فصل هشتم

مجموعه: کتاب های متوسط / کتاب: شرکت / فصل 8

کتاب های متوسط

42 کتاب | 625 فصل

فصل هشتم

توضیح مختصر

میچ برای دیدن برادرش ری و نیز گرفتن آدرس لوماکس به زندان رفت. بعد با لوماکس دیدار کرد و از او خواست که در مورد چهار نفر برایش تحقیق کند.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح خیلی ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل هشتم

چهار نفر که سه تاشون مرده ن

اون یکشنبه میچ دوباره به زندان رفت که برادرش ری رو ملاقات کنه. میخواست کمی اطلاعات از ری بگیره.

کمی گپ زدن و بعد میچ گفت یه بار توی نامه بهم گفتی که یک زندانی رو میشناسی که قبلنا توی ممفیس پلیس بوده.

و حالا به عنوان کاراگاه خصوصی اونجا کار میکنه. اسمش رو یادم نمیاد.

ادی لوماکس. اره. پلیسا اینجا منفورن. من یه بار تو یک دعوای بیرون از اینجا کمکش کردم.

داشتن میکشتنش. و بعدش دوست شدیم. هنوزم برام مینویسه. حالا تقریباً سه ساله که بیرونه.

مرسی.

چیکارش داری؟

همسر یه دوستِ وکیل داره بهش خیانت میکنه. لوماکس خوبه برای این کار؟

آره فکر کنم. به هر حال یه مقدار پول میگیره. میتونی توی دفتر تلفن پیداش کنی.

یک نگهبان رد شد و بهشون یادآوری کرد که وقت رفتن ملاقات کننده ها نزدیکه.

چیزی هست که بخوای برات بفرستم؟میچ پرسید. نوار زبان؟ ری در مدت زمانی که توی زندان بود چند زبان رو یاد گرفته بود.

یه چیز یونانی لطفاً. و یه عکس از ابی و از خونه تون. تو توی صد سال گذشته، اولین مکدیری هستی که صاحب یک عمارت شدی.

باشه ماه دیگه میبینمت.

تامی، منشی لوماکس بلوند بود و حدود چهل ساله ولی هنوز جذاب بود.

دامن کوتاه و یک بلوز یقه باز پوشیده بود. وقتی میچ منتظر بود که لوماکس تلفنش رو تموم کنه، همش پاهاشو تکون میداد.

وقتی بالاخره میچ وارد دفتر شد، لوماکس پشت میزش ایستاد

و دستش رو برای دست دادن دراز کرد. و گفت پس شما میچل مکدیر هستید. از ملاقاتتون خوشوقتم.

میچ گفت: باعث افتخارمه. من روز یک شنبه ری رو دیدم.

احساس میکنم که سالهاست شما رو میشناسم. اون همیشه در مورد شما صحبت میکرد. شما همچنین خیلی شبیه اون هستید.

حالا چکار میتونم براتون انجام بدم؟ مشکلی با همسرتون دارید؟

نه ازین چیزا نیست. من کمی اطلاعات در مورد چهار نفر میخوام. که سه نفرشون مرده ن.

میچ در مورد اون سه وکیل کشته شده از شرکت بندنی، لمبرت و لاک براش توضیح داد.

گفت میخوام بدونم که آیا چیز عجیبی در مورد مرگشون وجود داره؟

جالب به نظر میرسه. نفر چهارم چی؟

اسمش وین ترانس هست. اون اینجا تو ممفیس، یک مامور اف.بی.آی هست.

اف.بی.آی! هزینه این براتون بیشتره.

باشه. این موضوع باید کاملاً محرمانه باشه ادی. من دارم بهت بهت اعتماد میکنم.

و با خونه یا دفترم تماس نگیر. من شک دارم که به دقت تحت نظرم.

ازطرف کی؟

کاش می دونستم.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER EIGHT

Four People, Three of them Dead

That Sunday, Mitch went to visit his brother Ray in prison again. There was some information he wanted.

They chatted for a while and then Mitch said, ‘You once told me in a letter that you knew a prisoner who used to be a cop in Memphis

and now works there as a private investigator. I can’t remember his name.’

‘Eddie Lomax. Yeah. Cops are hated in here. I helped him out once in a fight;

they were killing him. We became friends. He still writes to me. He’s been out about three years now.’

‘Thanks.’

‘Why do you need him?’

‘A lawyer friend’s wife is cheating on him. Is Lomax good?’

‘Yeah, I think so. He’s made some money, anyway. You’ll find him in the phone book.’

A guard walked by and reminded them that it was nearly time for visitors to leave.

‘Is there anything I can send you?’ asked Mitch. ‘Any language tapes?’ Ray had learned several languages while he was in prison.

‘Yeah, something on Greek, please. And a picture of Abby and of your house. You’re the first McDeere in a hundred years to own a house.’

‘OK I’ll see you next month.’

Lomax’s secretary, Tammy, was blonde, about forty years old but still sexy.

She wore short skirts and a low-cut blouse. She kept crossing and uncrossing her legs while Mitch was waiting for Lomax to get off the phone.

When Mitch eventually got into the office Lomax stood up behind his desk

and held out his hand. ‘So you’re Mitchell McDeere. It’s good to meet you.’

‘My pleasure,’ Mitch said. ‘I saw Ray on Sunday.’

‘I feel like I’ve known you for years. He talked about you all the time. You look just like him too.

Now, what can I do for you? Have you got trouble with your wife?’

‘No, nothing like that. I need some information about four people. Three of them are dead.

’ Mitch told him about the three dead lawyers from Bendini, Lambert & Locke.

‘I want to know if there’s anything odd about their deaths,’ he said.

‘Sounds interesting. What about the fourth person?’

‘He’s called Wayne Tarrance. He’s an FBI agent here in Memphis.’

‘FBI! That’ll cost you more.’

‘OK. This must all be absolutely secret, Eddie. I’m trusting you.

And don’t call me at home or at the office. I suspect I’m being watched very closely.’

‘By whom?’

‘I wish I knew.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

ویرایشگران این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.