فصل هفتم

مجموعه: کتاب های متوسط / کتاب: شازده کوچولو / فصل 7

کتاب های متوسط

42 کتاب | 625 فصل

فصل هفتم

توضیح مختصر

خلبان درمانده شده بود، سوالهای شازده کوچولو را تاب نیاوردو دلش راشکست سپس سعی کرد از او دلجویی کند.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل هفتم

روز پنجم باز به لطف گوسفند، یک راز دیگه از زندگی شازده کوچولو رو فهمیدم . ناگهان سوالی رو ازم پرسید که انگار مدتها در سکوت بهش فکر کرده بود.

اگه یه گوسفند بوته ها رو بخوره گلها رو هم میخوره؟

گوسفندا هر چی رو که پیدا کنن میخورن.

حتا گلهایی رو که خار دارن

آره. حتا گلهایی رو که خار دارن.

پس این خارهاچه فایده ای دارن؟

چه میدونم. تو اون لحظه داشتم سعی میکردم که یک پیچ سفت موتور رو باز کنم.

واقعاً نگران بودم چون تازه داشتم میفهمیدم که قضیه خرابی هواپیمام خیلی جدیه و کمبود آب هم بدجوری ترسونده بودم.

خارها به چه دردی میخورن؟

شازده کوچولو وقتی یک سوالی رو یک بار میپرسید دیگه ول کنش نبود. این پیچه هم خیلی داشت اذیتم میکرد؛ بدون فکر کردن جواب دادم:

خارها به هیچ دردی نمیخورن فقط باعث میشن گلها بدجنس باشن.

اوه… ولی بعد از چند لحظه سکوت، بتلخی بهم براق شد که:

حرفتو باور نمیکنم . گلها ضعیفن. ساده ن. اونا هر جوری که بتونن خودشونو دلگرم میکنن. فکر میکنن که خارهاشون ترسناکشون میکنه.

جوابی ندادم. تو اون لحظه داشتم فکر میکردم اگه این پیچ همین جوری گیر کنه و در نیاد با چکش میزنم روش. دوباره شازده کوچولو افکارم رو از هم گسیخت.

پس فکر میکنی گلها..

نه هیچی … هیچ فکر ی نمیکنم… چیزی که اومد توی ذهنم رو گفتم.

چون یه مشکل جدی دارم.

با تعحب بهم خیره شد.

مشکل جدیی!

منو میدید که چکش دستم گرفتم و دستام و انگشتام گریسی و سیاهن و روی یه چیزی که اون خیلی زشت حسابش میکرد، خم شدم.

مث آدم بزرگا حرف میزنی.

این حرف کمی خجالت زده م کرد. ولی با یکدندگی اضافه کرد:

تو همه چی بهم میریزی. همه چیزو قاطی میکنی. واقعاً رنجیده بود. موهای طلاییش رو به باد سپرده بود.

یه سیاره میشناسم که یه نجیب زاده با صورت قرمز ساکنش هست. اون هیچوقت گلی رو نبوئیده. هیچوقت به هیچ ستاره ای نگاه نکرده. هیچ وقت کسی رو دوست نداشته. هیچوقت کاری جز جمع زدن اعداد و ارقام نکرده.

و صبح تا شب مثل تو میگه: من یه مرد جدی ام. من یه مرد جدی ام.

اون با غرورش خودشو خفه میکنه. ولی اون اصلاً یه آدم نیست یه قارچه.

اون چیه؟

یه قارچ. حالا شازده کوچولو از خشم رنگش پریده بود. میلیونها ساله که گلها خار میسازن

میلیونها سالهه که گوسفندا اونا رو میخورن. این مهم نیست، تلاش برای درک این موضوع که چرا گلها این قدر تو زحمت می افتن که خاری رو تولید کنن که فایده ای نداره، مهم نیست؟

جنگ بین گوسفندا و گلها مهم نیست؟ این جدی تر و مهمتر از اون اعدادی که اون مرد سرخ رویِ چاق، جمع میزنه نیست؟

اگه من یک گل بی همتا توی دنیا بشناسم و به جز سیاره من در هیچ جای دنیا مثلش پیدا نشه،

بعد یک گوسفند کوچولو بتونه یه روز صبح با یک گاز نابودش کنه، بدون اینکه حتا تشخیص بده که داره چکار میکنه، مهم نیست؟

حالا صورتش سرخ شده بود و ادامه داد. اگه کسی گلی رو دوست داره که در میان میلیونها میلیون ستاره، تکه و مثلش وجود نداره ، نگاه کردن به اون ستاره ها بهش حس خوشبختی میده.

