یک مبارز جهنمی

مجموعه: کیت جنسن - خبرنگار حرفه ای / کتاب: قتل در باشگاه رزمی / فصل 14

یک مبارز جهنمی

توضیح مختصر

کیت فهمید که انتقام‌جو کی هست.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح خیلی سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل چهاردهم

یک مبارز جهنمی

موقع نهار، جانتی رو در بار همیشگیمون در پیکادلی دیدم. حتی بیشتر از قبل مضطرب به نظر می‌رسید. حدس زدم دلیلش این هست که پلیس در پرونده قتل کاواگوچی و ایتو هیچ پیشرفتی نکرده. اون یه کراوات صورتی بسته بود که روش پلنگ صورتی داشت. سعی کردم زیاد منزجر به نظر نرسم، ولی حتماً چهره‌ام چیزی رو نشون داده بود، چون به کراواتش نگاه کرد و یک لبخند احمقانه زد.

گفت: “آه – هدیه تولده.” من به خودم اعتماد نکردم که حرف بزنم.

بالاخره گفتم: “جانتی، من با جیمز بنسون، برادر پیتر صحبت کردم. اون تقریباً مطمئنه که برادرش مرتکب قتل شده. اون گفت که چند بار به پلیس گفته بود. چیزی در این باره میدونی؟”

جانتی گفت: “چیز زیادی نمی‌دونم. فقط فکر می‌کنم که مدارک علیه مورفی خیلی محکم بودن.”

من حرف پدر درباره بودن در منچستر هنگام وقوع جرم رو به خاطر آوردم. تقریباً هیچ مدرکی علیه مورفی نبود.

پرسیدم: “پس، درباره پرس‌وجوهای عمومی درباره پرونده قتل جاده لندن چی‌ میدونی؟ حتماً پلیس از ارتباطش با کاواگوچی آگاهه؟”

اون در حالی که روتمنس همیشگیش رو می‌کشید، گفت: “فکر نمی‌کنم هیچ کس علاقه داشته باشه که دوباره به پرونده مورفی نگاهی بندازه. تا همین الان هم دو تا پرس‌وجوی عمومی انجام گرفته هر دو به این نتیجه رسیدن که مورفی قاتل جاده لندنه. ولی اونها مجبور میشن یه کاری بکنن. این انتقام‌جو اوضاع رو واقعاً داغ کرده. دو تا قتل و یک اقدام به قتل دبیرِ خانه. برای ده روز بد نیست.”

من انتظار خیلی کمی داشتم که جانتی چیزهایی که من خودم نمی‌دونم رو بهم بگه. اون هم به نوبه‌ی خودش ناامیدم نمی‌کرد.

آبجوم رو تموم کردم و بلند شدم. اگه جانتی چیزی میدونست، همین الان می‌گفت. جانتی هیچی نگفت، به غیر از اینکه گفت “بای بای” و من اومدم بیرون تا برم دفتر. من به اینکه بدونم این انتقام‌جو کی هست، به هیچ وجه نزدیک نشده بودم، هرچند که اون مرد یا زن؛ (یواش یواش داشتم بیشتر احساس می‌کردم که این شخصی زن هست،) مطمئناً منو می‌شناخت. احساس ناراحتی می‌کردم.

در دفتر شروع کردم به جدی فکر کردن. یک نمونه از دست نوشته‌ی مرسوله بمبی رو به کارشناس دست‌خط‌مون، ساندرا واتس دادم. اون یک زن با دقت بود که هیچ وقت تا کاملاً مطمئن نشده، حرف نمی‌زد. گفت: “خوب، کیت، به نظر من هفتاد و پنج درصد احتمال این وجود داره که زن هست.”

پرسیدم: “میتونی سنش رو بگی؟” “دقیقاً نه، ولی مطمئناً بیشتر از ۴۰ سال نداره. معمولاً این سبک نوشتاری در افراد بالای ۴۰ سال پیدا نمیشه.”

حالا تقریباً مطمئن بودم که یک زن هست. تقریباً جووون و در اوایل دهه‌ی سی سالگیش- با توجه به حمله‌ای که به من کرده بود. اگه اون بود که به من حمله کرده بود. در زمان قتل جاده لندن زنده نبود- یا تازه به دنیا اومده بود. به عبارت دیگه همسن من. شاید قوم و خویش برندن مورفی بود. ولی کی؟ من با بخش اطلاعات در طبقه بالا تماس گرفتم تا ازشون بخوام که فامیل زن برندون مورفی رو، هر چند دور، در اون سن و سال پیدا کنن. نتیجه‌اش صفر بود. ولی بعد، یک فکری به ذهنم رسید –

با پادی مورفی در پتربوروگ تماس گرفتم.

اینطور شروع کردم: “آقای مورفی، شما گفتید که برندون، دوست‌دخترهای زیادی داشت. اسم هیچکدوم از اونها رو به یاد میارید؟”

پادی مورفی خندید.

“خدای من، خانم جنسن. برندون دوست دخترهای زیادی داشت. یک هفته طول میکشه تا اسم همه اونها رو به شما بگم، حتی اگه به خاطر بیارمشون. از اونایی بود که میشه گفت: شیفته‌ی زن.”

“ولی یک شخص خاص بوده، آقای مورفی، فقط یک نفر که ممکن بود خاص باشه، کسی که شاید بیشتر از اونای دیگه طول کشیده باشه؟”

پادی مورفی کمی فکر کرد.

“خوب تنها شخصی که به خاطر میارم جانِی لووات بود. اون نزدیک ما زندگی می‌کرد. اون رو به خاطر دارم برای اینکه برندون همیشه بهش میگفت لوواتِ دوست‌داشتنی. اون کمی شوخ بود.”

