فصل سیزدهم

مجموعه: کتاب های متوسط / کتاب: شرکت / فصل 13

کتاب های متوسط

42 کتاب | 625 فصل

فصل سیزدهم

توضیح مختصر

دیدار دوباره میچ با فرانس فاش شد. گفته های میچ به روسا با گفته های جاسوس شرکت تفاوت داشت. دواشر عکس او در ساحل را به عنوان تهدیدی به او نشان داد.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل سیزدهم

خرید کفش

ابی اون رو در فرودگاه دید و بعد میچ در کافه همه چیزایی رو که اتفاق افتاده بودن براش تعریف کرد. اون ترسیده بود و نزدیک بود گریه کنه اما هیچکدومشون هیچ راه نجاتی نمیدیدن.

اونا نمیتونستن فرار کنن یا هیچ کاری انجام بدن.

حتا وقتی داشتن صحبت میکردن میچ یک مرد بورِ قدبلندِ سیبیلو رو توی کافه دید که یادش اومد که اونو تو هتل در واشینگتن دیده بود. اونا دائم تعقیبش میکردن.

ترانس خیلی منتظر نشد. یک هفته بعد از اینکه میچ به ممفیس برگشت، حدود همون وقتی که دوریس باهاش ارتباط برقرار کرد، وقتی میچ داشت از یک جلسه برمیگشت اونو دید و پیشنهاد کرد که با هم وارد یک کفش فروشی بشن که از خیابون خارج شن.

داشت به میچ میگفت که الان زمانیه که باید تصمیم بگیره که چیکار میخواد بکنه ولی ناگهان ساکت شد.

چی شده؟ میچ پرسید.

من الان یک نفرو دیدم که از مغازه رد شد و به این تو و به ما نگاه کرد. با دقت گوش کن میچ. ما الان با هم دیگه میریم بیرون و به محض اینکه رفتیم بیرون، تو منو از خودت برون و سرم فریاد بکش. بعد بدو به سمت دفتر.

میچ دقیقاً همون کاری که ترانس گفته بود رو انجام داد. به محض اینکه به ساختمون بندینی برگشت به دفتر ایوری تالسون رفت و گزارش داد که همون مامور پلیس، دوباره باهاش ارتباط برقرار کرده.

وقتی که اونا به دفتر لاک رفتن لمبرت و مکنایت هم اونجا بودن.

تظاهر کرد که ترسیده و آشفته س و میخواست بدونه که چراپلیس دو بار تا حالا باهاش ارتباط برقرار کرده.

لمبرت همون داستان قبلی رو براش گفت. میچ به سختی حرفاشو میشنید.

به لبهاش که حرکت میکردن نگاه میکرد و به کوزینسکی و هاچ و خونواده هاشون فکر میکرد. بعد لاک ازش پرسید که امروز چه اتفاقی افتاده.

ترانس منو به داخل یک کفش فروشی هل داد. من سعی کردم فرار کنم ولی ترانس دنبالم اومد و گرفتم.

من هولش دادم و دوان دوان به اینجا برگشتم. این همه اون چیزی بود که اتفاق افتاد. من چیکار باید بکنم؟

لمبرت گفت: هیچی میچ. فقط ازین ترانس فاصله بگیر. حتا اگه بهت نگاه کرد بلافاصله به ما گزارش بده.

ایوری گفت:این همون کاریه که اون انجام داد

میچ سعی کردتا اونجایی که ممکنه مفلوک و رقت انگیزبه نظر برسه. لمبرت گفت: میچ شما میتونی بری.

دواشر گفت اون دروغ میگه من مطمئنم که داره دروغ میگه. اونا همه شون تو دفتر دواشر بودن.

آدمِ تو چی دیده؟ لاک پرسید.

میدونی یه چیز کمی متفاوت ولی در عین حال خیلی متفاوت.

اون گفت: مکدیر و ترانس با همدیگه وارد مغازه کفش فروشی شدن. اون ندیده که ترانس مکدیر رو بگیره. اونا چندین دقیقه در مغازه بودن .

