فصل بیست و یکم

مجموعه: کتاب های متوسط / کتاب: شازده کوچولو / فصل 21

کتاب های متوسط

42 کتاب | 625 فصل

فصل بیست و یکم

توضیح مختصر

با روباهی مواجه شد که از او خواست اهلیش کند. روباه خیلی چیزها به او یاد داد و رازی را برایش فاش کرد.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل بیست و یکم

بعدش یک روباه پیدا شد.

روباه گفت: صبح به خیر.

شازده کوچولو به اطراف نگاه کرد و کسی رو نداد ولی مودبانه جواب داد: صبح به خیر.

صدا گفت: من اینجام زیر درخت سیب.

شازده کوچولو گفت: تو کی هستی؟ چقدر زیبایی.

روباه گفت: من یه روباهم.

شازده کوچولو گفت: بیا و با من بازی کن. خیلی ناراحتم.

روباه گفت نمیتونم باهات بازی کنم. من اهلی نشده ام.

شازده کوچولو گفت: آهان؛ منو ببخش. ولی بعدش اضافه کرد: اهلی کردن یعنی چی؟

روباه گفت : تو اهل اینجا نیستی. دنبال چی میگردی؟

شازده کوچولو گفت: دنبال آدمها میگردم. اهلی کردن یعنی چی؟

روباه گفت: آدمها تفنگ دارن و شکار میکنن. این خیلی مشکل سازه. اونا مرغ هم پرورش میدن. این تنها چیز جالبِ اونهاست. تو دنبال مرغ میگردی؟

شازده کوچولو گفت: نه دنبال دوست میگردم. اهلی کردن یعنی چی؟

روباه گفت: چیزیه که فراموش شده و از یادها رفته. به معنی ایجاد علاقه کردن هست.

ایجاد علاقه کردن؟

روباه گفت: درسته. تو برای من تنها یک پسر بچه مثل صدها هزار پسربچه دیگه هستی. من احتیاجی به تو ندارم

و تو هم نیازی به من نداری. من هم برای تو مثل صدهزار تا روباه دیگه هستم. ولی اگه تو منو اهلی کنی هر دومون به همدیگه محتاج میشیم.

تو تنها پسر در جهان برای من خواهی بود. من هم تنها روباه در جهان برای تو خواهم بود.

شازده کوچولو گفت دارم میفهمم. یک گلی هست …..که فکر میکنم منو اهلی کرده.

روباه گفت: احتمال داره. روی زمین همه جور چیزی میشه دید.

شازده کوچولو گفت: نه اون روی زمین نیست.

روباه، حیرت زده پرسید: روی یک سیاره دیگه اس؟

بله.

اونجا شکارچی هم هست؟

نه .

چه جالب.. مرغ هم داره؟

نه.

روباه گفت: هیچ چیز بینقص نیست.

ولی به حرف قبلیش برگشت و گفت: زندگی من خیلی یکنواخته. من مرغ ها رو شکار میکنم و آدمها هم منو شکار میکنن. همه مرغ ها شبیه همن و همه آدمها هم شبیه همدیگه هستن.

این کمی کسلم میکنه. ولی اگه تو منو اهلی کنی زندگیم روشن و پرنور میشه. من صدای قدمهای تو رو خواهم شناخت که از صدای پای دیگران متفاوته.

قدمهای دیگران منو به داخل مخفیگاه میکشونه. ولی صدای پای تو مثل نغمه ای منو فرامیخونه که از لونه م بیام بیرون. نگاه کن! … گندمزارهای اونطرف رو میبینی؟

من نان نمیخورم. گندم برام هیچ فایده ای نداره. گندمزار منو به یاد چیزی نمیندازه. که این غم انگیزه. ولی رنگ موهای تو طلاییه

و اگه تو منو اهلی کنی ، خیلی عالی میشه. گندمزارهای طلایی منو به یاد تو میندازن. و بعدش من صدای وزش باد در گندمزارها رو دوست خواهم داشت.

