داستان نائوکو

مجموعه: کیت جنسن - خبرنگار حرفه ای / کتاب: قتل در باشگاه رزمی / فصل 9

داستان نائوکو

توضیح مختصر

نائوکو کاواگوچی داستانش رو برای کیت تعریف میکنه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح متوسط

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل نهم

داستان نائوکو

وقتی داشتم با تاکسی به خونه میرفتم، با خودم فکر کردم: “خوب، مطمئناً اونجا یه اشتباه بزرگ کردم! حالا میخواستم چیکار کنم؟” با نائوکو به هم زده بودم و احتمالاً شانس دیگه‌ای هم نداشتم. در حالیکه خیلی احساس خستگی می‌کردم و از دست خودم خیلی عصبانی بودم، به هتل رسیدم.

هتل ریگا در منطقه واسِدای توکیو جایی هست که ژاپنی‌ها فکر می‌کنن یک سبک اروپایی داره. بزرگ و شیک با اثاثیه زیبا و رنگ طلایی زیاد. روی دیوارها تابلوهای آقایون انگلیسی با سگ‌های شکاری و اسلحه وجود داشت و از اونجایی که اینجا ژاپن بود، همه جا موسیقی ضبط‌شده پخش میشد، حتی تو آسانسور. موسیقی طوری طراحی شده بود که آدم رو اذیت نکنه، که معنیش اینه که بعد از مدتی متوجهش نمیشدی. بعد مغزت آبکی میشد.

من مستقیم به اتاقم رفتم تا استراحت کنم و فکر کنم. کاغذ دیواری، سبز تیره بود و یه جورایی آرام‌کننده بود. نور چراغ‌ها رو کم کردم و تو واکمنم به پت متنی گوش دادم. از سرویس اتاق کمی سوشی سفارش دادم بعد مینی بار رو باز کردم و برای خودم یه آبجو ریختم. سوشی غذای مورد علاقه‌ی من تو کل دنیاست، ولی زیاد با اشتها نخوردمش؛ به قدری خسته بودم که بدنم نمی‌دونست چه ساعتی از روز یا شب هست. روی تخت راحت دراز کشیدم و چشمام رو بستم. یهو تلفن روی میز کنار تخت زنگ زد. احساس کردم بهم مواد تزریق شده، بعد متوجه شدم که در خوابی عمیق بودم. پریدم بالا و به تلفن جواب دادم.

با بهترین توانایی زبان ژاپنیم گفتم: “موشی موشی” درحالیکه سعی می‌کردم روپوشی رو که هتل با ملاحظه تهیه کرده بود، تنم کنم.

سرایدار خوشحال نائوکو کاواگوچی بود.

“خانم جنسن؟ خانم کاواگوچی می‌خواد با شما صحبت کنه. اون حرفی برای گفتن به شما داره. اون قبلاً کمی ناراحت بود.”

گفتم: “یک ساعت بعد میرسم” در حالی که از قبل حوله حمام رو برداشته بودم. پریدم زیر دوش و سعی کردم خودمو بیدار کنم.

“خانم جنسن، من تا حال اینو به هیچ کس نگفتم، ولی دارم میمیرم. میترسم بمیرم و دیگه هیچکس نفهمه!” کاواگوچی حتی رنگ پریده‌تر از موقعی بود که از کنارش رفته بودم. اون به قدری گریه کرده بود که صورتش هنوز خیس اشک‌ بود.

پرسیدم: “موضوع چیه، خانم کاواگوچی - درباره بلکستونه، درباره قتل بلکستون؟”

اون به آرومی گفت: “خانم جنسن، تا حالا اینو به هیچ کس نگفتم - جان بلکستون معشوقه‌ی من بود.”

گفتم: “معشوقه‌تون؟ خوب، اون موقع مردم می‌خواستن بدونن ولی شما انکار کردید، پدر و مادرتون انکار کردن.”

