فصل نهم

مجموعه: کتاب های متوسط / کتاب: شازده کوچولو / فصل 9

کتاب های متوسط

42 کتاب | 625 فصل

فصل نهم

توضیح مختصر

شازده کوچولو موقع ترک سیاره آتشفشانها رو پاک کرد و با گلش خداحافظی کرد درحالی که هر دو متاسف بودند.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل نهم

فکر میکنم برای فرارش، از مهاجرت پرندگان وحشی کمک گرفته بود. صبح عزیمتش سیاره شو مرتب کرد. با دقت خاکسترای آتشفشان فعالش رو پاک کرد.

شازده کوچولو دو تا آتشفشان داشت که خیلی برای گرم کردن صبحونه ش مناسب بودن.

یک آتشفشان خاموش هم داشت. ولی گفت حادثه که خبر نمیکنه!

برای همین آتشفشان خاموش رو هم پاک کرد. اگه خاکستراش به خوبی پاک بشن، آتشفشان به آرومی و ملایمت میسوزه و یک هو فوران نمیکنه. فوران آتشفشان مثل گر گرفتن آتش توی بخاریه .

البته ما زمینی ها برای پاک کردن خاکستر آتشفشان هامون خیلی کوچیکیم.

برای همینه که گاهی برامون مشکلات زیادی درست میکنن.

شازده کوچولو با کمی ناراحتی، آخرین نهال بائوباب قدیمی رو به ریشه کن کرد . فکر میکرد که دیگه هیچوقت برنمیگرده. گرچه انجام این کارهای خونگی عادی، اون روز صبح خیلی شیرین به نظرش میرسیدن.

ولی وقتی برای آخرین بار به گلش آب داد و اونو زیر درپوش بلوری قرار داد نزدیک بود گریه ش بگیره.

به گلش گفت: خدانگهدار.

ولی اون جوابش رو نداد.

تکرار کرد: خدا نگهدار.

گل سرفه کرد. ولی نه به خاطر سرما خوردگیش.

آخرش بهش گفت من احمق بودم. ازت میخوام که منو بببخشی. سعی کنی که خوشبخت باشی .

متعجب شد که هیچ سرزنش و ملامتی در کار نیست. بهت زده ایستاده بود و در پوش شیشه ای رو توی دستش بین زمین و هوا نگه داشته بود. این مهربانی آرام رو نمیفهمید.

گل گفت: البته که من دوستت دارم. تقصیر من بود که هیچوقت نفهمیدی. مهم نیست. ولی تو هم به اندازه من بی عقل بودی. سعی کن خوشبخت باشی. اون درپوش بلوری رو بذار کنار. دیگه نمیخوامش.

ولی باد…

سرماخوردگیم اونقدرا هم بد نیست. نسیم شبانه برام خوبه. آخه من یک گلم

ولی حیوونا….

باید دو،سه تا کرم رو تحمل کنم اگه میخوام با پروانه ها آشنا بشم .

ظاهراً اونا خیلی قشنگن. جز پروانه ها کسی به دیدنم نمیاد. تو هم که داری میری جاهای دور. در مورد حیوونای بزرگ هم هیچ ترسی ازشون ندارم. منم پنجه های خودمو دارم. و معصومانه خارهاش رو نشون داد.

بعدش گفت: این جوری دورم پرسه نزن؛ اذیت میشم. حالا که تصمیم گرفتی بری. برو.

چون نمیخواست شازده کوچولو گریه شو ببینه. عجب گل مغروری بود.

متن انگلیسی فصل

Chapter nine

In order to make his escape, I believe he took advantage of a migration of wild birds. On the morning of his departure, he put his planet in order. He carefully raked out his active volcanoes.

The little prince possessed two active volcanoes, which were very convenient for warming, his breakfast.

He also possessed one extinct volcano. But, as he said, “You never know!”

So he raked out the extinct volcano, too. If they are properly raked out, volcanoes burn gently and regularly, without eruptions. Volcanic eruptions are like fires in a chimney.

Of course, on our Earth we are much too smal to rake out our volcanoes.

That is why they so much trouble.

The little prince also uprooted, a little sadly last baobab shoots. He believed he would never be coming back. But all these familiar tasks seemed very sweet to him on this last morning.

And when he watered the flower one last time, and put her under glass, he felt like crying.

“Good-bye,” he said to the flower.

But she did not answer him.

“Good-bye,” he repeated.

The flower coughed. But not because she had a cold.

“I’ve been silly,” she told him at last. “I ask your forgiveness. Try to be happy.”

He was surprised that there were no reproaches. He stood there, quite bewildered, holding the glass bell in midair. He failed to understand this calm sweetness.

“Of course I love you,” the flower told him. “It was my fault you never knew. It doesn’t matter. But you were just as silly as I was. Try to be happy… Put that glass thing down. I don’t want it anymore.”

“But the wind…”

“My cold isn’t that bad…” The night air will do me good. I’m a flower.”

“But the animals…”

“I need to put up with two or three caterpillars if I want to get to know the butterflies.

Apparently they’re very beautiful. Otherwise who will visit me? You’ll be far away. As for the big animals, I’m not afraid of them. I have my own claws.” And she naively showed her four thorns.

Then she added, “Don’t hang around like this; it’s irritating. You made up your mind to leave. Now go.”

For she didn’t want him to see her crying. She was such a proud flower…

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

ویرایشگران این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.