فصل پنجم

مجموعه: کتاب های متوسط / کتاب: شرکت / فصل 5

کتاب های متوسط

42 کتاب | 625 فصل

فصل پنجم

توضیح مختصر

مکدیر به عنوان همکار ایوری کارش رو شروع کرد و روسا جلسه ای گذاشتند و در مورد نصب شنود در خانه همکاران و نیز پیدا شدن برادر مکدیر صحبت کردند.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل پنجم

ساعات طولانی

میچ خیلی سریع کار رو یاد گرفت. اون به کار با یکی از همکاران به نام ایوری منصوب شد و برای کارِ چند تا از موکلان بهش کمک میکرد.

آموخت که به استعداد ذاتی ایوری در سخت کوشی ، احترام بگذاره.

ایوری در مورد صورت حساب موکلان در زمان کاریش بهش آموزش داد. اون تونست به عنوان یک شریک، ساعتی صد دلار از موکلان پول بگیره.

بهش هشدار داده بودن که پیشرفت شغلیش در شرکت، بسته به اینه که چقدر بتونه برای شرکت پولسازی کنه.

یاد گرفت که اگه صبح در حالی که به سوی دفتر رانندگی میکنی، به یکی از موکل هات فکر کنی، پس پذیرفته است. که بیشتر از اونچه که واقعن براشون کار کردی ازشون پول بگیری.

ایوری بهش گفت یک ساعت دیگه بهش اضافه کن.

اون تونست از موکل ها به اندازه دوازده ساعت کار در روز، پول بگیره حتا اگر اصلاً دوازده ساعت در روز کار نکرده بود.

میچل همچنین فهمید که ایوری دوست داره قوانین شرکتو به نفع خودش دور بزنه.

ازدواجش به هم خورده بود و چشماش پی هر زن زیبایی که توی خبابون میدید، میرفت. تو وقت ناهار هم مشروب میخورد.

میچ از ایوری و بقیه همکاران، یاد گرفت که امورات چگونه در بندینی، لمبرت و لاک انجام میشدن.

فهمید که رازداری و مخفی کاری بسیار ارزشمنده یاد گرفت که بیرون از شرکت با هیچ کس حتا ابی صحبت کاری نکنه.

میچ مصمم شد که به مدت کمتر از همه همکاران قبلی یک دستیار بمونه. و مصمم شد که بیشتر از همه اعضای قبلی از شرکت پول بگیره.

داستانهایی شنیده بود در مورد اینکه افراد چند ساعت کار میکردند حتی شونزده ساعت کار در روز هم توی این شرکت، عجیب نبود.

میگفتن که ناتان لاک هر روز ساعت شش صبح کارشو شروع میکنه. میچ در اولین روز کامل کاریش ساعت 5/30 به اداره رسید. و هیچ کس دیگه ای اونجا نبود.

از پله ها به سمت دفترش در طبقه دوم بالا رفت و برای خودش یک فنجون قهوه درست کرد و کارش رو شروع کرد.

کمی بعد، از پشت میزش بلند شد و به سمت پنجره رفت. بیرون هنوز تاریک بود.

متوجه شخصی که ناگهان در چارچوب در ظاهر شد، نشده بود.

صبح به خیر!

میچ از سمت پنجره چرخید. گفت: منو ترسوندین

ببخشید. من ناتان لاک هستم. فکر نمیکنم که قبلاً همو دیدیم.

من میچ مکدیر هستم نیروی جدید. اونها دست دادن.

بله میدونم.

میچ جلوی خودش رو نگرفت که به چشمای اون زل بزنه. چشمهای ناتان لاک، سرد و زیرک بود.

اونا شریرترین چشمایی بودن که تا به حال دیده بود. لاک میگفت: میبینم که سحرخیز هستید.

بله آقا.

خب .پس خوبه که شما رو در شرکت داریم.

بعد از چند روز دواشر، لمبرت و لاک جلسه داشتند.

اونا مطمئن هستن که میچ نمیتونه ادامه بده هیچکس نمیتونه بیشتر از چند ماه، صد ساعت در هفته کار کنه.

عکس العمل همسرش چیه؟لمبرت پرسید.

دواشر گفت: این وضعیت تغییر میکنه ولی من در حال حاضر فقط میتونم گفتگوهای سمتِ میچ رو بشنوم. اون راضی نیست.

برای اولین باره که داره تمرین آشپزی میکنه و همسرش از مغازه ها ساندویچ میگیره چون هیچوقت موقع شام خونه نیست.