نیروی ما رد میشه و به داخل نگاه میکنه. لحظه بعد اونا تو کوچه دارن دعوا میکنن. من بهتون میگم که یه چیزی این وسط درست نیست.

شرکا مدتی برای مدتی فکر کردن. سرانجام الیور لمبرت گفت: ببین دواشر، احتمالاً مکدیر داره حقیقت رو میگه و آدم شما پیام اشتباهی گرفته. شما هیچ ارتباطی از آگوست گذشته سراغ ندارید.

نه ولی ما نمیتونیم هیچکس رو کلاًدر همه لحظات، تحت نظر بگیریم. ما در مورداون دو تا (هاچ و کوزینسکی) تا موقعی که تقریباً خیلی دیر شده بود، چیزی نمیدونستیم.

ولی چون شما هیچ ارتباط اخیری ازشون سراغ ندارید، نباید درباره گفته های مکدیر شک کنید.

دواشر گفت: من مطمئن نیستم. فکر میکنم که من و مکدیر باید یه صحبت کوچولو با هم داشته باشیم. درباره چی؟لمبرت با نگرانی پرسید.

اینو به عهده من بذار. اگه شما احمقا مسئول حفاظت و امنیت بودین، تا الان همه مون تو زندان بودیم.

لازارو واقعاً داره نگران میشه. ولی فکر میکنه که میتونه یه نفرو به پلیس بفرسته تا صحبت کنه. بعد ما مطمئن میشیم که آیا مکدیر داره دروغ میگه یا نه.

میچ آخر وقت، تنها تو دفترش بود که یک مرد چاق و کوتاه وارد شد.

گفت اسم من دواشره.

چکاری میتونم براتون انجام بدم؟میچ پرسید.

میتونی چند لحظه به من گوش بدی. من مسئول حفاظت و امنیت شرکت هستم.

چرا شرکت به امنیت و حفاظت احتیاج داره. میچ پرسید .

بندینی دیوونه حفاظت و امنیته. بگذریم ما معتقدیم که پلیس داره سعی میکنه یک نفرو به داخل شرکت بفرسته که به اونا برای تحقیقشون در مورد چند تا از مشتری ها کمک کنه.

مهمه که شما هر وقت که اونا سعی کردن باهاتون ارتباط برقرار کنن بهمون بگید.

بله من از قبلم اینو میدونستم.

ناگهان دواشر یک لبخند شیطانی زد. من یه چیزی با خودم آوردم که بهتون نشون بدم. چیزی که شما رو صادق و راستگو نگه میداره. از توی جیب کتش، پاکتی رو بیرون کشید.

میچ با نگرانی بازش کرد. داخلش چهار تا عکس سیاه و سفید بود خیلی واضح. لب ساحل. دختره.

اوه خدای من. کی اینا رو گرفته؟میچ سرش فریاد زد.

چه فرقی میکنه که کی اوناروگرفته؟

میچ عکسا رو پاره کرد و تیکه هاشون روی میزش افتادن.

دواشر به آرومی گفت ما چند تا دیگه ازینا طبقه بالا داریم. ما نمیخوایم ازشون استفاده کنیم ولی اگه شما رو در حال صحبت کردن با آقای ترانس یا هر کدوم از مامورای پلیس ببینیم، می فرستیمشون برای همسرتون.

از این کار خوشتون میاد میچ؟ میچ دفعه دیگه که شما و ترانس خواستید کفش بخرید به ما فکر کنید. چون ما در حال تماشای شماییم.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER THIRTEEN

Shopping for Shoes

Abby met him at the airport and in the bar he told her everything that had happened. She was frightened and close to tears, but neither of them could see any way out.

They couldn’t just run away and they couldn’t do nothing.

Even while they were talking Mitch saw a tall, fair-haired man with a moustache at the bar whom he remembered from the hotel in Washington. They were following him all the time.