با خودش میگه گل من یک جایی اون بالاها میون اون ستاره هاست. ولی اگه گوسفند گل رو بخوره انگار که ستاره ها یک دفعه خاموش میشن. اینم مهم نیست؟

نتونست دیگه حرفی بزنه. ناگهان زد زیر گریه… شب فرارسیده بود. من ابزارهامو کنار گذاشته بودم. دیگه به چکش و پیچ و تشنگی و مرگ اهمیتی نمیدادم.

روی یک ستاره ،روی یک سیاره،روی زمینِ من، یک شازده کوچولویی بود که احتیاج داشت دلداری داده بشه. در آغوشش گرفتم و حرکتش دادم.

بهش گفتم: گلی که تو دوستش داری در خطر نیست. من یه پوزه بند برای گوسفندت. و یک حصار برای گلت میکشم…. من…

نمیدونستم دیگه چی بگم. چقدر احساس دست و پا چلفتی بودن میکردم. نمیدونستم چطوری بهش نزدیک بشم، کجا باید بهش برسم. چقدر سرزمین اشکها اسرارآمیزه .

متن انگلیسی فصل

Chapter seven

On the fifth day, thanks again to the sheep, another secret of the little prince’s life was revealed to me. Abruptly, with no preamble, he asked me, as if it were the fruit of a problem long pondered in silence:

“If a sheep eats bushes, does it eat flowers, too?”

“A sheep eats whatever it finds.”

“Even flowers that have thorns?”

“Yes. Even flowers that have thorns.”

“Then what good are thorns?”

I didn’t know. At that moment I was very busy trying to unscrew a bolt that was jammed in my engine.

I was quite worried, for my plane crash was beginning to seem extremely serious, and the lack of drinking water made me fear the worst.

“What good are thorns?”

The little prince never let go of a question once he had asked it. I was annoyed by my jammed bolt, and I answered without thinking.

“Thorns are no good for anything - they’re just the flowers’ way of being mean!”

“Oh!” But after a silence, he lashed out at me, with a sort of bitterness.

“I don’t believe you! Flowers are weak. They’re naive. They reassure themselves whatever way they can. They believe their thorns make them frightening…”

I made no answer. At that moment I was thinking, “If this bolt stays jammed, I’ll knock it off with the hammer.” Again the little prince disturbed my reflections.

“Then you think flowers…”

“No, not at all. I don’t think anything! I just said whatever came into my head.

I’m busy here with something serious!”

He stared at me, astounded.

“Something serious!”

He saw me holding my hammer, my fingers black with grease, bending over an object he regarded as very ugly.

“You talk like the grown-ups!”

That made me a little ashamed. But he added, mercilessly:

“You confuse everything…” You’ve got it all mixed up!” He was really very annoyed. He tossed his golden curls in the wind.

“I know a planet inhabited by a red-faced gentleman. He’s never smelled a flower. He’s never looked at a star. He’s never loved anyone. He’s never done anything except add up numbers.

And all day long he says over and over, just like you, ‘I’m a serious man! I’m a serious man!

’ And that puffs him up with pride. But he’s not a man at all - he’s a mushroom!”

“He’s a what?”

“A mushroom!” The little prince was now quite pale with rage. “For millions of years flowers have been producing thorns.

For millions of years sheep have been eating them all the same. And it’s not serious, trying to understand why flowers go to such trouble to produce thorns that are good for nothing?

It’s not important, the war between the sheep and the flowers? It’s no more serious and more important than the numbers that fat red gentleman is adding up?

“Suppose I happen to know a unique flower, one that exists nowhere in the world except on my planet,

one that a little sheep can wipe out in a single bite one morning, just like that, without even realizing what he’s doing - that isn’t important?

” His face turned red now, and he went on. “If someone loves a flower of which just one example exists among all the millions and millions of stars, that’s enough to make him happy when he looks at the stars.

He tells himself, ‘My flower’s up there somewhere…’ But if the sheep eats the flower, then for him it’s as if, suddenly, all the stars went out. And that isn’t important?”

He couldn’t say another word. All of a sudden he burst out sobbing. Night had fallen. I dropped my tools. What did I care about my hammer, about my bolt, about thirst and death?

There was, on one star, on one planet, on mine, the Earth, a little prince to be consoled! I took him in my arms. I rocked him.

I told him, ‘‘The flower you love is not in danger… I’ll draw you a muzzle for your sheep… I’ll draw you a fence for your flower… I…”

I didn’t know what to say. How clumsy I felt! I didn’t know how to reach him, where to find him… It’s so mysterious, the land of tears.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

ویرایشگران این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.