فصل دوم

مجموعه: کتاب های متوسط / کتاب: شازده کوچولو / فصل 2

کتاب های متوسط

42 کتاب | 625 فصل

فصل دوم

توضیح مختصر

خلبان پس از فرود اضطراری، با آدم کوچولویی جذاب و مصمم مواجه شد که ازش میخواست گوسفندی برایش بکشد.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل دوم

بنابراین من تنهای تنها ، بدون کسی که بتونم درست و حسابی باهاش صحبت کنم، زندگی کردم تا این که شش سال پیش مجبور شدم یک فرود اضطراری در صحرای آفریقا داشته باشم. یک چیزی در موتور هواپیمام شکسته بود.

از اونجایی که نه مکانیک و نه مسافری همراهم نبود، آماده شدم که این کار تعمیری سخت رو به تنهایی انجام بدم. این موضوع برام مساله مرگ و زندگی بود؛ فقط برای مدت هشت روز آب آشامیدنی داشتم.

شب اول روی ماسه ها، که هزار مایل از مناطق مسکونی دورتر بود، خوابیدم. از یک مرد کشتی شکسته روی یک کلک در وسط اقیانوس هم تنهاتر بودم.

پس میتونید تصور کنید که چقدر تعجب کردم وقتی اول صبح با یک صدای ظریف بامزه که میگفت: «لطفاً برام یک گوسند بکش» بیدار شدم.

چی؟

یک گوسفند برام بکش.

مثل صاعقه زده ها از جام پریدم. چشمام رو محکم مالیدم. به دقت نگاه کردم و یک آدم کوچولوی خیلی عجیب رو دیدم که اونم خیلی باابهت به من ذل زده بود.

این بهترین پرتره ای هست که تونستم بعدها ازش بکشم

ولی البته نقاشی من جذابیتش خیل کمتر از مدلم هست.

تقصیر من نیست. چون آدم بزرگا در شش سالگی من رو از نقاشی منع کرده بودن و من هیچوقت یاد نگرفتم که چیزی به جز بوآی باز یا بسته بکشم.

با چشمای گرد به این شبح خیره شدم. فراموش نکنید که من هزار مایل دورتر از جاهای مسکونی بودم. این آدم کوچولو به نظر میرسید که نه گم شده نه اینکه داره از خستگی، گرسنگی و تشنگی تلف میشه یا اینکه از ترس داره میمیره.

هیچ چیزی توی ظاهرش نبود که به آدم بگه که این یه بچه ای هست که وسط صحرا ، هزار مایل دورتر از جاهای مسکونی گم شده.

وقتی بالاخره تونستم حرف بزنم ازش پرسیدم: آخه تو اینجا چیکار میکنی؟

بعدش خیل آروم و جدی تکرار کرد: « لطفاً برام یک گوسفند بکش».

وقتی با یک ناشناخته پرقدرت مواجه میشی، جرات نافرمانی نداری. با اینکه این موضوع، هزار مایل دورتر از مناطق مسکونی و در خطر مرگ، به نظرم احمقانه اومد، یک تیکه کاغذ و یک خودکار از جیبم بیرون آوردم.

ولی بعدش یادم اومد که من بیشتر جغرافیا، تاریخ، حساب و دستور زبان خونده بودم و به آدم کوچولو تقریبا با کج خلقی گفتم: من نقاشی کردن بلد نیستم.

بعد جواب داد: مهم نیست. یک گوسفند برام بکش.

از اونجا که هیچوقت گوسفند نکشیده بودم براش یکی از تنها دو تا نقاشی ای رو که بلد بودم، کشیدم، اونی که مار بوآی بسته بود.

و وقتی که اون آدم کوچولو گفت: «نه نه من یه فیل داخل شکم یک مار بوآ نمیخوام» خیلی شگفت زده شدم. بوآ خیلی خطرناکه و فیل هم بزرگه و جلوی راه رو میگیره. جایی که من زندگی میکنم خیلی کوچیکه. من یه گوسفند لازم دارم . برام یک گوسفند بکش.

بعد یک گوسفند کشیدم.

با دقت بهش نگاه کرد بعد گفت: نه «این خیلی مریضه. یکی دیگه بکش.»

یک نقاشی دیگه کشیدم.