روباه سکوت کرد و مدت طولانی به شازده کوچولو خیره شد. و بعد گفت: لطفاً …. منو اهلی کن!

شازده کوچولو گفت: دلم میخواد ولی خیلی وقت ندارم. باید چند تا دوست پیدا کنم و خیلی چیزا هست که باید یاد بگیرم.

روباه گفت: تو فقط چیزایی رو که اهلیشون کردی، میتونی بشناسی. آدمها وقت برای فهمیدن چیزی ندارن. اونا همه چی رو حاضر و آماده از مغازه میخرن.

ولی از اونجایی که هیچ مغازه ای نیست که بشه ازش دوست خرید، آدمها دیگه دوست ندارن. تو اگه دوست میخوای، منو اهلی کن.

شازده کوچولو پرسید: خب چکار باید بکنم؟

روباه جواب داد: باید خیلی صبور باشی. اول کمی دور از من، اونجا توی چمنها میشینی.

بعد من از گوشه چشمم بهت نگاه میکنم و تو چیزی نمیگی. چرا که زبان سرآغاز همه سوء تفاهم هاست. ولی روز به روز میتونی کمی نزدیکتر به من بشینی.

روز بعد شازده کوچولو برگشت.

روباه گفت: بهتر بود که همون وقت دیروز میومدی. مثلاً اگه هر روز ساعت چهار عصر بیای، من از ساعت سه شروع میکنم به خوشحال شدن. هرچی به ساعت چهار نزدیکتر بشیم، من بیشتر احساس خوشحالی میکنم. ساعت چهار دیگه خیلی هیجان زده و نگران میشم.

اونوقته که میفهمم خوشبختی چقدر ارزشمنده.

ولی اگه تو هر وقت که بخوای به دیدنم بیای، من نمیدونم که کی باید قلبم رو برات آماده کنم. چون هر چیزی باید آیینی داشته باشه.

شازده کوچولو پرسید : آیین چیه؟

روباه گفت اینم یه چیز دیگه س که خیلی فراموش شده. چیزیه که باعث میشه که یک روز از بقیه روزا، یک ساعت از بقیه ساعتها متفاوت بشه.

برای مثال شکارچی ها یک آیینی دارن. اینکه روزای پنج شنبه با دخترای روستا میرقصن.

پس پنج شنبه ها یه روز فوق العاده است: من اون روز میتونیم تا تاکستانها قدم بزنم. اگه شکارچیا هر وقت که میخواستن میرقصیدن، همه روزا شبیه هم میشدن و من هیچ تعطیلی ای نداشتم.

اینطوری بود که شازده کوچولو روباه رو اهلی کرد. و وقتی زمان جدایی رسید،

روباه گفت وای من گریه ام میاد.

شازده کوچولو گفت تقصیر خودته. من هیچوقت نمیخواستم بهت صدمه بزنم ولی تو اصرار کردی که اهلیت کنم.

روباه گفت: آره درسته.

شازده کوچولو گفت ولی اشکات داره جاری میشه. روباه گفت بله البته.

پس از این موضوع، چیزی عایدت نمیشه.

روباه گفت: به خاطر رنگ گندمزار، برام مفیده. بعد اضافه کرد: برو دوباره گلهای رز رو ببین تا بفهمی که گل رزت تنها گل در دنیاست.

بعدش برای خداحافظی برگرد و من به عنوان هدیه، رازی رو برات فاش میکنم.

شازده کوچولو دوباره رفت و به رزها نگاه کرد.

بهشون گفت: شما اصلاً مثل رز من نیستید. شما هنوز هیچ چی نیستید. هیچکس اهلیتون نکرده و شما هم کسی رو اهلی نکردید. شما مثل قبلنای روباه من هستید. اون یک روباه مثل صدها هزار روباه دیگه بود. ولی من، اونو با خودم دوست کردم و حالا اون تنها روباهِ دنیاست.

