فصل چهارم

مجموعه: کتاب های متوسط / کتاب: شرکت / فصل 4

کتاب های متوسط

42 کتاب | 625 فصل

فصل چهارم

توضیح مختصر

میچل و ابی به خانه جدیدشان در ممفیس رفتند و نیز دو نفر از اعضای شرکت با توطئه مدیران ، به قتل رسیدند.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل چهارم

خبر بد

مکدیرها بعد از حرکت به سمت جنوب و ممفیس، پیش خانواده کویین ها اقامت کردن.

دو زوج، دوستهای خوبی شدن. برای میچ و ابی خیلی طول نکشید که یک خونه برای خریدن پیدا کنن خونه در خیابونی بود که مدوبروک شرقی نامیده میشد.

وقتی نقل مکان کردن، کاملاً خوشحال بودن. خونه جدید شامل هر چیزی بود که در موردش رویا پردازی کرده بودن.

بزرگ و راحت و در یک محله خوب بود. ابی، دیوانه وار اثاثیه میخرید

در عین حال میچ با بی.ام.وی مشکی جدیدش دور شهر میگشت که بتونه اون منطقه رو بشناسه.

پنج شنبه، قبل از اینکه قرار بود میچ کارش رو شروع کنه، برای شام به سمت خونه کویین ها رانندگی کردن.

میچ گفت: حالا که درامد سال آینده مون رو برای اثاث خونه خرج کردیم؟؟؟ طوری گفت که انگار میگفت: دیگه چی؟

ابی گفت: اوه نمیدونم.. بچه چطوره؟

هی یواش تر. بذار اول من سروسامون بگیرم. ابی خندید و به صندلیش تکیه داد. میچ از پاهاش خوشش اومد.

آخرین بار کی بهت گفتم که خوشکلی؟پرسید. تقریباً دو ساعت پیش. دو ساعت تمام! چقدر من بیفکرم!

درسته.. نذار دوباره تکرار بشه.

اونها پشت سر دو تا مرسدسِ کویین ها پارک کردن. کی اونها رو مقابل در دید. چشماش از گریه قرمز بود.

کی جریان چیه؟ابی پرسید. اون گفت: میخوام . میخوام یه خبر دردناک بهت بدم.

چی شده؟میچ پرسید.

کی چشماش رو پاک کرد و نفس عمیقی کشید. دو تا از اعضای شرکت، مارتی کوزینسکی و جو هاج امروز کشته شدن. ما خیلی بهشون نزدیک بودیم.

میچ از دیداری که با شرکت داشت، اونها رو به خاطر آورد. چه اتفاقی افتاد؟ پرسید.

کی گفت: هیچ کس مطمئن نیست. اونا به جزایر کیمن رفته بودن برای غواصی.

یه جور انفجار توی قایق رخ داده و ما فکر میکنیم که اونا غرق شدن. یک قایقران هم کشته شده.

چند ساعت پیش، یک جلسه توی شرکت برگزار شده و همه شون در مورد این موضوع صحبت کردن. لامار به سختی تونسته تا خونه رانندگی کنه.

اون کجاست؟ میچ پرسید.

کنار استخر. منتظر شماست.

لامار فقط اونجا نشسته بود و در شوک عمیقی بود. میچ کنارش نشست و منتظر شد.

لامار سرش رو تکون داد و سعی کرد حرف بزنه ولی هیچ کلمه ای به زبونش نیومد. چشمهاش قرمز بودن و به نظر میرسید آسیب دیده.

سرانجام میچ گفت: لامار من واقعاً متاسفم. کاش میتونستم چیزی بگم.

چیزی برای گفتن وجود نداره. مارتی کوزینسکی یکی از بهترین دوستام بود. قرار بود که شریک بعدی باشه.

یک وکیل عالی بود، کسی که همه مون تحسینش میکردیم. بچه هامون همیشه با هم بازی میکردن.

میچ و ابی در سکوت به سمت خونه رانندگی کردن. چهار روز بعد، میچ به جای اینکه پشت میزیش در اداره کارش رو شروع کنه

با همسر دوست داشتنیش به سی و نه عضو باقیمونده شرکت و همسران دوست داشتنی شون ملحق شدن و با مارتی کوزینسکی و جو هاج خداحافظی کردن.

الیور لمبرت چنان سخنرانی زیبایی کرد که حتا میچل مکدیر که پدر و برادرش رو به خاک سپرده بود داشت به گریه می افتاد.

چشمان ابی پر از اشک شد وقتی که زنان بیوه و بچه ها رو دید.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER FOUR

Sad News

When the McDeeres moved down to Memphis they stayed with the Quins.

The two couples became good friends. It didn’t take Mitch and Abby long to find a house to buy, on a street called East Meadowbrook.

After they moved in they were completely happy. The new house was everything they had dreamed about:

large, comfortable and in a good neighbour hood. Abby went mad buying furniture,

while Mitch drove the new black BMW all around town, getting to know the area.

The Thursday before Mitch was due to start work they drove over to the Quins’ house for dinner.

‘Now that you’ve spent next year’s income on furniture.’ Mitch said on the way there, ‘what next?’

‘Oh, I don’t know,’ Abby said. ‘How about babies?’

‘Hey, slow down. Let me get settled first!’Abby laughed and sat back in her seat. Mitch admired her legs.

‘When did I last tell you were beautiful?’ he asked.’About two hours ago.’‘Two whole hours! How thoughtless of me!’

‘Right. Don’t let it happen again.’

They parked behind the Quins’ two Mercedes. Kay met them at the front door. Her eyes were red from crying.

‘Oh, Kay, what’s the matter?’ Abby asked.’There’s. there’s been a tragedy,’ she said.

‘Who is it?’ Mitch asked.

Kay wiped her eyes and breathed deeply. ‘Two members of the firm, Marty Kozinski and Joe Hodge, were killed today. We were very close to them.’

Mitch remembered them from his visit to the firm. ‘What happened?’ he asked.

‘No one’s sure,’ Kay said. ‘They were on Grand Cayman, diving.

There was some kind of explosion on the boat and we think they drowned. A boatman was also killed.

There was a meeting in the firm a few hours ago and they were all told about it. Lamar could hardly drive home.’

‘Where is he?’ Mitch asked.

‘By the swimming-pool. He’s waiting for you.’

Lamar was just sitting there, deep in shock. Mitch sat down next to him and waited.

Lamar shook his head and tried to speak, but no words came. His eyes were red and he looked hurt.

Finally, Mitch said, ‘Lamar, I’m so sorry. I wish I could say something.’

‘There’s nothing to say. Marty Kozinski was one of my best friends. He was going to be the next partner.

He was a great lawyer, one we all admired. Our children always played together.’

Mitch and Abby drove home in silence. Four days later, instead of starting behind his desk at the office,

Mitch and his lovely wife joined the remaining thirty-nine members of the firm, and their lovely wives, and said goodbye to Marty Kozinski and Joe Hodge.

Oliver Lambert gave such a beautiful speech that even Mitchell McDeere, who had buried a father and a brother, was moved close to tears.

Abby’s eyes watered at the sight of the widows and children.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

ویرایشگران این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.