این دوستم یک لبخند ملیح و دلجویانه بهم زد وگفت:

خودت که می بینی، این گوسفند نیست. یک قوچه. شاخ داره.

سومین نقاشی رو کشیدم ولی اونم مثل بقیه رد شد.

این یکی خیلی پیره. من یه گوسفندی میخوام که مدت طولانی زندگی کنه.

پس از اونجایی که برای شروع کار بر روی موتورم کنم و عجله داشتم، این نقاشی رو با بی حوصلگی کشیدم و گفتم: این یه جعبه است. گوسفندی که میخوای داخلشه.

ولی متعجب شدم که دیدم منتقد جوونم چهره ش درخشید.

این همون چیزیه که میخواستم. فکر میکنی این گوسفند خیلی علف لازم داره؟

چطور؟

چون جایی که من زندگی میکنم خیلی کوچیکه.

حتماً کافیه. من یه گوسفند خیلی کوچولو بهت دادم.

روی نقاشی خم شد. زیاد هم کوچیک نیست … …

ببین، خوابش برده

و این طوری بود که من با شازده کوچولو آشنا شدم.

متن انگلیسی فصل

Chapter two

So I lived all alone, without anyone I could really talk to, until I had to make a crash landing in the Sahara Desert six years ago. Something in my plane’s engine had broken.

Since I had neither a mechanic nor passengers in the plane with me, I was preparing to undertake the difficult repair job by myself. For me it was a matter of life or death: I had only enough drinking water for eight days.

The first night, then, I went to sleep on the sand a thousand miles from any inhabited country. I was more isolated than a man shipwrecked on a raft in the middle of the ocean.

So you can imagine my surprise when I was awakened at daybreak by a funny little voice saying, “Please draw me a sheep…

“What?”

“Draw me a sheep…”

I leaped up as if I had been struck by lightning. I rubbed my eyes hard. I stared and I saw an extraordinary little fellow staring back at me very seriously.

Here is the best portrait I managed to make of him, later on.

But of course my drawing is much less attractive than my model.

This is not my fault. My career as a painter was discouraged at the age of six by the grown-ups, and I had never learned to draw anything except boa constrictors, outside and inside.

So I stared wide-eyed at this apparition. Don’t forget that I was a thousand miles from any inhabited territory. Yet this little fellow seemed to be neither lost nor dying of exhaustion, hunger, or thirst; nor did he seem scared to death.

There was nothing in his appearance that suggested a child lost in the middle of the desert a thousand miles from any inhabited territory.

When I finally managed to speak, I asked him, “But what are you doing here?”

And then he repeated, very slowly and very seriously, “Please draw me a sheep…”

When you encounter an overpowering mystery, you don’t dare disobey. Absurd as it seemed, a thousand miles from all inhabited regions and in danger of death, I took a piece of paper and a pen out of my pocket.

But then I remembered that I had mostly studied geography, history, arithmetic, and grammar, and I told the little fellow (rather crossly) that I didn’t know how to draw.

He replied, “That doesn’t matter. Draw me a sheep.”

Since I had never drawn a sheep, I made him one of the only two drawings I knew how to make - the one of the boa constrictor from outside.

And I was astounded to hear the little fellow answer: “No, No, I don’t want an elephant inside a boa constrictor. A boa constrictor is very dangerous, and an elephant would get in the way. Where I live, everything is very small. I need a sheep. Draw me a sheep.”

So then I made a drawing.

He looked at it carefully, and then said, “No, This one is already quite sick. Make another.”

I made another drawing.

My friend gave me a kind, indulgent smile:

“You can see for yourself… that’s not a sheep, it’s a ram. It has horns…”

So I made my third drawing, but it was rejected, like the others:

“This one’s too old. I want a sheep that will live a long time.”

So then, impatiently, since I was in a hurry to start work on my engine, I scribbled this drawing, and added, “This is just the crate. The sheep you want is inside.”

But I was amazed to see my young critic’s face light up.

“That’s just the kind I wanted! Do you think this sheep will need a lot of grass?”

“Why?

“Because where I live, everything is very small…”

“There’s sure to be enough. I’ve given you a very small sheep.”

He bent over the drawing. “Not so small as all that. Look, He’s gone to sleep…”

And that’s how I made the acquaintance of the little prince.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

ویرایشگران این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.