اون ادامه داد: “البته، خانم جنسن. پدر من یک شخص مسلط هست- بود. من پدرم رو دوست داشتم، خانم جنسن، ولی ازش میترسیدم. اون یک مرد سختگیر بود. میشه گفت یک مرد خشن. وقتی فهمید که چه اتفاقی افتاده، سعی کرد جلوی من رو از دیدن جان بگیره. پدرم می‌خواست من رو از مدرسه دور کنه. اون نمی‌خواست من زندگیم رو خراب کنم.”

عکس کاواگوچی رو در خونه جان به خاطر آوردم. بله میتونم تصور کنم که اون خیلی نسبت به بچه‌هاش سخت‌گیر بود. مخصوصاً شاید نسبت به دخترش.

من با دقت شروع کردم: “شما خیلی جوون بودید –”

“من تقریباً ۱۷ ساله بودم و بلکستون ۲۰ ساله – فقط ۲۰ سال سن داشت.” نائوکو دوباره شروع به گریه کرد.

“بدترین چیز – چیزی که باعث میشه کابوس ببینم،” زن بیچاره گریه کرد “این هست که مطمئن نیستم اونی که جان رو کشت برندون مورفی بود. اون موقع مطمئن نبودم و هنوز هم مطمئن نیستم. من به شدت می‌ترسم، خانم جنسن، که یک مرد بیگناه رو به کشتن داده باشم.”

“ولی خانم کاواگوچی شما اون رو در پاسگاه پلیس انتخاب کردید، شما علیه اون در دادگاه شهادت دادید.”

اون جواب داد: “خانم جنسن. من جوون بودم، خیلی جوون بودم. جان رو خیلی زیاد دوست داشتم. اون تنها مردی بود که به من مهربونی نشون داده بود. من به شدت ناراحت و شوکه بودم. یک تجربه وحشتناک بود. می‌تونید تصور کنید برای یک دختر شانزده ساله چه حسی داشت؟ به یاد آوردن اینکه واقعاً چه اتفاقی افتاده برای من سخت بود. من پنج ساعت با یه مرد دیوونه تو ماشین سپری کرده بودم و قتل جان رو دیده بودم. سه بار از پشت بهم شلیک شده بود و شانس آورده بودم که زنده بودم.”

من مدتی فکر کردم. جرم مورفی تقریباً به طور کامل بر پایه چیزی بود که نائوکو کاواگوچی گفته بود. اگه اون اشتباه کرده بود –

گفتم: “ولی شما طی این پنج ساعتی که تو ماشین با اون بودید، حتماً یه نگاه خیلی خوب بهش انداختید.”

اون توضیح داد: “در حقیقت نه، خانم جنسن. اون در تمام مدت در صندلی عقب نشسته بود و به یاد دارم که مدت زیادی هوا تاریک بود. آه، شکی ندارم که قاتل یه جورایی شبیه مورفی بود، ولی مطمئن نیستم.”

فکر کردم؛ آدمای زیادی شبیه مورفی هستن.

ادامه داد: “بعد پدرم خیلی مصر بود. اون می‌خواست تمام این قضیه تموم بشه. اون نمیخواست هیچ کسی بفهمه که منو جان بودیم.”

گفتم: “خانم کاواگوچی، قبل از اینکه جواب بدید، با دقت فکر کنید – امکان داره پدر شما جان بلکستون رو به کشتن داده باشه؟”

جواب داد: “خانم جنسن، من درباره این موضوع خیلی فکر کردم. نمی‌دونم. نمی‌دونم – فقط نمی‌دونم.” و با این کلمات اون دوباره شروع به گریه کرد.

در مسیر برگشت به هتل، در تاکسی، درباره داستان نائوکو فکر کردم. به نظرم حالا متوجه می‌شدم چرا نائوکو ترجیح داده در ژاپن زندگی کنه. حداقل از خاطرات تجربه وحشتناک سال‌های خیلی قبلش دور میشد. تا وقتی یه خبرنگار کنجکاو مثل من بیاد و پیداش کنه و کاری کنه که دوباره درباره این موضوع صحبت کنه، دور میشد. بعضی وقت‌ها از کارم متنفر میشدم.

