یک مرد خیلی عجیب

مجموعه: کیت جنسن - خبرنگار حرفه ای / کتاب: قتل در باشگاه رزمی / فصل 12

یک مرد خیلی عجیب

توضیح مختصر

کیت با برادر پیتر بنسون که مرده صحبت می‌کنه و اون میگه که فکر می‌کنه برادرش بلکستون رو کشته.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح خیلی سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل دوازدهم

یک مرد خیلی عجیب

جیمز بنسون رو در یک آپارتمان خیلی خوب درست کنار خیابان آپر، همونطور که مرد پیر توی میخونه بهم گفته بود، پیدا کردم. اون به هیچ وجه اونطور که انتظارش رو داشتم نبود. اون یک مرد تقریباً ۷۰ ساله‌ی شیک‌پوش در کت و شلوار مشکی و با کراوات بود. آپارتمان مدرنِ بزرگِ، خوب مبلمان شده بود و تابلوهای نقاشی گرون‌قیمت روی دیوارها بودن - نشانه‌های از یک مرد تحصیل‌کرده و با فرهنگ. اون بیشتر شبیه یک وکیل بازنشسته یا دکتر حومه شهر صحبت می‌کرد.

“بفرمایید تو، خانم جنسن، بفرمایید تو. داستان پیتر پیر دوباره باز شده، آره؟”

اون با مهربانی لبخند زد. جزئیات حداقلی رو پشت تلفن بهش گفته بودم.

بهم گفت: “پیتر سال قبل مرد. اون مرد خیلی عجیبی بود. اون برادرم بود، متوجه هستید، ولی باید بگم که عجیب بود. افکار عجیبی داشت. ولی میدونید، میتونست خیلی سرگرم‌کننده باشه.” بنسون انگار که یکی از جوک‌های برادرش رو به خاطر آورده باشه، لبخند زد.

با خودم فکر کردم؛ هِر هِر، ولی گفتم: “به نظر آدم‌های زیادی فکر میکنن اون جان بلکستون رو کشته، آقای بنسون.”

بنسون گفت: “خوب، میدونید، به گمونم بعد از اینکه مورفی اعدام شد، اون یه بار خودش اعتراف کرده بود.”

من ادامه دادم: “بله، اینو میدونم. شما چی فکر می‌کنید، آقای بنسون؟ اون این کارو کرده بود؟ احتمالی وجود داشت که این کارو بکنه؟”

“خوب، میدونید، خانم جنسن، حقیقت واقعی اینه که حتماً یک احتمالی وجود داشت. اون چیزهای خیلی متفاوتی در زمان‌های متفاوت می‌گفت. یه بار اون ادعا کرد که پدر -“

“اسمش کاواگوچی بود، درسته؟ ازش خواسته بود تا بلکستون رو بترسونه. کاواگوچی پیتر رو از طریق دوست یک دوست می‌شناخت. حالا به یاد نمیارم اون کی بود. کاواگوچی خیلی نگران دوستی دخترش با این مرد جوون، بلکستون بود. دختر جوون بود، فکر می‌کنم اون می‌ترسید دختر باردار بشه و زندگیش تباه بشه.”

من وسط حرفش گفتم: “به نظر کمی غیرمحتمل میاد. چرا کاواگوچی خودش پسر رو نترسونده بود؟ بالاخره اون یک کاراته‌کار خبره بود.”

بنسون توضیح داد: “آه، خانوم جون عزیز من، نیاز به زیرکی بود. من فکر می‌کنم داستان این بود که پدر همه راه‌ها رو امتحان کرده بود: با دخترش حرف زده بود، با مرد جوون حرف زده بود، ولی اون موافقت نکرده بود. دیگه چاره‌ای براش نمونده بود. این آخرین تلاشش بود.”

فکر کردم: اگه کاواگوچی بنسون رو به این دلیل می‌خواست که فکر میکرده زیرکه، پس قطعاً مرتکب اشتباه شده بود.

پرسیدم: “ولی چرا برادر شما؟”

بنسون لبخند زد: “دوباره، دقیق نمیدونم. ولی پیتر از یک دوره روحی گذر کرده بود. خودش رو یک جور انتقام‌جوی روحی می‌دید، کسی که به اشتباهات حق میده.”