لووات. یک اسم زیاد رایج نبود. به لیست کمربند مشکی‌های ثبت شده در لندن نگاه کردم. دو تا لووات بود. یکی برین لووات، کمربند دان دو، که در ویمبلدون آموزش دیده بود، اون یکی برندا لووات، کمربند دان چهار، که عضوی از باشگاه کاراته زانشین، باشگاه مربی کاواگوچی بود. اسمش برام آشنا بود. به سانجی زنگ زدم تایید شد همونی بود که من فکر می‌کردم. برندا لووات یک مبارزه عالی بود - یکی از سه مبارزه عالی کشور. اون رو یک بار در مسابقات بین المللی دیده بودم: اون در تیم تیکی دونووان بود و برای بریتانیای بزرگ مبارزه می‌کرد. اون یک مبارزه جهنمی بود.

دوباره به توصیه مربی آندو که وقتی در توکیو بودم بهم گفته بود، فکر کردم. اون گفته بود: “از خط حمله دور بمون، و منتظر باش زمانش برسه.” یک حس خیلی قوی داشتم که زمان الان رسیده. اگه حدسم درست بود، انتقام‌جو به تنهایی در مقابل همه مبارزه می‌کرد- پلیس، دولت، تمام دنیا. یک کار تک نفره: شاید از داشتن همراه خوشحال میشد. فکری به ذهنم رسید، ولی اول باید کاری می‌کردم بالزانو موافقت کنه- و پدر.

متن انگلیسی فصل

Chapter fourteen

A hell of a fighter

At lunch time I met Jonty in our usual bar in Piccadilly. He seemed even more nervous than usual. I assumed that the reason for this was that the police weren’t getting any further with the Kawaguchi and Ito murder cases. He was wearing a pink tie with the Pink Panther on it. I tried not to look too disgusted, but my face must have shown something because he looked at the tie and smiled stupidly.

‘Ah – birthday present,’ he said. I didn’t trust myself to speak.

Finally I said, ‘Jonty, I spoke to James Benson, Peter’s brother. He’s almost certain that his brother committed the murder. He told me that he had told the police a few times. Do you know anything about it?’

‘Not much,’ Jonty said. ‘I just think that the evidence against Murphy was so strong

I remembered Dad telling me about the Manchester alibi. There was hardly any evidence against Murphy.

‘So what do you know about public enquiries into the London Road murder case,’ I asked. ‘Surely the police must be aware of the connection with Kawaguchi?’

‘I don’t think anybody is very keen to look into the Murphy case again. There have already been two public enquiries,’ he said, smoking his usual Rothmans, ‘which both concluded that Murphy was the London Road murderer. But they’re going to have to do something. This Avenger is really hotting up. Two murders and the attempted murder of the Home Secretary. Not bad for ten days’ work.’

I rarely expected Jonty tell me anything I didn’t already know. He, on his side, rarely disappointed me.

I finished my beer and stood up to go. If Jonty knew anything, he would say it now. Jonty said nothing, apart from ‘bye-bye’, and I left for the office. I was no nearer to knowing who The Avenger was, even though he or she (I was beginning to feel with more certainty that this person was a woman) definitely knew who I was. It was an uncomfortable feeling.

Back at the office I got down to some serious thinking. I had given the handwriting sample from the letter bomb to our handwriting expert, Sandra Watts. She was a careful woman who never spoke before being absolutely certain. ‘Well, Kate,’ she said, ‘in my opinion there’s a seventy-five per cent chance that it’s a woman.’

‘Can you tell her age,’ I asked. ‘Not exactly, but certainly not older than forty. You generally don’t find this style of handwriting in people over forty.’

I was now almost sure that she was a woman. Fairly young - no older than her early thirties, judging by her attack on me. If it was her who attacked me. She wasn’t alive at the time of the London Road murder, or only just. My age, in other words. Perhaps she was a relative of Brendan Murphy’s. But who? I rang the information department upstairs to ask them to find out about any female relatives of Brendan Murphy, however distant, of that age. They came up with zero. But then suddenly I had an idea –

I rang Paddy Murphy in Peterborough.

‘Mr Murphy, you said Brendan had lots of girlfriends,’ I began. ‘Can you remember any of their names?’

Paddy Murphy laughed.

‘Good Lord, Miss Jensen. Brendan had so many girlfriends. It’d take me a week to tell you all their names, even if could remember them. He was what you might call a ladies’ man.’

‘But was there any one in particular, Mr Murphy, just one who might have been special, who perhaps lasted longer than the others?’

Paddy Murphy thought for a while.

‘Well, the only one I can remember at all is Janey Lovat. She used to live near us. I can remember her because Brendan always used to call her “Lovely Lovat”. He was a bit of a joker.’

Lovat. Not a terribly common name. I looked at the list of registered black belts in London. There were two Lovats. One Brian Lovat, 2nd dan, who trained in Wimbledon, the other Brenda Lovat, 4th dan, who was a member of the Zanshin Karate club, Kawaguchi-sensei’s club. The name was familiar. I rang Sanjay and confirmed it was who I thought it was. Brenda Lovat was a top fighter - one of the top three women fighters in the country. I had seen her in the Internationals once; she was in Ticky Donovan’s team fighting for Great Britain. She was a hell of a fighter.

I thought back to Ando-sensei’s advice to me when I was in Tokyo. ‘Keep off the line of attack and wait until the time is right,’ he had said. I had a strong feeling that the time had now come. If my guess was right, The Avenger was fighting a single-handed battle against everyone - the police, the government, the whole world. It was a lonely business: perhaps she would be glad of some company. I had an idea, but first I had to get Balzano to agree to it - and Dad.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.