من درباره پدرش هم فکر کردم. کاواگوچی نمی‌خواست دخترش زندگیش رو با بودن با یک مرد بزرگتر از خودش خراب کنه. شاید اون فکر می‌کرده که بلکستون برای دختر محبوبش به اندازه کافی مناسب نیست. یک سرایدار، به سختی می‌تونست شخص مناسبی برای کاواگوچی باشه. و اون خیلی جوون بود. شاید اون از این می‌ترسید که دختر حامله بشه و بچه‌دار بشه. ممکن بود این موضوع زندگیش رو تباه کنه. ولی اگه اون بلکشتون رو به کشتن داده بود، در هر صورت زندگی دخترش رو تباه کرده بود. قاتل یا دیوانه شده بوده و به نائوکو شلیک کرده بود، یا اشتباه کرده بود. در هر صورت نائوکو شخصی که دوست داشت رو از دست داده بود و برای باقی زندگیش روی ویلچر بود. از هر زاویه که بهش نگاه می‌کردی، یک تراژدی بود.

بیست و هفتم دسامبر ۱۹۶۰

زندان بریکستون

مادر و پدر عزیز

دیروز، دیدن شما و اینکه دیدم حالتون خوب هست، عالی بود. باور کنید، در این لحظه، این اصلی‌ترین مسئله برام هست.

آقای جفریز امروز اومد و بهم گفت که هر لحظه ممکنه نتیجه استیناف رو از دبیرخانه بشنویم. اون یک مرد خوب هست و میدونم که هرکاری از دستش بر میاد رو برام انجام میده. ما سعی می‌کنیم اثبات کنیم که وقتی این جرم وحشتناک به وقوع پیوست، من در منچستر بودم. متاسفانه اثباتش آسون نیست، از اونجایی که آدم‌هایی که من اونجا دیدم، غیب شدن و نمیشه ردشون رو گرفت.

حتماً باید یه نفر اون بیرون باشه که بدونه من در یک موقعیت وحشتناک هستم و بیاد جلو و منو نجات بده. این موضوعیه که نمی‌فهمم - چرا اونا ساکتن. یه روز از بس به این موضوع فکر می‌کنم دیوونه میشم.

امیدوارم جانی به دیدنتون میاد و با افکار تسلی‌بخش در این امتحان وحشتناک آرومتون میکنه. لطفاً باور کنید که این موضوع به زودی پایان میگیره و من برمیگردم خونه- جایی که بهش تعلق دارم. فکر کردن به این موضوع تنها چیزی هست که باعث میشه ادامه بدم.

از طرف پسر دوستدار شما

برندون

ترکیب اختلاف زمانی و مصاحبه با نائوکو کاواگوچی که زندگیش به نظر یک زندگی جهنمی می‌رسید، باعث شد اون شب حس خوبی نداشته باشم. ذهنم بارها و بارها حرف‌هایی که بهم زده بود رو مرور می‌کرد. ذهنم به قدری درگیر بود که خوابم نمیومد. رفتم تو استخر هتل شنا کنم و سعی کنم خودم رو خسته کنم. بعد از پنجاه طول هنوز هم حس بدی داشتم، ولی حداقل خسته شده بودم شاید کمی شانس خواب داشتم. روی تخت دراز کشیدم و درباره پدرها و دخترها زیادی پیدا کردم. رابطه نائوکو با پدرش خیلی متفاوت‌تر از رابطه من و پدرم بود. شاید کاواگوچی دخترش رو به قدری زیاد دوست داشت که نمیتونست بهش اجازه بده مرتکب هیچ اشتباهی بشه. مثل این که می‌خواست در مقابل خود زندگی هم ازش محافظت کنه. متاسفانه، سبک رفتاری سلطه‌گرش به این معنی بود که دختر به احتمال زیاد مرتکب بدترین اشتباه شد. اون شهادت داد که مورفی قاتل هست و اون رو به مرگ فرستاد.

