سرفصل های مهم
مرگ یک مبارز
توضیح مختصر
کیت یک خبرنگاره و میخواد گزارش قتل یک مربی کاراته رو بنویسه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل اول
مرگ یک مبارز
تو اون مرد رو با مشت کاراته به کلیه چپش کُشتی. یاکو زوکی- مشت وارونه. از روی بدنش که روی زمین چوبی دراز کشیده بود، رد شدی، یک نگاه آخر به صورتش کردی، چشمهاش هنوز با حالت تعجب باز مونده بودن، و سریع به طرف در دوجو و آسانسور حرکت کردی. بعد رفتی پایین، توی هوای سرد شب. تو تقریباً به خودت اجازه دادی که وقتی به طرف ایستگاه زیرزمینی میرفتی، و دست راستت هنوز از تماس با بدن مربی کاواگوچی آگاه بود، لبخند بزنی. و بعد با یه قطار به یه جای امن رفتی.”
“شعر رو بس کن، جنسن. این یه روزنامه قرن بیست و یکم هست - ما حقایق میخوایم نه خیالبافی.” این صدای شیرین رئیس من، دیو بالزانو، سردبیر دیلی اکو بود، وقتی از بالای شونهام به صفحه کامپیوترم نگاه میکرد.
وقتی داشت به طرف دفترش میرفت، با صدای خیلی آروم گفتم: “بله، رئیس.” بالزانو یه مرد چاق، عرقریز، با اخلاق بد بود. از تجربههای تلخ یاد گرفته بودم که بحث با اون هیچ نتیجهای نداره. دوباره به چیزی که نوشته بودم، نگاه کردم.
به همکارم ریک، با صدای آروم زمزمه کردم: “حیف شد. من خیلی ازش خوشم میومد.” ریک لبخند زد و به نگاه کردن به صفحه کامپیوتر خودش ادامه داد.
ریک و من هر دو خبرنگار دیلی اکو بودیم. تقریباً سه سال بود که اونجا کار میکردم، و ریک تقریباً یک سال بعد از من بهمون ملحق شده بود. اون هم مثل من از کار کردن در یک روزنامه کمتر مشهور، خارج از لندن، اگه بخوایم دقیقتر بگیم، از یک شهر کوچیک در اسکاتلند، شروع کرده بود. تمام چیزی که ما دربارش مینوشتیم بچه های تازه به دنیا اومده و ازدواج بود. من روزنامهنگاری رو در منچستر خونده بودم و بعد از تموم کردن درسم، یک کار در اخبار عصر منچستر پیدا کرده بودم. هیجان بیشتری داشت، ولی نه زیاد.
حالا تقریباً به یک شهر بزرگ رسیده بودیم و هر دوی ما از کارمون لذت میبردیم.
ما برای دفتر مرکزی دیلی اکو در خیابان مالورن در مرکز لندن کار میکردیم. میزهای ما کنار هم بود. تنها مشکل واقعی در مورد کار، دیو بالزانو بود. اون یک سردبیر عالی بود، ولی بدترین اخلاق دنیا رو داشت. در طول سه سالی که در دیلی اکو بودم، هیچ وقت نشنیدم که به آرومی صحبت کنه.
بالزانو وقتی میرفت توی دفترش با صدای بلند داد زد: “جنسن،” آخرین اخبار رو از اداره کارآگاهی لندن بگیر و به اون مکان کاراتهی لعنتی برو و و یک داستان از داخل همون مکان به دست بیار!” من به شیرینی لبخند زدم، ولی زیر زبونم گفتم: “برو به جهنم.”
من یک بار دیگه به چیزی که درباره کاواگوچی یا مربی کاواگوچی- همونطور که بین شاگردهاش شناخته میشد، میدونستم، فکر کردم. اولین بار چند سال قبل، وقتی پیش مربی آسانو آموزش میدیدم، ازش خبردار شدم. هر دوی اونها در توکیو پیش استاد بزرگ، اوهتوسکا آموزش دیده بودن و هر دو، تقریباً همزمان ژاپن رو در اوایل سال ۱۹۶۰ ترک کرده بودن. اونها دو تا از مربیهایی بودن که اون زمان آموزش کاراته رو از ژاپن به اروپا آورده بودن. چند سال بعد یک اختلاف نظر عمومی درباره تکنیک، داشتن و مدارس کاراته رقیب رو پایهگذاری کردن. در لندن هر کسی که میخواست به طور جدی آموزش ببینه، پیش یکی از اونا آموزش میدید. حالا کاواگوچی که فقط با یک ضربه مشت کشته شده بود، مرده، در بیمارستان مرکزی دراز کشیده بود.
