سرفصل های مهم
پشت در
توضیح مختصر
اتاق قفل شده، اتاق خواب بچه بود.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل نهم
پشت در
صبح سرد و مرطوب بود. آسمان پوشیده از ابرهای انبوه بود. بارون میبارید.
خیلی خسته بودم. اما بعد از صبحانه حالم بهتر شد. به سمت در قفل شده برگشتم. ایستادم و گوش دادم. اما چیزی نشنیدم.
ساعت نه، با دوچرخه از گذرگاه برگشتم. اسپایدر کنارم میدوید.
نامهای از استلا در مسافرخانهی گیفورد آرمز بود. حرفهای عاشقانهاش خیلی خوشحالم کرد. دو سه روز دیگه دوباره پیش هم بودیم.
در شهر قدم زدم و غذای بیشتری خریدم. بعد دوباره در امتداد گذرگاه با دوچرخه برگشتم. به موقع برای ناهار به خانه مرداب مارماهی برگشته بودم.
ابرها حالا انبوهتر شده بودن. غبار دریا از مردابها میاومد.
داخل خونه هوا دیگه تاریک شده بود. همهی چراغها رو روشن کردم. اما خونه تاریک و سایهوار موند. ترسهام برگشتن. تصمیم گرفتم برگردم شهر.
رفتم بیرون. اطراف خونه رو مه گرفته بود. اما میتونستم گذرگاه رو ببینم. هرچند کاملاً آب روش رو گرفته بود. نمیتونستم اون روز برگردم کریتین گیفورد.
بنابراین سوت زدم و اسپایدر رو صدا زدم. به سرعت به طرفم دوید. هر دو برگشتیم داخل خونه. از کمدهای بیشتری کاغذها رو خالی کردم. دوباره شروع به کار کردم.
چند ساعت سخت کار کردم. یک بسته نامه پیدا کردم که به هم بسته شده بودن. جالب به نظر میرسیدن.
بعد از شام، کنار آتش نشستم و بسته رو باز کردم.
چند تا کاغذ و چند تا نامه بود. نامهها همه به یک خط بودن. “جنت” یا “جی” امضا شده بودن. سنگ قبری که دیده بودم رو به یاد آوردم. در قبرستان پشت خانهی مرداب مارماهی بود. یکی از اسمهای روی اون سنگ قبر جنت بود! این همون جنت بود؟
روی نامهها تاریخ بود. این نامهها شصت سال پیش نوشته شده بودن. همهی نامهها با کلمات “عزیزترین آلیس” شروع میشد. آلیس اسم خانم درابلو بود. تمام نامهها برای خانم آلیس درابلو نوشته شده بودن.
سریع مرورشون کردم. جنت خواهر کوچک خانم درابلو بود.
شروع کردم نامهها رو با دقت خوندن. کوتاه و به زبان ساده بودن. داستانی غمانگیز تعریف میکردن.
جنت ازدواج نکرده بود، اما داشت بچهای به دنیا میآورد. پدر بچه از ازدواج با جنت خودداری کرده بود و کشور رو ترک کرده بود. جنت نمیدونست باید چیکار کنه. خانوادهاش از كمک بهش امتناع کرده بودن.
بعد بچه به دنیا اومد - یک پسر. تا چند ماه نامهای نبود. بعد جنت دوباره شروع به نوشتن نامه کرده بود. و حالا نامههاش پر از عصبانیت بودن.
جنت نوشته بود، بچه مال منه. من هرگز اون رو به غریبهها نمیدم.
اما جنت ازدواج نکرده بود. فقیر بود و نمیتونست بچه رو نگه داره. بالاخره مجبور شد موافقت کنه که آلیس میتونه پسر رو ببره.
جنت در آخرین نامهاش نوشته بود:
دوستش داشته باش، آلیس. اون رو مثل فرزند خودت دوست داشته باش. اما به یاد داشته باش، اون مال منه - مال من! هرگز نمیتونه مال تو باشه. من رو ببخش. قلبم میشکنه.
فکر کردم بیچاره جنت. چه داستان غمانگیزی! شروع کردم به مرور اوراق دیگه. اولی از یک دفتر وکالت بود.
