فصل بیست و پنجم

مجموعه: کتاب های متوسط / کتاب: شازده کوچولو / فصل 25

کتاب های متوسط

42 کتاب | 625 فصل

فصل بیست و پنجم

توضیح مختصر

آبی که یافتند فراتر از هر نوشیدنی و به شیرینی عید بود.خلبان فهمید که شازده کوچولو اورا اهلی کرده.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل بیست و پنج

شازده کوچولو گفت: آدما میچپن توی قطارای سریع السیر ولی نمیدونن دنبال چی میگردن. برای همین، ناراحتن و مدام دور خودشون می چرخن. و بعد اضافه کرد: ارزش دردسرش رو نداره.

چاهی که ما بهش رسیده بودیم، مثل چاههای بیابونی نبود. چاههای بیابونی فقط یک سوراخ کنده شده توی شنها هستن.

بیشتر شبیه چاههای روستا بود. ولی هیچ روستایی اون اطراف نبود و من فکر کردم که دارم رویا میبینم.

به شازده کوچولو گفتم عجیبه همه چیز آماده است، چرخ، سطل و طناب.

شازده کوچولو خندید؛ طناب رو گرفت، دسته چرخ رو چرخوند. و چرخ مثل بادنمای کهنه ای که مدتها پس از آرامشِ باد، صدا میکنه، نالید.

شازده کوچولو گفت: میشنوی؟ ما چاه رو بیدار کردیم و اون الان داره آواز میخونه.

نمیخواستم خودشو خسته کنه. بهش گفتم بده من انجامش بدم. این کار، خیلی برای تو سنگینه.

آروم، سطل رو تا لبه چاه بالا آوردم. و با دقت زیاد، راست نگهش داشتم. آواز چرخ توی گوشم مونده بود و درخشش خورشید رو روی اون آب که هنوز لرزان بودن میدیدم.

شازده کوچولو گفت: من تشنه این آبم. بذار کمی بنوشم

و اینجا بود که فهمیدم دنبال چی میگشت.

سطل رو تا لبهاش بالا بردم. اون با چشمهای بسته نوشید. این آب، به شیرینی یک جشن و سرور بود. اون آب چیزی فراتر از فقط یک نوشیدنی بود.

این آب حاصل قدم زدن زیر ستاره ها، صدای چرخ چاه و تلاش دستها و بازوانم بود؛ مثل یک هدیه حال دل آدم رو خوب میکرد.

وقتی یک پسر بچه بودم چراغهای درخت کریسمس، موزیک شام ربانی، لبخند پرمهر مردم، به همین شکل، به هدیه ای که میگرفتم جلوه میدادن.

شازده کوچولو گفت: مردم جایی که تو زندگی میکنی پنج هزار تا گل توی یک باغ میکارن. ولی باز هم نمیتونن اون گلی رو که میخوان، میون اونها پیدا کنن.

جواب دادم: پیداش نمیکنن.

با این حال چیزی که دنبالش میگرن ممکنه فقط توی یک دونه گل یا توی یک کمی آب پیدا بشه.

جواب دادم: البته.

شازده کوچولو اضافه کرد ولی چشمها کورن. باید با چشم دل نگاه کرد.

آب رو نوشیده بودم. الان میتونستم راحت نفس بکشم. شنها هنگام طلوع صبح، به رنگ عسل هستن. رنگشون شادم میکرد. پس چرا باز احساس ناراحتی میکردم؟

شازده کوچولو که دوباره پیشم نشسته بود، گفت: باید به قولت عمل کنی.

چه قولی؟

خودت میدونی…. یک پوزه بند برای گوسفندم… من مسئول گلم هستم.

من نقاشی هام رو از جیبم بیرون آوردم. شازده کوچولو نگاه گذرایی بهشون کرد و همونطور که می خندید، گفت: بائوببهات بیشتر شبیه کلم هستن.

وای منو باش که اونقدر به نقاشی بائوبابهام، افتخار میکردم.

گوشهای روباهت هم بیشتر شبیه شاخن؛ خیلی درازن و باز خندید.

چقدر بی انصافی میکنی شازده کوچولوی من! آخه من چیزی به جز مار بوآی باز و بسته بلد نیستم بکشم.

گفت اشکال نداره. بچه ها متوجهش میشن.

بعدش یک پوزه بند کشیدم. و با دل گرفته، نقاشی رو بهش دادم. و گفتم تو یه نقشه هایی داری که من ازشون بیخبرم.

ولی اون جواب نداد. گفت میدونی فردا سالگرد فرودم به زمینه. و بعد از سکوتی ادامه داد. من یک جایی نزدیک همین اطراف، فرود اومدم. و صورتش سرخ شد.