در حالی که صدای بالزانو هنوز تو گوشهام زنگ میزد، یک ملاقات با جانتی آدامز، رابطم در اداره کارآگاهی لندن، در باری در پیکادلی؛ مکان معمول ملاقاتمون ترتیب دادم. رابطه یک خبرنگار با پلیس هیچ وقت آسون نیست. ما به اونها احتیاج داریم و اونها هم به ما احتیاج دارن. با وجود این، گاهی اوقات، به دست آوردن اطلاعات مفید از اونها تقریباً غیر ممکنه. من خوش شانس بودم که جانتی آدامز از من خوشش میومد. اون از من خوشش میومد و من هم بهش نیاز داشتم. عالی بود.
جانتی یک مرد لاغر، مضطرب در اواخر سی سالگیش با یک سبیل باریک و سلیقهی وحشتناک در انتخاب کراوات بود. اون همیشه یه کراوات به خصوص خاکستری وحشتناک که همه جاش خوکهای صورتی داشت، میبست. من سعی میکردم کراوات رو نادیده بگیرم. آسون نبود.
پرسیدم: “خوب، پس، در پرونده کاواگوچی چه اتفاقی افتاده” و سعی میکردم عادی به نظر برسم و نشون ندم که واقعاً ناامید هستم.
اون گفت: “در رابطه با انگیزه قتل زیاد پیشرفت نکرده، کیت.” اون همیشه وقتی هیجانزده میشد، بدنش رو خیلی تکون میداد و خوکهای روی کراواتش جلوی چشمهای من شروع به رقص میکردن. “گرچه من فکر میکنم مردی مثل اون حتماً چند تا دشمن داشته. میدونی، احتمالاً یه موقعهایی به چند نفر مشت زده. هر چند این رو میتونم بگم که هر کسی که اون رو کشته یک کاراتهکار خبره واقعی بوده. کالبدشکافی نشون میده که فقط یک ضربه زده شده، ولی نیرویی داشته که بلافاصله کشتتش.”
من به خودم ناله کردم. جانتی زمان خیلی زیادی صرف گزارش دادن چیزهایی که از قبل میدونستی میکرد.
اون ادامه داد: “ظاهراً جایی که باید بگردیم، کلوپهای کاراته هستن.” مسیح! چطور این آدما تونستن پلیس بشن؟ بعد همون لحظه که میخواستم برم، گفت:
“ما یه مرد به اسم ایتو- دست راست کاواگوچی، رو برای بازجویی گرفتیم - اون به ما گفت که کاواگوچی قبلاً تهدید شده بود.”
به خودم گفتم: “خدا رو شکر.” و جانتی و کراواتش رو تو بار ترک کردم.
در نیم ساعت آخر آموزش به آسانو جودو رفتم و یک مبارزه خوب بین شش تا کمربند مشکی دیدم. ایستادم و دخترهای سفید که با سرعت دور زمین چوبی میچرخیدن و کمربندهای مشکی که پرواز میکردن رو تماشا کردم. یه چیز زیبا درباره این صحنه وجود داشت، بیشتر شبیه رقص بود تا مبارزه. باعث شد احساس ناراحتی بکنم که چرا من اونجا نیستم و این کار رو انجام نمیدم. یکی از کمربندهای مشکی دوست من سانجای بود. وقتی داشت دوش میگرفت، من به طرف میخونه گاو قرمز، درست پشت سالن آموزش در کلافام کامون رفتم و دو تا آبجو سفارش دادم و منتظرش موندم. از دیدنش خوشحال بودم؛ من و سانجای سالهای زیادی بود که با هم دوست بودیم. ما با هم آموزش رو شروع کرده بودیم و درجه دان رو با هم گرفته بودیم. بیشتر شبیه خواهر و برادر بودیم، تا دوست.
