فصل بیستم

مجموعه: کتاب های متوسط / کتاب: شازده کوچولو / فصل 20

کتاب های متوسط

42 کتاب | 625 فصل

فصل بیستم

توضیح مختصر

به گلستانی پر از گلهای سرخ رسید و فهمید گلش به او دروغ گفته است که یگانه گل دنیاست و به تلخی گریست.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح خیلی ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل بیستم

در نهایت، شازده کوچولو بعد از اینکه مدتی میان ماسه ها و سنگ ها و برفها راه رفت، جاده ای رو یافت. و همه جاده ها هم به آدمها میرسن.

گفت : صبح به خیر.

یک باغ پر از گلهای سرخ شکوفا بود.

گلهای رز گفتن صبح به خیر.

شازده کوچولو بهشون خیره شد. همه شون شبیه گلش بودن.

حیرت زده پرسید شما کی هستید؟

رزها گفتن: ما گلهای رز هستیم.

شازده کوچولو آهی کشید

و خیلی احساس بیچارگی کرد. گلش بهش گفته بود که خودش تنها گل در جهان هستیه. و حالا پنج هزار تا گل دیگه و همه شون شبیه به هم فقط در همین یک باغ بودن.

خیلی رنجیده بود با خودش گفت: اگه اون این منظره رو میدید… خیلی بدجور سرفه میکرد و برای اینکه مسخره نشه، تظاهر میکرد که داره میمیره

و منم مجبور بودم که الکی ازش پرستاری کنم وگرنه اون برای تحقیر من هم که شده، واقعاً میمرد.

و بعدش به خودش گفت: من فکر میکردم چون یک گل دارم، ثروتمندم؛ در حالی که فقط یک گل معمولی داشتم.

من با اون گل سرخ و اون سه تا آتشفشان که فقط تا زانوهام میرسن و تازه یکیشون هم ممکنه تا ابد خاموش بمونه ، یک شاهزاده نمیشم. و توی چمنها افتاد و بنای گریستن گذاشت.

متن انگلیسی فصل

Chapter twenty

But it so happened that the little prince, having walked a long time through sand and rocks and snow, finally discovered a road. And all roads go to where there are people.

“Good morning,” he said.

It was a blossoming rose garden.

“Good morning,” said the roses.

The little prince gazed at them. All of them looked like his flower.

“Who are you” he asked, astounded.

“We’re roses,” the roses said.

“Ah” said the little prince.

And he felt very unhappy. His flower had told him she was the only one of her kind in the whole universe. And here were five thousand of them, all just alike, in just one garden!

“She would be very annoyed,” he said to himself, “if she saw this…“She would cough terribly and pretend to be dying, to avoid being laughed at.

And I’d have to pretend to be nursing her; otherwise, she’d really let herself die in order to humiliate me.”

And then he said to himself, “I thought I was rich because I had just one flower, and all I own is an ordinary rose.

That and my three volcanoes, which come up to my knee, one of which may be permanently extinct; It doesn’t make me much of a prince…” And he lay down in the grass and wept.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

ویرایشگران این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.