و نمیخواست چیزی در موردش بشنوه؛ سوار کالسکه شدم و از اونجا دور شدیم.
در رویا در کالسکه نشستم. رویایی از وحشت و ترس. حالا واقعیت رو میفهمیدم. اما نمیخواستم باورش کنم.
زن سیاهپوش روح بود. و بچه هم روح بود. زن رو دیده بودم. صدای بچه رو شنیده بودم. مدتها قبل مرده بودن. اما روحشون در آرامش نبود.
صاحب مسافرخونهی گیفورد آرمز به رختخواب نرفته بود. منتظر من بود. بدون هیچ حرفی به من اجازهی ورود داد. ساعت سه صبح رو گذشته بود که به رختخواب رفتم. خوابیدم. اما در خواب، فریاد بچه رو شنیدم. یک بار دیگه در غبار سفید دریا ایستاده بودم. و همیشه، نزدیک من، زن سیاهپوست بود.
متن انگلیسی فصل
Chapter five
The Cry of a Child
Outside the house, everything was quiet I looked back once, but I did not see the woman in black.
The causeway was dry. But the tide was coming in. The water on either side of the causeway was higher now. As I walked on, I felt very alone. The path over the causeway seemed longer too. I walked faster.
The sky and the water were beautiful in the grey light. Then I saw the sea-mist. The sea- mist was moving quickly over the marshes. In a few moments, the sea-mist covered everything.
It was a damp, white mist. It was very different from the yellow fog of London. The mist moved about in front of my eyes. Soon my hair and clothes were wet.
Now I saw only a short way in front of me. I looked back. I was not able to see Eel Marsh House. It had completely disappeared in the mist.
I walked on, very slowly. Then I stopped. If I went on, I might walk off the causeway into the deep mud. I decided to go back.
But going back was difficult too. The mist was moving all round me. Where was the house? Was I going the right way? I felt very afraid.
And then I heard the pony and trap. Thank God! Keckwick was coming back for me. I stopped and waited. But now the sounds of the pony and trap were going away from me. Now the sound was coming from somewhere on the marshes. What was wrong? Had Keckwick gone off the path?
I stood very still. For a moment, there was complete silence.
Suddenly a pony shrieked with fear. Then I heard a sound I shall never forget. The terrible cry of a child. A child in fear of death. And now the trap was sinking. There was a strange sucking sound. The trap was going down under the mud. And still the child cried out.
There was nothing I could do! I shouted. But no one answered. How could I find the trap in that terrible mist? It was impossible.
I had to get back to the house. If I turned on all the lights, someone might see them. Someone might help.
It was dark now. The mist was thicker too. I heard the sea-water moving nearer.
At last I was standing on hard ground in front of the house. I found the front door and opened it. Behind me the marshes were silent.
I sat down on the nearest chair. I began to shake. Oh, the horror of that terrible cry! That poor child dying in the marshes. I began crying and was not able to stop.
After a time, I made myself stand up. I walked into every room and turned on the lights.
I found some brandy in a cupboard. I drank some and my fear turned to anger. Why had Mr Bentley sent me here? Why had I left London?
I walked in and out of the rooms. I wanted only one thing. I wanted to get away from this terrible place.
I walked slowly along a passage on the second floor. The door at the end was locked. I kicked the door angrily. But it did not open. I turned away and walked back.
As I went, I looked through every window. The white sea-mist was all around the house. I could see nothing.
I drank some more brandy. The brandy helped me to forget. To forget that terrible sound of the child crying. At last I fell asleep.
A bell was ringing. It rang again and again. I opened my eyes slowly. I looked through the window. The moon shone white in the black sky.
How long had I been asleep? I did not know. The bell rang again.
Then I remembered with horror the sound I had heard. I remembered the screams of the child. I remembered the shrieks of the pony. I remembered the noise of the trap as it sank down in the mud.
Had I heard those noises? Had I dreamt them? I did not know.
The bell rang again. Someone was at the door. Who was there? All the lights in the house were on. People had seen the lights and come to help me.
I got up slowly and walked to the door. There was only one man at the door. It was Keckwick. And behind him was his pony and trap. They were real and they were not harmed at all.
‘I had to wait till the mist cleared,’ said Keckwick. And when the mist cleared, the tide was in. I had to wait until the tide went out and the water left the causeway.’
Then I looked at my watch and saw the time. It was two o’clock in the morning.
‘It’s very good of you to come here for me at this time,’ I said.
‘I would not have left you to stay here all night,’ Keckwick said. No, no. I would not have left you here all night’
‘How did you get out of the mud…?’ I began to say. Then I knew. It had not been Keckwick. It had been someone else. But who? Who had been driving on the marshes on a dark November evening? Who?
Keckwick looked at me strangely.
‘You’d better get in the trap,’ he said. ‘I’ll drive you back.’
Keckwick knew that something strange had happened to me. But he was not going to ask me about it. And he did not want to hear about it I got into the trap and we drove off.
I sat in the trap in a dream. A dream of horror and fear. I now knew the truth. But I did not want to believe it.
The woman in black was a ghost. And the child was a ghost too. I had seen the woman. I had heard the child. They had died long ago. But they did not rest in peace.
The innkeeper of the Gifford Arms had not gone to bed. He was waiting up for me. He let me in without a word. It was after three o’clock in the morning when I got to bed. I slept. But in my dreams, I heard the cry of a child. I stood once more in the white sea-mist. And always, near me, was the woman in black.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.