با خودم فکر کردم، چقدر متفاوت‌تر از پدر. اون هیچ‌وقت جلوی منو از انجام کاری که واقعاً دلم می‌خواست نمی‌گرفت. اون بهم نصیحت میداد، راهنماییم می‌کرد، ولی هیچ‌وقت جلوم رو نمی‌گرفت. به زمان‌هایی در گذشته فکر کردم که اجازه داده بود کارهای ریسک‌دار و خطرناک انجام بدم. وقتی نوجوون بودم همه جور کار ریسک‌داری انجام داده بودم، مثل همه‌ی نوجوون‌های دیگه، به نظرم. کارهای معمول- مثل مواد، الکل- چیزهایی که بیشتر هم نسل‌های من انجام داده بودن.

حالا متوجه می‌شدم که اون حتماً از تماشای من با اطلاع از اینکه ممکنه تمام این چیزها بد به پایان برسه، ممکنه من رو از دست بده، رنج می‌برده. ولی می‌دونست که من باید خودم به این نتیجه برسم، که اگه اون سعی کنه جلوی من رو بگیره، ممکنه من بخوام بیشتر انجام بدم. به خودم لبخند زدم. آخر من ختم به بد نشد. من دیگه هیچ وقت مواد مصرف نکردم- حتی یک آسپرین و فقط به شکل معمولی الکل می‌خورم.

به گمونم دو تا شیوه متفاوت از دوست داشتن یک نفر وجود داره، کاواگوچی و پدرم. در حالی که احساس خوش‌شانسی می‌کردم به خواب رفتم.

متن انگلیسی فصل

Chapter nine

Naoko’s story

‘Well,’ I thought to myself, as I went home in the taxi, ‘I certainly made a big mistake there!’ Now what was I going to do? I had messed up with Naoko and I might not get another chance. I arrived back at the hotel feeling very tired and very angry with myself.

The Hotel Rhiga in the Waseda area of Tokyo was in what the Japanese think of as the European style. It was large and elegant with beautiful furniture and lots of gold paint. On the walls there were pictures of English gentlemen with hunting dogs and guns and, since it was Japan, there was recorded music everywhere, even in the lift. The music was designed not to annoy anyone which means that after a while you didn’t notice it. Then your brain turned to water.

I went straight to my room to rest and think. The wallpaper was dark green and somehow comforting. I turned down the lights and listened to Pat Metheny on my walkman. I ordered some sushi from room service then opened the mini bar and poured myself a beer. Sushi was my favourite food in the whole world but I ate without much appetite; I was so tired my body didn’t know what time of day or night it was. I lay on the comfortable bed and closed my eyes. Suddenly the telephone was ringing on the bedside table. I felt like I had been drugged, then realised that I had been in a deep sleep. I jumped up and answered the phone.

‘Moshi moshi,’ I said in my best Japanese, struggling into a dressing gown thoughtfully provided by the hotel.

It was Naoko Kawaguchi’s happy housekeeper.

‘Miss Jensen? Miss Kawaguchi would like to speak to you. She has something to tell you. She was a little upset before.’

‘I’ll be there in an hour,’ I said, already grabbing a bath towel. I jumped into the shower and tried to wake myself up.

‘Miss Jensen, I have never told anyone this, but I am dying. I’m afraid I may die and then no-one would ever know!’ Naoko Kawaguchi was as pale as when I had left her. She had been crying a lot and her face was still wet with tears.

‘What is it, Miss Kawaguchi - Is it something about Blakeston, about Blakeston’s murder,’ I asked.

‘Miss Jensen, I have never told anyone this - John Blakeston was my lover,’ she said quietly.

‘Your lover,’ I said. ‘Well, people did wonder at the time, but you denied it, your parents denied it.’