و یک بار دیگه بدون اینکه بفهمم چرا، غم عجیبی در دلم حس کردم. با این حال، یک سوال برام پیش اومد.

پس بیخودی نبود نبود که هشت روز پیش، اون روز صبح که دیدمت اونطوری تک و تنها هزار مایل دور از آبادی ها، راه میرفتی.

به سمت محلی که افتادی روی زمین، برمیگشتی؟

شازده کوچولو دوباره سرخ شد.

و من با مکث اضافه کردم شاید به جشن اولین سالگرد فرودت میرفتی؟

شازده کوچولو باز سرخ شد. اون هیچوقت جواب سوالی رو نمیداد ولی وقتی کسی سرخ میشه، به معنی بله هست مگه نه؟

به شازده کوچولو گفتم: وای میترسم.

ولی جواب داد باید به کارِت برگردی. باید پیش موتورت برگردی. من اینجا منتظرت میمونم. فردا شب برگرد.

ولی من خاطر جمع نبودم. به یاد روباه افتادم که میگفت اگر بذاری که اهلیت کنن، خطر گریستن هم در انتظارته.

متن انگلیسی فصل

Chapter twenty five

The little prince said, “People start out in express trains, but they no longer know what they’re looking for. Then they get all excited and rush around in circles…” And he added, “It’s not worth the trouble…”

The well we had come to was not at all like the wells of the Sahara. The wells of the Sahara are no more than holes dug in the sand.

This one looked more like a village well. But there was no village here, and I thought I was dreaming.

“It’s strange,” I said to the little prince, “everything is ready: the pulley, the bucket, and the rope…”

He laughed, grasped the rope, and set the pulley working. And the pulley groaned the way an old weather vane groans when the wind has been asleep a long time.

“Hear that” said the little prince. “We’ve awakened this well and it’s singing.”

I didn’t want him to tire himself out. “Let me do that,” I said to him. “It’s too heavy for you.”

Slowly I hoisted the bucket to the edge of the well. I set it down with great care. The song of the pulley continued in my ears, and I saw the sun glisten on the still-trembling water.

“I’m thirsty for that water,” said the little prince. “Let me drink some…”

And I understood what he’d been looking for!

I raised the bucket to his lips. He drank, eyes closed. It was as sweet as a feast. That water was more than merely a drink.

It was born of our walk beneath the stars, of the song of the pulley, of the effort of my arms. It did the heart good, like a present.

When I was a little boy, the Christmas-tree lights, the music of midnight mass, the tenderness of people’s smiles made up, in the same way, the whole radiance of the Christmas present I received.

“People where you live,” the little prince said, “grow five thousand roses in one garden…” yet they don’t find what they’re looking for…”

“They don’t find it,” I answered.

“And yet what they’re looking for could be found in a single rose, or a little water…”

“Of course” I answered.

And the little prince added, “But eyes are blind. You have to look with the heart.”

I had drunk the water. I could breathe easy now. The sand, at daybreak, is honey-colored. And that color was making me happy, too. Why then did I also feel so sad?

“You must keep your promise,” said the little prince, sitting up again beside me.

“What promise?”

“You know…a muzzle for my sheep… I’m responsible for this flower!”

I took my drawings out of my pocket. The little prince glanced at them and laughed as he said, “Your baobabs look more like cabbages.”

“Oh” I had been so proud of the baobabs!

“Your fox, his ears, look more like horns and they’re too long” And he laughed again.

“You’re being unfair, my little prince,” I said. “I never knew how to draw anything but boas from the inside and boas from the outside.”

“Oh, that’ll be all right,” he said. “Children understand.”

So then I drew a muzzle. And with a heavy heart I handed it to him. “You’ve made plans I don’t know about…”

But he didn’t answer. He said, “You know, my fall to Earth” Tomorrow will be the first anniversary…” Then, after a silence, he continued. “I landed very near here…” And he blushed.

And once again, without understanding why, I felt a strange grief. However, a question occurred to me:

“Then it wasn’t by accident that on the morning I met you, eight days ago, you were walking that way, all alone, a thousand miles from any inhabited region?

Were you returning to the place where you fell to Earth?”

The little prince blushed again.

And I added, hesitantly, “Perhaps on account” of the anniversary?”

The little prince blushed once more. He never answered questions, but when someone blushes, doesn’t that mean “yes”?

“Ah,” I said to the little prince, “I’m afraid…”

But he answered, “You must get to work now. You must get back to your engine. I’ll wait here. Come back tomorrow night.”

But I wasn’t reassured. I remembered the fox; You risk tears if you let yourself be tamed.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

ویرایشگران این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.