فصل بیست و چهارم

مجموعه: کتاب های متوسط / کتاب: شازده کوچولو / فصل 24

کتاب های متوسط

42 کتاب | 625 فصل

فصل بیست و چهارم

توضیح مختصر

پس از اتمام آخرین قطره آب، در پی یافتن چاهی در آن بیابان، به راه افتادند و گفتگوهای زیبایی داشتند.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل بیست و چهارم

از زمان فرود اضطراری در بیابون هشت روز گذشته بود و من به داستان قرص فروش با نوشیدن آخرین قطره آب ذخیره م گوش داده بودم.

به شازده کوچولو گفتم: خاطرات تو خیلی دلنشینن ولی من هنوز هواپیمام رو تعمیر نکردم. هیچ چی برای نوشیدن نمونده و چقدر خوشحال میشدم که منم میتونستم به سمت یک چشمه آبی برم.

بهم گفت: دوست من روباه ….

گفتم : آدم کوچولو، این هیچ ارتباطی به داستان روباه نداره.

چرا؟

چون داریم از تشنگی میمیریم.

استدلال منو نفهمید و به من جواب داد: خیلی خوبه که آدم یه دوست داشته باشه؛ حتا اگه قرار باشه که بمیره. من که خیلی خوشحالم که دوستی مثل روباه داشتم.

با خودم گفتم: اون اصلاً عمق فاجعه رو نمیفهمه. هیچوقت گرسنه یا تشنه نمیشه. نور خورشید براش کافیه.

ولی شازده کوچولو بهم نگاه کرد و به فکرای من جواب داد. منم تشنه م …. بیا یک چاه پیدا کنیم.

منم یه ژست کُفری به خودم گرفتم. که یعنی خیلی مسخره است که توی بیابونِ به این بزرگی، دنبال یه چاه بگردیم. ولی با این حال به راه افتادیم.

وقتی چندین ساعت در سکوت راه رفتیم شب فرا رسید و ستاره ها پدیدار شدن.

چون به خاطر تشنگی کمی تب داشتم، انگار توی رویا ستاره ها رو میدیدم. حرفای شازده کوچولو توی مغزم میرقصیدن.

پرسیدم: تو هم تشنه ای؟

ولی جواب سوالم رو نداد. فقط گفت: آب میتونه برای قلب هم خوب باشه.

من جوابشو درک نکردم ولی چیزی نگفتم. تا حالا دیگه فهمیده بودم که سوال پرسیدن ازش بی فایده س.

خسته بود و نشست. منم کنارش نشستم. و بعد از کمی سکوت اون دوباره صحبت کرد. قشنگی ستاره ها به خاطر گلیه که دیده نمیشه.

جواب دادم بله البته و بدون گفتن حرف دیگه ای به درخشش شن ها در نور مهتاب خیره شدم.

شازده کوچولو اضافه کرد: بیابون زیباست.

راست میگفت . من همیشه بیابون رو دوست داشتم. روی یک تپه شنی میشینی. هیچی نمبینی. هیچی نمیشنوی. و باز انگار چیزی در اون سکوت میدرخشه یا چیزی آواز میخونه.

شازده کوچولو گفت: چیه که بیابون رو زیبا میکنه، آیا همین نیست که چاهی رو در جاییش پنهان میکنه؟

من شگفت زده شدم از اینکه که ناگهان راز درخشش شنها رو فهمیدم.

وقتی بچه بودم توی خونه قدیمی زندگی میکردیم و یک افسانه ای بود که میگفت: یک گنجی یه جایی در خونه دفن شده.

البته هیچ کس نتونست این گنج رو پیدا کنه؛ شاید حتا هیچ کس به دنبالش نگشت. ولی همین احتمال، خونه ما رو یه خونه جادویی کرده بود. چرا که رازی رو در عمق دلش پنهان داشت.

گفتم: بله، چه خونه باشه، چه ستاره، چه بیابون، چیزی که زیباشون میکنه به چشم نمی یاد.

گفت خوشحالم که تو با روباهِ من هم نظری.

وقتی شازده کوچولو به خواب رفت، به بغل گرفتمش و دوباره به راه افتادم. تحت تاثیرش قرار گرفتم.