منظورت از اینکه گفتی این وضعیت تغییر میکنه چی بود؟لاک پرسید.

منظورم اینه که میدونید، شیکاگو هنوز نگرانه. ما فکر نمیکنیم که کوزینسکی و هاج چیز مهمی به اف.بی.آی گفته باشن.

ولی لازارو میخواد که در امان بمونه. میخواد خونه همه شرکا شنود بشه.

فکر نمیکنی که این یک کمی زیاده رویه؟لمبرت پرسید.

شیکاگو این طور فکر نمیکنه.

همه شون حتی مکدیر؟

بله. فکر کنم ترانس دوباره سعیشو بکنه.

اوه قبل از اینکه یادم بره ما، ری، برادر مکدیر رو پیدا کردیم یا در واقع مکدیر ما رو بهش راهنمایی کرد.

توی زندان کوهستان برشلی نزدیک نشویل هست.

توی یک دعوای کافه ای یک نفر رو به طور غیرعمد کشته و دادگاه پونزده سال زندان بهش داده.

چهار سالش رو گذرونده. یکشنبه گذشته، مکدیر به ملاقاتش رفت.

نمیدونم که آیا میتونیم هروقت که لازم باشه، از این به عنوان یک آتو علیه مکدیر استفاده کنیم؟

متن انگلیسی فصل

CHAPTER FIVE

Long Hours

Mitch learned fast. He was appointed to work with one of the partners,Avery Tolleson, and helped him with several of his clients.

He learned to respect Avery’s talent for hard work.

Avery taught Mitch all about billing clients for his time. As an associate he could bill $100 an hour.

His future progress at the firm, he was warned, depended on how much income he made for the firm.

He learned that it was acceptable to bill clients more than he actually worked. ‘If you think about a client while you’re driving over to the office in the morning,’

Avery told him, ‘add on another hour.’

He could bill clients for twelve hours a day, even if he never worked twelve hours a day.

Mitch also learned that Avery liked to bend the firm’s rules.

His marriage was breaking up and his eyes followed every good-looking woman he saw on the streets. He also drank at lunch-times.

From Avery and the other partners Mitch learned the way things were done at Bendini, Lambert & Locke.

He learned that secrecy was valued highly; he learned to talk to no one outside the firm, not even Abby.

Mitch was determined to become a partner in less time than anyone else ever had before. He was determined to earn the firm more money than any associate ever had before.

He had heard the stories about how many hours people worked; even sixteen hours a day was not unknown in the firm.

It was said that Nathan Locke started work at six a.m. every day. On his first full day Mitch arrived at the office at 5/30. No one else was there.

He climbed the stairs to his office on the second floor, made himself a cup of coffee and began to work.

After a while he got up from his desk and went over to the window. It was still dark outside.

He didn’t notice the figure suddenly appear at his door.

Good morning.’

Mitch turned round from the window. ‘You frightened me,’ he said.

‘I’m sorry. I’m Nathan Locke. I don’t believe we’ve met.’

‘I’m Mitch McDeere, the new man.’ They shook hands.

‘Yes, I know.’

Mitch could not stop himself staring at the man’s eyes. Nathan Locke’s eyes were cold and knowing.

They were the most evil eyes he had ever seen.’I see you’re an early riser,’ Locke was saying.

‘Yes, sir.’

‘Well, it’s good to have you in the firm.’

After a few days DeVasher, Lambert and Locke had a meeting.

They were sure Mitch could not keep going: nobody could work a hundred hours a week for more than a few months.

‘How’s his wife taking it?’ Lambert asked.

‘This will change, but at the moment I can only hear his side of the conversations,’ DeVasher said.

‘She’s not delighted. She’s practicing her cooking for the first time and he’s getting sandwiches from the shops, because he’s never home in time for dinner.’

‘What do you mean, “This will change”?’ asked Locke.

‘I mean Chicago is still worried, you know? We don’t think Kozinski and Hodge told the FBI anything important,

but Lazarov wants to be safe. He wants the homes of all associates bugged.’

‘Don’t you think that’s going a bit too far?’ asked Lambert.

‘Chicago doesn’t think so.’

‘All of them, even McDeere?’

‘Yes. I think Tarrance will try again.

Oh, and before I forget, we’ve found McDeere’s brother Ray - or rather, McDeere led us to him.

He’s in Brushy Mountain Prison, near Nashville.

He accidentally killed someone in a bar fight and the court gave him fifteen years.

He’s done four of them. McDeere went to visit him last Sunday.

I wonder if we could use this as a lever against McDeere, if we ever need to.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

ویرایشگران این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.