این کاغذ دربارهی پسری به نام ناتانیل بود. ناتانیل پسر جنت هامفری بود. ناتانیل توسط توماس و آلیس درابلو از خانه مرداب مارماهی به فرزندی پذیرفته شده بود.
آلیس درابلو خواهر متأهل جنت هامفری بود. به ناتانیل اسم درابلو داده شده بود.
فکر کردم پس این بچه، ناتانیل درابلو ، اینجا زندگی کرده. دور از مادری که دوستش داشت.
چند لحظه به جنت هامفری و زندگی غمانگیزش فکر کردم. بعد کاغذ بعدی رو برداشتم.
همون لحظه، اسپایدر غرید. سگ کوچولو جلوی در ایستاده بود. همهی موهای بدنش از ترس سیخ شده بودن.
چند لحظه اونجا نشستم و از ترس یخ زده بودم. بعد ایستادم. اگر روح بود، باید باهاش روبرو میشدم.
خودم رو وادار کردم به سمت در برم. بازش کردم. اسپایدر با سرعت از اتاق بیرون دوید و از پلهها بالا رفت. شنیدم که در امتداد راهرو میدوه. ایستاد. میدونستم بیرون در قفل شده ایستاده!
دوباره صدا رو شنیدم. ترق. ترق. ترق.
میدونستم چیکار باید بکنم. باید در رو باز میکردم. در انبار هیزم تبری بود. باید اون تبر رو بردارم.
چراغ قوه رو برداشتم، و رفتم بیرون خونه. خیلی تاریک بود. اما انبار هیزم رو پیدا کردم. و تبر رو.
وقتی برمیگشتم صدای اسب و کالسکه رو شنیدم. از جلوی خونه میاومد. ککویک اومده بود دنبالم؟
هیچکس اونجا نبود، هیچ کس. هنوز هم میتونستم صدای اسب و کالسکه رو بشنوم. اما حالا صدا از مرداب میاومد.
همونجا ایستادم، اسپایدر کنارم بود. به شدت ترسیده بودم. دوباره صدای آب و گل رو شنیدم. فریاد اسب رو شنیدم. گریهی مهیب بچه رو شنیدم. و بعد، سکوت.
الان داشتم میلرزیدم. دهنم از ترس خشک شده بود. قبلاً این صداها رو شنیده بودم. اسب و بچه زنده نبودن. من اینو میدونستم. یک اسب و یک کالسکه و همهی آدمهای توش زیر آب غرق شده بودن.
اسپایدر شروع به زوزه کرد. تبر و چراغقوه رو گذاشتم و سگ کوچولو رو برداشتم. بردمش خونه. اون ترسیده بود و من هم ترسیده بودم.
بعد از چند لحظه، سگ از بغلم بیرون پرید, دوید طبقهی بالا، سمت در قفل شده. با عجله رفتم بیرون، تبر و چراغقوه رو برداشتم و رفتم دنبالش.
حالا صدا بلندتر شده بود. وقتی به در رسیدم، دلیلش رو دیدم. در اتاقِ قفل باز بود - کاملاً باز. فکر کردم از ترس میمیرم.
سگ دوید داخل اتاق. صدای ترق تروق ادامه داشت. و حالا یادم اومد. میدونستم صدای چیه.
وقتی بچه بودم، مادرم صندلی گهوارهای داشت. گاهی خوابم نمیبرد. بعد مادرم بغلم میکرد, روی صندلی مینشست و من رو به عقب و جلو تکون میداد.
ترق. ترق. ترق. این صدایی بود که صندلی گهوارهای روی زمین ایجاد میکرد.
دیگه نمیترسیدم. صدا به معنای آرامش و استراحت بود.
در اون اتاق شیطانی وجود داشت. اینو میدونستم. اما رفته بود. شاید به خاطر افکار شاد من بود. افکارم شیطان رو از اون مکان دور کرده بودن. چراغقوه رو جلوی خودم نگه داشتم و وارد اتاق شدم.