انگار یک گنج آسیب پذیر و ظریف رو حمل میکردم. حتا این طور فکر میکردم که هیچ چیزی آسیب پذیر تر از بار من در دنیا نیست.

زیر نور ماه به پیشونی رنگ پریده ش و به چشما ن بسته و به موهاش که در باد میلرزیدن، خیره شدم.

و به خودم گفتم: چیزی که من دارم نگاه ش میکنم تنها یک پوسته و کالبده. اونچه که اصله دیده نمیشه..

باز با خودم گفتم این نیمچه لبخندی که به لب داره اونچه که اینقدر منو در این شازده کوچولوی خوابیده تحت تاثیر قرار میده، همون وفاداری ای هست که به یک گل داره و این تصویرِ همون گله که مثل شعله چراغی، حتا وقتی که خوابه، تو وجودش میدخشه.

و بعد حتا اون رو آسیب پذیرتر از چیزی که فکر کرده بودم، دیدم. باید از چراغها خوب مواظبت کرد؛ یک وزش باد میتونه اونا رو خاموش کنه.

و همون طور که میرفتم، نزدیک طلوع خورشید چاهی رو پیدا کردم.

متن انگلیسی فصل

Chapter twenty four

It was now the eighth day since my crash landing in the desert, and I’d listened to the story about the salesclerk as I was drinking the last drop of my water supply.

“Ah,” I said to the little prince, “your memories are very pleasant, but I haven’t yet repaired my plane. I have nothing left to drink, and I, too, would be glad to walk very slowly toward a water fountain!”

“My friend the fox told me -“

“Little fellow, this has nothing to do with the fox!”

“Why?”

“Because we’re going to die of thirst.”

The little prince didn’t follow my reasoning, and answered me, “It’s good to have had a friend, even if you’re going to die. Myself, I’m very glad to have had a fox for a friend.”

“He doesn’t realize the danger,” I said to myself. “He’s never hungry or thirsty. A little sunlight is enough for him…”

But the little prince looked at me and answered my thought. “I’m thirsty, too… Let’s find a well…”

I made an exasperated gesture. It is absurd looking for a well, at random, in the vastness of the desert. But even so, we started walking.

When we had walked for several hours in silence, night fell and stars began to appear.

I noticed them as in a dream, being somewhat feverish on account of my thirst. The little prince’s words danced in my memory.

“So you’re thirsty, too” I asked.

But he didn’t answer my question. He merely said to me, “Water can also be good for the heart…”

I didn’t understand his answer, but I said nothing…” I knew by this time that it was no use questioning him.

He was tired; He sat down. I sat down next to him. And after a silence, he spoke again. “The stars are beautiful because of a flower you don’t see…”

I answered, “Yes, of course,” and without speaking another word I stared at the ridges of sand in the moonlight.

“The desert is beautiful,” the little prince added.

And it was true. I’ve always loved the desert. You sit down on a sand dune. You see nothing. You hear nothing. And yet something shines, something sings in that silence…

“What makes the desert beautiful,” the little prince said, “is that it hides a well somewhere…”

I was surprised by suddenly understanding that mysterious radiance of the sands.

When I was a little boy I lived in an old house, and there was a legend that a treasure was buried in it somewhere.

Of course, no one was ever able to find the treasure, perhaps no one even searched. But it cast a spell over that whole house. My house hid a secret in the depths of its heart…

“Yes,” I said to the little prince, “whether it’s a house or the stars or the desert, what makes them beautiful is invisible!”

“I’m glad,” he said, “you agree with my fox.”

As the little prince was falling asleep, I picked him up in my arms, and started walking again. I was moved.

It was as if I was carrying a fragile treasure. It actually seemed to me there was nothing more fragile on Earth.

By the light of the moon, I gazed at that pale forehead, those closed eyes, those locks of hair trembling in the wind,

and I said to myself, “What I’m looking at is only a shell. What’s most important is invisible…”

As his lips parted in a half smile, I said to myself, again, “What moves me so deeply about this sleeping little prince is his loyalty to a flower - the image of a rose shining within him like the flame within a lamp, even when he’s asleep…

” And I realized he was even more fragile than I had thought. Lamps must be protected: a gust of wind can blow them out…”

And walking on like that, I found the well at daybreak.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

ویرایشگران این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.