و رزها رنجیده خاطر شدند.

ادامه داد شما دوست داشتنی هستید ولی خالی هستید. به خاطرتون نمیشه مرد. البته یک رهگذر عادی رز من رو درست مثل شماها میبینه. ولی رز من مهمتر از همه شما با همدیگه هست چون اون تنها گلیه که من بهش آب دادم. تنها گلیه که من زیر یک حباب، پناهش دادم

تنها گلیه که من براش حفاظ درست کردم. تنها گلیه که من کرمهاشو کشتم (البته به جز دو سه تاشون برای اینکه پروانه شن)

چون این منم که شکایتش یا خودستایی اش یا حتا سکوتش رو میشنوم. چون اون گل رز منه.

و دوباره برگشت پیش روباه.

گفت: خداحافظ .

روباه گفت: خداحافظ. حالا به رازی که میگم گوش کن. خیلی ساده اس: فقط با چشمِ دل میشه به خوبی درک کرد و دید. اصل و حقیقت چیزها از چشمِ سر پنهانه.

شازده کوچولو برای اینکه راز رو به ذهن بسپاره، تکرار کرد: حقیقت از چشمِ سر، پنهانه.

اون چیزی که رزت رو اینقدر مهم کرده، زمانیه که به پاش ریختی.

شازده کوچولو برای اینکه به یادش بمونه باز تکرار کرد: زمانیه که به پاش ریختم.

روباه گفت: آدما این حقیقت رو فراموش کردن. ولی تو نباید فراموشش کنی. تو تا ابد برای اونچه که اهلی کردی مسئولی. تو مسئول گلت هستی.

شازده کوچولو برای اینکه به ذهن بسپاره باز تکرار کرد: من مسئول گلم هستم.

متن انگلیسی فصل

Chapter twenty one

It was then that the fox appeared.

“Good morning,” said the fox.

“Good morning,” the little prince answered politely, though when he turned around he saw nothing.

“I’m here,” the voice said, “under the apple tree.”

“Who are you” the little prince asked. “You’re very pretty…”

“I’m a fox,” the fox said.

“Come and play with me,” the little prince proposed. “I’m feeling so sad.”

“I can’t play with you,” the fox said. “I’m not tamed.”

“Ah, Excuse me,” said the little prince. But upon reflection he added, “What does tamed mean?”

“You’re not from around here,” the fox said. “What are you looking for?”

“I’m looking for people,” said the little prince. “What does tamed mean?”

“People,” said the fox, “have guns and they hunt. It’s quite troublesome. And they also raise chickens. That’s the only interesting thing about them. Are you looking for chickens?”

“No,” said the little prince, “I’m looking for friends. What does tamed mean?”

“It’s something that’s been too often neglected. It means, to create ties…”

“To create ties?”

“That’s right,” the fox said. “For me you’re only a little boy just like a hundred thousand other little boys. And I have no need of you.

And you have no need of me, either. For you I’m only a fox like a hundred thousand other foxes. But if you tame me, we’ll need each other.

You’ll be the only boy in the world for me. I’ll be the only fox in the world for you…”

“I’m beginning to understand,” the little prince said. “There’s a flower… I think she’s tamed me…”

“Possibly” the fox said. “On Earth, one sees all kinds of things.”

“Oh, this isn’t on Earth,” the little prince said.

The fox seemed quite intrigued “On another planet?”

“Yes.”

“Are there hunters on that planet?”

“No.”

“Now that’s interesting. And chickens?”

“No.”

“Nothing’s perfect,” sighed the fox.

But he returned to his idea; “My life is monotonous. I hunt chickens; people hunt me. All chickens are just alike, and all men are just alike.

So I’m rather bored. But if you tame me, my life will be filled with sunshine. I’ll know the sound of footsteps that will be different from all the rest.