سانجای یک مرد هندی ظریف و کوچیک و تقریباً ۲۶ ساله با زیباترین چشمهای مشکی و مژههای بلند بود. از یک خانواده هندی جنوبی میومد، که حالا نزدیک بیرمنگام زندگی میکرد. پدرش در یک بیمارستان آموزشی بزرگ جراح بود و سانجای هم دو سال قبل واجد شرایط پزشکی شده بود. اون یک مرد جذاب و ملایم بود. که نمیتونی تصور کنی که حتی به یک پشه هم آسیب بزنه، ولی مثل یک ببر مبارزه میکرد. من بهش میگفتم “ببر هندی”. آبجوهامون رو برداشتیم و در بار عمومی نشستیم.
سانجای درحالیکه داشت با تشنگی آبجوش رو میخورد، گفت: “هیچکس نمیتونه باور کنه کاواگوچی مرده - باور نکردنیه.”
پرسیدم: “فکر میکنی چند نفر قادر به این کار هستن- کشتن یک نفر فقط با یک ضربه از روی کلیه؟”
“متأسفانه، خیلی کم. اگه مشت رو صحیح میزدن، هر کدوم از اون آدمهای امشب میتونستن این کار رو انجام بدن. شاید صد نفر شبیه این در لندن باشه. حتی من هم میتونم انجامش بدم، حتی تو کیت.” سانجای لبخند زد. “سوال اینکه چرا کاواگوچی جلوشون رو نگرفته؟ او مثلاً یکی از بزرگترین مبارزها بود.”
فکر کردم: بله، دوست قدیمی من. سوال دقیقاً همینه. چطور یک نفر- اگه یک مرد هست، تونسته کاواگوچی رو قبل از اینکه اون مرد بزرگ بتونه از خودش دفاع کنه، بزنه؟ کاوا گوچی به عنوان “گربه” شناخته میشد و گفته میشد در عمل انقدر سریع هست که میتونه قبل از اینکه فکر حرکت به ذهنت برسه، تو رو بزنه. این استادهای مسن هر چقدر که سنشون بالاتر میرفت، سریعتر میشدن.
سانجای متفکرانه ادامه داد: “بله، معمای واقعی اینه. و تو چی کیت، ورزش میکنی؟” سانجای هر بار که میدیدمش، این سوال رو میپرسید و همیشه یه جواب میگرفت.
“نه، سانجای، ورزش واقعی نه. میدونی، فقط سعی میکنم رو فرم بمونم. کمی شنا میکنم.”
من در جمع ده سال ورزش کرده بودم، ولی چند تا زخم و هشدار دکترها من رو قانع کردن که تسلیم بشم. خیلی دلم برای ورزش تنگ شده بود، مشخصاً وقتی با سانجای بودم. اون مصاحبتی که دیگه نداشتم رو بهم یادآوری میکرد.
مدتی دربارهی دوستهای کاراته با هم صحبت کردیم و یه آبجو دیگه هم خوردیم. تقریباً ساعت ۱۰ و ۴۵ دقیقه از میخونه بیرون اومدیم و با هم به طرف مترو رفتیم. بعد از گرمای میخونه، شب سرد و ناخوشایند بود. پاییز داشت تبدیل به زمستون میشد.
سانجای گفت: “شببخیر، کیت. چرا بعضی وقتا نمیای تمرین کنی؟ داری تنبل میشی.”
سانجای عزیز، هیچ وقت تسلیم نمیشد. به گمونم این چیزی بود که ازش یک مبارزه خوب میساخت. اون وقتی از هم جدا شدیم تا سوار قطارهای متفاوتی به خونه بشیم، لبخند دوستانهی ملایمش رو زد.
بیست و هشتم سپتامبر ۱۹۶۰
زندان بریکستون
مادر و پدر عزیز؟
بابت این که دیروز به دیدنم اومدید، خیلی ممنونم. میتونم بگم، باعث شد حالم خیلی بهتر بشه. و ممنونم که منو باور دارید - در این زمان سخت برای من ارزش خیلی زیادی داره. تا وقتی تو همچین موقعیت بدی نباشی، متوجه نمیشی که چقدر به خانوادت نیاز داری.
وکیلم، آقای جفریز، امروز اومد و یک مکالمه خوب با هم داشتیم. بعد از اون حالم خیلی بهتر شد. اون مرد خیلی باهوشیه و داره هر کاری از دستش بر میاد برام انجام میده. احساس میکنم آدمهایی طرف من هستن، آدمهایی مثل اون که میدونن من در این جرم وحشتناک بیگناه هستم. فکر میکنم تا متوجه بشن چه اشتباه بزرگی انجام دادن، فقط مسأله زمان مطرحه!