دوباره کلمه‌ی “انتقام‌جو”

بنسون دوباره لبخند زد: “و رفتارش خیلی صمیمانه بود، میدونید. اون همیشه به نظر عادی و معقول میرسید.”

“ولی نبود؟”

“هیچ کس نمیتونه ادعا کنه که برادر من عادی و معقول بود. به نظرم اون چیزی بود که روانشناسان مدرن بهش بیمار روانی میگن؛ به عبارت دیگه، یک دیوونه.” بنسون ساکت شد.

گفتم: “بیماری روانی کمی کلمه اغراق‌آمیزیه.”

“خوب، پیتر یک دروغگوی حرفه‌ای بود و کمترین یا هیچ مشکلی با رنج و عذاب دیگران نداشت. بیشتر از همه، اون فقط از امیال خودش پیروی می‌کرد. فکر می‌کنم این خصوصیات؛ اگه بهشون خصیصه بگیم، علائم بیماری روانی هستن. من به عنوان یک روانشناس بازنشسته صحبت می‌کنم.”

بنابراین به عنوان یک حرفه‌ای، جیمز بنسون، حتماً می‌دونست که داره درباره چی حرف می‌زنه. و کاملاً هم حرفه‌ای به نظر می‌رسید؛ خشک و بدون احساس. دلم میخواست بدونم در حقیقت درباره برادرش چه احساسی داره. پیتر شبیه هیولا به نظر می‌رسید.

پرسیدم: “آقای بنسون فکر می‌کنید این احتمال وجود داره که کاواگوچی به برادر شما پول داده باشه تا بلکستون رو بکشه؟”

بنسون با تعجب جواب داد: “چی، و به دخترش آسیب بزنه؟ نه، نه، خانم جنسن، اینطور فکر نمی‌کنم. فکر می‌کنم پیتر می‌خواست بلکستون رو بترسونه. کاواگوچی شاید مستقیماً چیزی بهش گفته بود، یا پیتر فکر کرده که باید اینکارو بکنه. اون اسلحه رو برداشت. به یاد داشته باشید که اونها در حالی که پیتر باهاشون حرف می‌زده، ساعت‌ها رانندگی کردن. پیتر میتونست صحبت کنه، خدای من، اون می‌تونست صحبت کنه! بعد احتمالاً اتفاقی که بعداً افتاد، این هست که بلکستون ترسیده و یک حرکت آنی انجام داده. پیتر هول شده و بهش شلیک کرده. تمام قضیه بدتر شده. پیتر هیچی درباره اسلحه نمی‌دونست، از این بابت مطمئنم. تا اونجایی که می‌دونم در زندگیش اولین بار بود که از اسلحه استفاده کرده بود.”

پرسیدم: “پس همه چیز یه اشتباه فجیع بود؟”

“برداشت من از وضعیت اینه، خانم جنسن.”

به آرومی گفتم: “آقای بنسون شما طوری صحبت می‌کنید انگار در ذهن شما هیچ شکی نیست که برادرتون مرتکب اون جرم شده.”

بنسون جواب داد: “درسته، خانم جنسن، شک خیلی کمی دارم. من فکر می‌کنم به احتمال خیلی زیاد پیتر بلکستون رو کشته و به خانم کاواگوچی شلیک کرده. شاید اول قصدش این نبوده، ولی احتمالاً این اتفاقیه که افتاده.”

پرسیدم: “ولی، آقای بنسون، اگه شما می‌دونستید برادرتون مرتکب جرم شده، چرا جلو نیومدید و به پلیس نگفتید؟ چرا برادرتون رو مخفی کردید؟”

جیمز بنسون جدی نگام کرد. “من قایمش نکردم، خانم جنسن. من بیش از یک بار به پلیس گفتم. صد درصد مطمئن نبودم، ولی فکر می‌کردم به احتمال زیاد برادرم اینکارو کرده. یا اونها حرفام رو باور نکردن، یا نمی‌خواستن بدونن.”