کلید برق رو فشار دادم. هیچ اتفاقی نیفتاد. اما نور چراغقوهام خوب بود. چراغقوهی روشن رو دور اتاق تابوندم.
اتاق، اتاق کودک بود. گوشهای یک تخت کوچیک بود. صندلی گهوارهای بلندی جلوی شومینه قرار داشت. صندلی به آرامی تکان میخورد.
اما کسی اونجا نبود. اتاق خالی بود. کسی در گذرگاه از کنارم عبور نکرده بود. در دیگهای نبود. چراغقوه رو به پنجره تابوندم. بسته بود. روش دو تا میلهی چوبی بود. صندلی از حرکت ایستاد. سکوت کاملی برقرار بود.
اتاق کوچک تمیز و مرتب بود. روی تخت ملافه و بالش بود. صندوق و کمد رو باز کردم. هر دو پر از لباس بودن. لباس برای پسر شش یا هفت ساله. لباسها به زیبایی دوخته شده بودن. اما لباسهای از مد افتادهای بودن - لباسهای شصت سال پیش.
اتاق پر از اسباببازی بچگانه بود. تمیز و مرتب بودن. هیچ گرد و خاکی روشون نبود.
اسباببازی سرباز و کشتی بادبانی دیدم. بازی، رنگ و کتاب بود. همهی چیزهایی که پسر بچهها دوست دارن.
اینها شصت سال اینجا بودن. اما همه چیز مرتب، منظم و تمیز بود.
هیچ چیز ترسناکی در این اتاق نبود. فقط احساس غم و اندوه - احساس چیزی از دست رفته - احساس غم و اندوه کردم، اندوه زیاد.
آرام از اتاق بیرون رفتم. اسپایدر دنبالم اومد و در رو بستم. برای انجام کار بیشتر زیادی خسته بودم.
نوشیدنی گرمی نوشیدم و رفتم طبقهی بالا. در اتاق خواب بچه هنوز بسته بود. همه جا ساکت بود. وارد اتاق خوابم شدم و در رو بستم.
متن انگلیسی فصل
Chapter nine
Behind the Door
The morning was cold and wet. The sky was covered with thick clouds. It was raining.
I was very tired. But after breakfast, I felt better. I went back to the locked door. I stood and listened. But I heard nothing.
At nine o’clock, I rode back along the causeway on the bicycle. Spider ran beside me.
There was a letter from Stella at the Gifford Arms inn. Her loving words made me feel very happy. In two or three more days we would be together again.
I walked round the town, buying more food. Then I rode back along the causeway. I was back at Eel Marsh House in time for lunch.
The clouds were thicker now. The sea-mist was coming in over the marshes.
Inside the house, it was already dark. I put on all the lights. But the house stayed dark and shadowy. My fears returned. I decided to go back to the town.
I went outside. There was some mist around the house. But I was able to see the causeway. However, it was completely covered by water. I could not return to Crythin Gifford that day.
So I whistled to Spider. She ran to me quickly. We both went back inside the house. I emptied papers from more cupboards. I started work again.
I worked hard for several hours. I found a packet of letters tied together. They looked interesting.
After supper, I sat down by the fire and opened the packet.
There were some papers and some letters. The letters were all in the same handwriting. They were signed ‘Jennet’ or ‘J’. I remembered the gravestone I had seen. It was in the graveyard at the back of Eel Marsh House. One of the names on that gravestone had been Jennet! Was this the same Jennet?
There were dates on the letters. The letters had been written sixty years ago. Each letter began with the words, ‘Dearest Alice’. Alice was Mrs Drablow’s first name. All the letters were written to Mrs Alice Drablow.’
I looked through them quickly. Jennet was Mrs Drablow’s younger sister.
I began to read the letters carefully. They were short and in simple language. They told a sad story.
Jennet was unmarried, but she was going to have a child. The child’s father refused to marry Jennet and he left the country. Jennet did not know what to do. Her family refused to help her.
Then the child was born - a boy. For a few months, there were no letters. Then Jennet began writing again. And now her letters were full of anger.
The child is mine, Jennet wrote. I will never give him to strangers.