Tarrance didn’t wait long. A week after Mitch returned to Memphis, about the same time that ‘Doris’ got in contact, Tarrance met him as he was walking back from a meeting and suggested they turn into a shoe shop together, to get off the street.

He started to say that it was time for Mitch to decide what to do, but he suddenly stopped.

‘What is it?’ Mitch demanded.

‘I just saw someone walk by the shop and look in at us. Listen carefully, Mitch. We’ll walk out together, and as soon as we’re outside, you push me away and shout at me. Then run in the direction of the office.’

Mitch did exactly as Tarrance suggested. As soon as he got back to the Bendini Building he went to Avery Tolleson’s office and reported that the same FBI agent had contacted him again.

By the time they got to Locke’s office, Lambert and McKnight were there as well.

He pretended to be frightened and upset, and demanded to know why the FBI had now contacted him twice.

Lambert told him the same story as before. Mitch hardly heard him;

he watched his lips moving and thought of Kozinski and Hodge and their families. Then Locke asked him what had happened today.

‘Tarrance pushed me into the shoe shop. I tried to run away, but Tarrance followed me and grabbed me.

I pushed him away and ran back here. That’s all that happened. What shall I do?’

‘Nothing, Mitch,’ said Lambert. ‘Just stay away from this Tarrance. If he even looks at you, report it to us immediately.’

‘That’s what he did,’ said Avery.

Mitch tried to look as pitiful as possible.’You can go, Mitch,’ Lambert said.

‘He’s lying I’m sure he’s lying,’ DeVasher said. They were all in DeVasher’s office.

‘What did your man see?’ asked Locke.

‘Something slightly different, but at the same time very different, you know?

He says McDeere and Tarrance walked together into the shoe shop. He didn’t see Tarrance grab McDeere. They’re in the shop for a couple of minutes.

Our man walks by and looks inside. Next minute they’re fighting on the street. Something isn’t right, I tell you.’

The partners thought for a while. Finally, Oliver Lambert said, ‘Look, DeVasher, it’s possible that McDeere is telling the truth and that your man got the wrong signals. You don’t know of any contact since last August.’

‘No, but we can’t watch anybody absolutely all the time. We didn’t know about those other two until it was almost too late.’

‘But because you don’t know of any recent contact, you shouldn’t doubt what McDeere’s saying.’

‘I’m not sure,’ said DeVasher. ‘I think McDeere and I should have a little talk.’‘About what?’ Lambert asked nervously.

‘Just leave it to me. If you fools were in charge of security we’d all be in prison by now.

Lazarov is getting really worried. but he thinks he can get someone in the FBI to talk. Then we’ll know whether McDeere is lying.’

Mitch was alone in his office late that night when a short, fat man walked in.

‘My name’s DeVasher,’ he said.

‘What can I do for you?’ Mitch asked.

‘You can listen for a while. I’m in charge of security for the firm-‘

‘Why does the firm need security?’ Mitch asked.

‘Bendini was crazy about security. Anyway, we believe the FBI are trying to get a man inside the firm to help in their investigations of some of our clients.

It’s important that you tell us whenever they attempt to make contact with you.’

‘Yes, I already know that.’

Suddenly DeVasher was smiling evilly. ‘I brought something with me to show you,’ he said. ‘Something that will keep you honest.’ He reached inside his jacket and pulled out an envelope.

Mitch opened it nervously. Inside were four photographs, black and white, very clear. On the beach. The girl.

‘Oh, my God! Who took these?’ Mitch shouted at him.

‘What difference does that make?’

Mitch tore the photographs up and let the pieces fall on to his desk.

‘We’ve got plenty more upstairs,’ DeVasher said calmly. ‘We don’t want to use them, but if we catch you talking to Mr Tarrance or some other FBI agent, we’ll send them to your wife.

How would you like that, Mitch? The next time you and Tarrance decide to shop for shoes, think about us, Mitch. Because we’ll be watching.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

ویرایشگران این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.