داشت بیشتر و بیشتر جالب می‌شد. درک می‌کردم چرا مردم حرف پیتر بنسون رو قبول نمی‌کردن. اون به طور واضح و آشکاری دیوونه بود. ولی جیمز بنسون؟ این مرد خیلی باهوش و کاملاً عادی بود. چرا پلیس هیچ توجهی بهش نکرده بود؟

به این فکر می‌کردم که چطور مورفی به این داستان کشیده شده. اون کسی بود که فقط در یک زمان نادرست، در جای نادرست بود؟ پلیس همین‌طور انتخابش کرده بود؟ کاواگوچی و بنسون خوشحال بودن که یک نفر دیگه رو مظنون قرار دادن. یا بنسون اونو می‌شناخت؟ بنسون در حقیقت برای مورفی پاپوش درست کرده بود و کاری کرده بود که پلیس باور کنه که مورفی قاتله؟

پرسیدم: “و مورفی چی؟”

“آه، خانم جنسن، من واقعاً جواب رو نمی‌دونم. نمی‌دونم که برادرم اونو می‌شناخت یا نه. مطمئنم که مقامات همه چیز رو درباره این قضیه میدونن، خانم جنسن. ولی اونها مورفی رو به عنوان قاتل اعدام کردن - شما به سختی می‌تونید انتظار داشته باشید که اونها اقرار کنن که اشتباه کردن.”

پانزدهم ژانویه ۱۹۶۱

زندان بریکستون

جانِی عزیز

بابت نامه‌ات که دیروز دریافت کردم، ممنونم. همون طور که می‌تونی تصور کنی، اوضاع اینجا واقعاً سخته، گرچه مامورهای زندان با من خوب رفتار می‌کنن. دوست دارم فکر کنم به خاطر این هست که میدونن من بیگناهم.

وکیلم، آقای جفریز، شب و روز برای پیدا کردن راهی برای خلاصی از این اوضاع وحشتناک کار میکنه. نمی‌دونم به غیر از گفتن این که بی‌گناهم چه کار دیگه‌ای میتونم بکنم. فقط به این فکر می‌کنم که وقتی بیرون بیام چیکار میکنم، تا کمک کنه از این وضع گذر کنم. سعی می‌کنم بشاش بمونم، ولی در حالی که هیچ کس باورت نداره، آسون نیست.

تنها چیزی که باعث میشه ادامه بدم فکر این هست وقتی بالاخره از اینجا بیرون بیام، یک جور زندگی با تو داشته باشم.

منتظر دیدارت در روز جمعه هستم.

برای تو

برندون

متن انگلیسی فصل

Chapter twelve

A very strange man

I found James Benson in a rather nice flat just off Upper Street, as the old guy in the pub had said. He wasn’t at all what I expected. He was a man of about seventy, very smartly dressed in dark suit and tie. The large modern flat was furnished well and there were expensive paintings around the walls - signs of a man of learning and culture. He spoke rather like a retired lawyer or country doctor.

‘Come in, Miss Jensen, come in. That old Peter story coming up again eh?’

He smiled kindly. I had told him the minimum of details on the phone.

‘Peter died last year,’ he told me. ‘He was a very strange man. He was my brother, you understand, but I have to say he was odd. Some very strange ideas. But could be very amusing, you know.’ Benson smiled, as if remembering one of his brother’s jokes.

A laugh a minute, I thought, but said: ‘A lot of people seem to think he killed John Blakeston, Mr Benson.’

‘Well, you know I suppose that he confessed once himself, after Murphy had been hanged,’ Benson said.

‘Yes, I do know that,’ I went on. ‘What do you think, Mr Benson? Did he do it? Is there a chance that he did it?’

‘Well you know, Miss Jensen, the honest truth is that there certainly is a chance. He said a lot of different things at different times. At one time he claimed that the father -

Kawaguchi the name was, wasn’t it? - had asked him to frighten Blakeston off. Kawaguchi got to know Peter through a friend of a friend. I can’t remember who now. Kawaguchi was really worried about his daughter who was seeing this young Blakeston. The girl was young, I think he was afraid she would get pregnant, ruin her life.’

‘It sounds a bit unlikely. Why didn’t Kawaguchi scare him off himself? After all, he was a karate expert,’ I interrupted.