But Jennet was unmarried. She was poor and she could not keep the child. At last, she had to agree that Alice could take the boy.
In her last letter, Jennet wrote:
Love him, Alice. Love him as your own child. But remember, he is mine - mine! He can never be yours. Forgive me. My heart is breaking.
Poor Jennet, I thought. What a sad story! I began to look at the other papers. The first one was from a solicitor’s office.
The paper was about a boy called Nathaniel. Nathaniel was the son of Jennet Humfrye. Nathaniel had been adopted by Thomas and Alice Drablow of Eel Marsh House.
Alice Drablow was Jennet Humfrye’s married sister. Nathaniel had been given the name Drablow.
So the child, Nathaniel Drablow, had lived here, I thought. Away from the mother who loved him.
I thought for a few moments about Jennet Humfrye and her sad life. Then I picked up the next paper.
At that moment, Spider growled. The little dog was standing at the door. Every hair on her body was stiff with fear.
I sat there for a few moments, frozen with fright. Then I stood up. If this was a ghost, I must face it.
I made myself walk to the door. I opened it. Spider rushed out of the room and up the stairs. I heard her run along the passage. She stopped. I knew she had stopped outside the locked door!
I heard the sound again. Bump. Bump. Bump.
I knew what I must do. I must open that door. There was an axe in the wood-shed. I must get that axe.
Taking my torch, I stepped outside the house. It was very dark. But I found the wood-shed. And the axe.
As I was walking back, I heard the sound of the pony and trap. It came from the front of the house. Had Keckwick come back for me?
No one was there, no one at all. I could still hear the pony and trap. But now the sound was coming from the marshes.
I stood there, Spider beside me. I was terribly afraid. Again, I heard the sounds of the water and the mud. I heard the pony shriek. I heard the child’s awful cry. And then, silence.
I was shaking now. My mouth was dry with fear. I had heard these sounds before. The pony and child were not alive. I knew this. A pony and trap and all the people in it had sunk beneath the water.
Spider began to howl and howl. I put down the axe and the torch and picked up the little dog. I carried her into the house. She was afraid and so was I.
After a few moments, the dog jumped out of my arms. She ran upstairs, towards the locked door. I hurried outside, picked up the axe and torch and followed her.
The sound was louder now. When I reached the door, I saw why. The door of the locked room was open - wide open. I thought I was going to die of fear.
The dog ran inside the room. The bumping sound went on. And now I remembered. I knew what the sound was.
When I was a child, my mother had a rocking-chair. Sometimes I couldn’t sleep. Then my mother held me in her arms. She sat in the chair and rocked me back and forwards.
Bump. Bump. Bump. That was the sound made by the rocking- chair on the floor.
I was no longer afraid. The sound meant peace and rest.
There was evil in that room. I knew that. But it had gone away. Perhaps it was my happy thoughts. They had driven the evil away from that place. Holding the torch in front of me, I walked into the room.
I pressed the light switch. Nothing happened. But my torch was powerful. I shone the bright torch round the room.
The room had been a child’s bedroom. There was a small bed in one corner. A tall rocking-chair stood in front of the fireplace. The chair was rocking gently.
But there was no one there. The room was empty. No one had passed me in the passage. There was no other door. I shone my torch at the window. It was shut. There were two wooden bars across it. The chair stopped moving. There was complete silence.
The little room was clean and tidy. There were sheets and pillows on the bed. I opened a chest and a cupboard. They were both full of clothes. Clothes for a boy of six or seven. The clothes were beautifully made. But they were old-fashioned clothes - clothes of sixty years ago.
The room was full of children’s toys. They were neat and tidy. There was no dust on them at all.
I saw toy soldiers and a sailing-ship. There were games, paints and books. All things that little boys love.
They had been here for sixty years. But everything was neat, tidy and clean.
There was nothing frightening in this room. Only a feeling of sadness - a feeling of something lost I felt sad, very sad.
I went slowly out of the room. Spider followed and I closed the door. I felt too tired to do any more work.
I had a hot drink and went upstairs. The door to the child’s bedroom was still closed. Everything was quiet. I went into my bedroom and closed the door.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.