وقتی اون دختر من رو در نمایش هویت انتخاب کرد، باورم نمیشد. قبلاً هیچ وقت تو زندگیم ندیده بودمش. یک اشتباه وحشتناکه و دیر یا زود متوجش میشن. به شکلی من منتظر دادگاه هستم تا بتونیم حقیقت رو یکبار و برای همیشه ثابت کنیم.
به هرحال، بسه دیگه. امیدوارم حالتون خوب باشه و پادی و ایان هم خوب باشن. به ایان بگید وقتی از اینجا بیرون بیام، دوباره به فوتبال میبرمش. خیلی دلم برای همتون تنگ شده.
خدانگهدار
برندن
متن انگلیسی فصل
Chapter one
Death of a fighter
‘You kill the guy with a karate punch to the left kidney. Yaku zuki - reverse punch. You step over the body lying on the wooden floor, take one last look at the face, eyes still open in an expression of surprise, and move quickly through the door of the dojo to the lift. Then down and into the cold night air. You almost allow yourself to smile as you walk towards the Underground station, your right hand still aware of the contact with Kawaguchi-sensei’s body. Then you get a train to safety.’
‘Cut the poetry, Jensen. This is a newspaper for the twenty-first century - we want facts, not fantasy.’ This was the sweet voice of my boss, Dave Balzano, editor of The Daily Echo, as he looked over my shoulder at my computer screen.
‘Yes, sir,’ I said under my breath as he moved on towards his office. Balzano was a fat, sweaty man with a bad temper. I had learnt from bitter experience that there was no point in arguing with him. I looked again at what I had written.
‘Pity,’ I whispered to my colleague, Rick. ‘I quite like it.’ Rick smiled but carried on looking at his screen.
Rick and I were both news reporters on The Daily Echo. I had been working there for about three years and Rick joined about a year after me. Like me, he had started off on a less well-known newspaper outside London, in a small town in Scotland to be exact. All we wrote about were new babies and marriages. I studied journalism in Manchester and, after finishing my studies, got a job with the Manchester Evening News. That was a bit more exciting, but not much.
We had now finally arrived in the big city and we both enjoyed our work.
We were working in The Daily Echo main office on Malvern Street in central London. Our desks were side by side. The only real problem with the job was Dave Balzano. He was a great editor but he had the worst temper in the world. In the three years I had been at The Daily Echo I’d never heard him talk quietly.
‘Jensen,’ Get the latest news from Scotland Yard and get down to that damn karate place and get an inside story,’ shouted Balzano loudly as he went into his office. I smiled sweetly but under my breath I said ‘go to hell’.
I thought over what I knew about Kawaguchi, or Kawaguchi-sensei as he was known to his pupils. I first knew of him some years ago when I trained with Asano-sensei. They had both trained in Tokyo with the great master, Ohtsuka, and had both left Japan at about the same time, in the early 1960s. They were two of a number of teachers who brought the teachings of karate from Japan to Europe at that time. Some years later they had had a very public disagreement about technique and had started rival karate schools. In London, anybody who wanted to train seriously trained with one of them. Now Kawaguchi was lying dead in the Central Hospital, killed by a single punch.
With Balzano’s voice still ringing in my ears, I arranged to meet Jonty Adams, my contact at Scotland Yard, in a bar in Piccadilly, our usual meeting place. A reporter’s relationship to the police is never an easy one. We need them and they need us. Sometimes, though, getting any useful information out of them was nearly impossible. I was lucky that Jonty Adams liked me. He liked me and I needed him. Perfect.
Jonty was a slim, nervous guy in his late thirties with a thin moustache and terrible taste in ties. He was wearing a particularly horrible grey one with little pink pigs all over it. I tried to ignore it. It wasn’t easy.
‘So what’s happening with the Kawaguchi case,’ I asked, trying to be casual, not to make it sound that I was desperate.
‘Not much progress on motive, Kate,’ he said. He always moved his body a lot when he got excited and the pigs on his tie started to dance around in front of my eyes. ‘Though I suppose a guy like that might have a few enemies. You know, probably punched a few people in his time. This I will say though, whoever killed him was a real karate expert. The post mortem showed there’d been just one punch, but of such a force that it killed him immediately.’