Other footsteps send me back underground. Yours will call me out of my burrow like music. And then, look! You see the wheat fields over there?

I don’t eat bread. For me, wheat is of no use whatever. Wheat fields say nothing to me. Which is sad. But you have hair the color of gold.

So it will be wonderful, once you’ve tamed me! The wheat, which is golden, will remind me of you. And I’ll love the sound of the wind in the wheat…”

The fox fell silent and stared at the little prince for a long while. “Please… tame me” he said.

“I’d like to,” the little prince replied, “but I haven’t much time. I have friends to find and so many things to learn.”

“The only things you learn are the things you tame,” said the fox. “People haven’t time to learn anything. They buy things ready-made in stores.

But since there are no stores where you can buy friends, people no longer have friends. If you want a friend, tame me!”

“What do I have to do” asked the little prince.

“You have to be very patient,” the fox answered. “First you’ll sit down a little ways away from me, over there, in the grass.

I’ll watch you out of the corner of my eye, and you won’t say anything. Language is the source of misunderstandings. But day by day, you’ll be able to sit a little closer…”

The next day the little prince returned.

“It would have been better to return at the same time,” the fox said. “For instance, if you come at four in the afternoon, I’ll begin to be happy by three. The closer it gets to four, the happier I’ll feel. By four I’ll be all excited and worried;

I’ll discover what it costs to be happy!

But if you come at any old time, I’ll never know when I should prepare my heart…” There must be rites.”

“What’s a rite” asked the little prince.

“That’s another thing that’s been too often neglected,” said the fox. “It’s the fact that one day is different from the other days, one hour from the other hours.

My hunters, for example, have a rite. They dance with the village girls on Thursdays.

“So Thursday’s a wonderful day: I can take a stroll all the way to the vineyards. If the hunters danced whenever they chose, the days would all be just alike, and I’d have no holiday at all.”

That was how the little prince tamed the fox. And when the time to leave was near:

“Ah” the fox said; “I shall weep.”

“It’s your own fault,” the little prince said. “I never wanted to do you any harm, but you insisted that I tame you…”

“Yes, of course,” the fox said.

“But you’re going to weep” said the little prince. “Yes, of course,” the fox said.

“Then you get nothing out of it?”

“I get something,” the fox said, “because of the color of the wheat.” Then he added, “Go look at the roses again; You’ll understand that yours is the only rose in all the world.

Then come back to say good-bye, and I’ll make you the gift of a secret.”

The little prince went to look at the roses again.

“You’re not at all like my rose. You’re nothing at all yet,” he told them. “No one has tamed you and you haven’t tamed anyone. You’re the way my fox was. He was just a fox like a hundred thousand others. But I’ve made him my friend, and now he’s the only fox in all the world.”

And the roses were humbled.

“You are lovely, but you’re empty,” he went on. “One couldn’t die for you. Of course, an ordinary passerby would think my rose looked just like you. But my rose, all on her own, is more important than all of you together since she’s the one I’ve watered. Since she’s the one I put under glass.

Since she’s the one I sheltered behind a screen. Since she’s the one for whom I killed the caterpillars (except the two or three for butterflies).

Since she’s the one I listened to when she complained, or when she boasted, or even sometimes when she said nothing at all. Since she’s my rose.”

And he went back to the fox.

“Good-bye,” he said.

“Good-bye,” said the fox. “Here is my secret. It’s quite simple: One sees clearly only with the heart. Anything essential is invisible to the eyes.”

“Anything essential is invisible to the eyes,” the little prince repeated, in order to remember.

“It’s the time you spent on your rose that makes your rose so important.”

“It’s the time I spent on my rose” the little prince repeated, in order to remember.

“People have forgotten this truth,” the fox said. “But you mustn’t forget it. You become responsible forever for what you’ve tamed. You’re responsible for your rose…”

“I’m responsible for my rose” the little prince repeated, in order to remember.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

ویرایشگران این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.