‘Ah, my dear young lady, subtlety was needed,’ Benson explained. ‘I think the story was that the father had tried everything - talked to his daughter, to the young man, but he hadn’t succeeded. He was desperate. This was a last attempt.’

If Kawaguchi had wanted Benson because he thought he would be subtle, I thought, he had certainly made a mistake.

‘But why your brother,’ I asked.

‘Well, again I don’t know exactly,’ Benson smiled. ‘But Peter went through a very moral period. He saw himself as a kind of moral avenger, someone who rights wrongs.’

That word “avenger” again.

‘And he was very friendly, you know,’ Benson smiled again. ‘He always seemed so normal, so reasonable.’

‘But he wasn’t?’

‘Nobody could claim that my brother was normal or reasonable. I think he was what modern psychiatrists call a psychopath; in other words a madman.’ Benson stopped.

‘Psychopath is a bit of an overused word,’ I said.

‘Well, Peter was a professional liar, and had little or no concern for the suffering of others. On top of that he followed only his own desires. I think you will find that these qualities, if you can call them that, are the signs of a psychopath. I speak as a retired psychologist.’

So as a professional James Benson would know what he was talking about. And like a professional he sounded cold, almost without feeling. I wondered how he had really felt about his brother. Peter sounded like a monster.

‘Mr Benson, do you think there’s a chance that Kawaguchi paid your brother to kill Blakeston,’ I asked.

‘What, and hurt his daughter,’ Benson replied in surprise. ‘No, no, Miss Jensen, I don’t think so. I think that Peter intended to frighten Blakeston. Kawaguchi may have said something directly to him, or Peter may have thought that he should do that. He took the gun. Remember that they drove around for hours, with Peter talking to them. Peter could talk, my God he could talk! Then what may have happened is that Blakeston got frightened and made a sudden movement. Peter panicked and shot him. Then the whole thing just got worse. Peter didn’t know anything about guns, I’m sure of that. It was the first time in his life he’d ever used one as far as I know.’

‘Then the whole thing was a tragic mistake,’ I asked.

‘That is my reading of the situation, Miss Jensen.’

‘Mr Benson, you’re talking as if there’s no doubt in your mind that your brother committed this crime,’ I said slowly.

‘That’s right, Miss Jensen, there is very little doubt,’ Benson replied. ‘I think it’s highly probable that Peter killed Blakeston, and shot Miss Kawaguchi. He may not have intended to at first, but that’s what probably happened.’

‘But Mr Benson, if you knew that your brother had committed the crime, why didn’t you come forward and tell the police? Why did you hide your brother,’ I asked.

James Benson looked at me seriously. ‘I didn’t hide him, Miss Jensen. I told the-police on more than one occasion. I couldn’t be one hundred per cent sure, but I thought it highly probable that my brother did it. Either they didn’t believe me or they just didn’t want to know.’

This was getting more and more interesting. I could understand why people would not believe Peter Benson. He had obviously been crazy. But James Benson? This man was highly intelligent and completely normal. Why had the police not taken any notice of him?

I wondered how Murphy had come into the story. Was he someone who just happened to be in the wrong place at the wrong time? Did the police just pick him up? Kawaguchi and Benson would have been happy that they suspected someone else. Or did Benson know him? Did Benson in fact set Murphy up and make the police believe that Murphy was the murderer?

‘And what about Murphy,’ I asked.

Ah, there, Miss Jensen, I really don’t know the answer. I don’t know if my brother knew him. I’m sure the authorities know all about this, Miss Jensen. But they hanged Murphy for the murder - you can hardly expect them to admit that they made a mistake.’

15th January 1961

Brixton Prison

Dear Janey

Thanks for your letter which I received yesterday. Things are pretty tough, here, as you can imagine, though the prison officers treat me well. I like to think it’s because they know I’m innocent.

My solicitor, Mr Jeffreys, is working night and day to find a way out of this dreadful mess. I don’t know what to do except keep saying that I’m innocent. I just keep thinking about what I’ll do when I get out, just to get me through it. I try to keep cheerful, but it isn’t easy, with nobody believing you.

The only thing that keeps me going is the thought that I might have some kind of life with you when I’m finally out of here.

I’m looking forward to seeing you on Friday.

Yours

Brendan

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.