I groaned to myself. Jonty had a way of spending a long time repeating things you already knew.
‘Obviously the place to look is in the karate clubs,’ he went on. Christ! How did these guys get to be in the police? Then, just as I was about to go, he said:
‘We took a guy called Ito in for questioning, Kawaguchi’s number two - he told us that Kawaguchi had been threatened before.’
‘Thank you, God,’ I said to myself. I left Jonty and his tie in the bar.
I went over to the Asano dojo for the last half hour of training and saw a good fight among about six black belts. I stood and watched the white girls moving quickly round the wooden floor, black belts flying. There was something beautiful about this, more like a dance rather than a fight. It made me feel sad, not to be there doing it. One of the black belts was my friend, Sanjay. While he was having a shower I went over to the Red Cow pub just behind the training hall on Clapham Common, ordered a couple of beers and waited for him. I was glad to see him; Sanjay and I had been friends for years. We started training together and took our dan grades together too. We were more like brother and sister than just friends.
Sanjay was a small delicate Indian man of about twenty- six, with the most beautiful dark eyes and long eyelashes. He came from a southern Indian family who now lived near Birmingham. His father was a surgeon in a big teaching hospital and Sanjay also qualified as a doctor two years ago. He was a gentle, charming man. You couldn’t imagine him hurting a fly, but he fought like a tiger. ‘The Indian tiger’, I called him. We took our beers and sat in the public bar.
‘Nobody can believe that Kawaguchi is dead - It seems incredible,’ said Sanjay, drinking his beer thirstily.
‘How many people do you think would be capable of that - killing someone with one blow to the kidney,’ I asked.
‘Quite a few unfortunately. Any of those guys tonight could have done it if they’d timed the punch right. There must be a hundred guys in London like that. Even I could have done it - even you, Kate!’ Sanjay smiled. ‘The question is, why didn’t Kawaguchi stop him? He was supposed to be one of the greatest fighters ever.’
Yes, my old friend, I thought. That was exactly the question. How did some guy - if it was a man - manage to catch Kawaguchi before the great man could defend himself? Kawaguchi was known as “the cat” and was said to be so fast that in practice he would hit you as soon as you thought of moving. These old masters got faster as they got older.
‘Yes, it’s a real mystery,’ Sanjay continued, thoughtfully. ‘And what about you Kate, are you doing any training?’ Sanjay asked the same question every time I saw him and he always got the same answer.
‘No, Sanjay, no real training. I just try to keep fit, you know. A bit of swimming.’
I had trained for about ten years in all, but a number of injuries and a doctor’s warning had persuaded me to give up. I missed it a lot, particularly when I was with Sanjay. He reminded me of the companionship I no longer had.
We chatted about our karate friends for a while and drank another couple of beers. At about 10:45 we left the pub and walked towards the Underground together. The night was cold and uninviting after the warmth of the pub. Autumn was beginning to turn into winter.
‘Goodnight Kate,’ said Sanjay. ‘Why don’t you come to practice some time? You’re getting lazy.’
Dear Sanjay, he never gave up. I suppose that’s what made him such a great fighter. He smiled his slow friendly smile as we parted to take different trains home.
28th September 1960
Brixton Prison
Dear Mum and Dad?
Thank you so much for coming to see me yesterday. It made me feel a lot better, I can tell you. And thank you for having faith in me - it means a lot to me in these difficult times. You don’t realise how much you need your family until you re in this kind of mess.
My solicitor, Mr Jeffreys, came today and we had a good chat. I felt much better after that. He’s a very intelligent man and he is doing his best for me. I feel that there are people on my side, people like him who know that I am innocent of this terrible crime. I think it can only be a matter of time before they realise what an awful mistake they’ve made!
I couldn’t believe it when that girl picked me out of the identity parade. I’ve never seen her before in my life. It’s a terrible mistake and sooner or later they’ll realise it. In a way I am looking forward to the trial so that we can prove the truth of this once and for all.
Anyway, enough of all that. I hope you are well and that Paddy and Ian are fine. Tell Ian that I’ll take him to the football again when I get out of here. I miss you all very much.
God bless
Brendan