‘Of course, Miss Jensen,’ she went on. ‘My father is - was - a very dominating person. I loved my father, Miss Jensen, but I feared him. He was a strict man. A severe man, you might say. When he found out what was going on, he tried to stop me from seeing John. My father wanted to take me away from that school. He didn’t want me to ruin my life.’

I remembered the photograph of Kawaguchi at Jun’s house. Yes, I could imagine that he was very strict with his children. Particularly with his daughter perhaps.

‘You were very young –’ I started carefully.

‘I was nearly seventeen and Blakeston was twenty – just twenty years old.’ Naoko started crying again.

‘The worst thing – the thing that gives me nightmares,’ cried the poor woman, ‘is that I’m not sure that it was Brendan Murphy who killed John. I wasn’t sure then and I’m still not sure. I’m terribly afraid, Miss Jensen, that I sent an innocent man to his death!’

‘But Miss Kawaguchi, you picked him out at the police station, you gave evidence against him in court.’

‘Miss Jensen,’ she replied. ‘I was young, very young. I loved John very much. He was the only man who had ever shown me any kindness. I was terribly upset, in shock. It was a terrible experience. Can you imagine what it was like for a sixteen-year-old girl? It was hard for me to remember what really happened. I had spent five hours in a car with a madman and seen John murdered. I had been shot three times in the back and was lucky to be alive.’

I thought for a while. Murphy’s guilt was almost totally based on what Naoko Kawaguchi had said. If she had made a mistake –

‘But you must have got a really good look at the man during the five hours you were in the car with him,’ I said.

‘Not really, Miss Jensen,’ she explained. ‘He was in the back seat the whole time and remember it was dark for a lot of the time. Oh, I have no doubt that the murderer looked something like Murphy, but I’m no surer than that.’

A lot of people looked like Murphy, I thought.

‘Then my father was so insistent,’ she continued. ‘He wanted the whole thing to be finished. He didn’t want anyone to know that John and I were

‘Miss Kawaguchi,’ I said, ‘think carefully before you answer this – is it possible that your father had John Blakeston killed?’

‘I am afraid that I have thought about this many times, Miss Jensen,’ she replied. ‘I don’t know. I don’t know – I just don’t know.’ And with that, she started crying again.

On the way back to the hotel in the taxi, I thought about Naoko’s story. I thought I now understood why Naoko preferred to live in Japan. At least she was far away from the memories of her terrible experience so many years ago. Far away, until curious reporters like me came to find her, to make her talk about it all again. Sometimes I hated my job.

I thought too about her father. Kawaguchi had not wanted his daughter to ruin her life by getting involved with an older man. Perhaps he had also felt that Blakeston was not good enough for his beloved daughter. A caretaker would hardly be the right person for a Kawaguchi. And she was very young. Perhaps he feared that the girl would get pregnant and have to have the baby. It would have ruined her life perhaps. But if he had had Blakeston killed he had ruined his daughter’s life anyway. The murderer had either gone mad and shot Naoko too or had just made a mistake. Either way, Naoko had ended up losing the person she loved and being in a wheelchair for the rest of her life. It was a tragedy whichever way you looked at it.

27th December 1960

Brixton Prison

Dear Mum and Dad

It was wonderful to see you yesterday and to know that you are well. That is the main thing for me at this time, believe me.

Mr Jeffreys came today and told me that we should hear the result of the appeal to the Home Secretary any day now. He is a fine man and I know he is doing his very best for me. We are trying to prove that I was in Manchester when this terrible crime happened. Unfortunately, it is not so easy to prove as the people who I met there have disappeared and cannot be traced.

There must be somebody out there who knows that I am in this dreadful situation and could come forward and save me. That’s the thing I can’t understand - why they are keeping quiet. Some days I go mad just thinking about it.

I hope that Johnny has been to see you and he is providing you with some comfort through this terrible ordeal. Please believe that it will soon be over and that I’ll be home, where I belong. The thought of that is the only thing that keeps me going.

From your loving son

Brendan

That night I felt low - a combination of the time difference and the interview with Naoko Kawaguchi, whose life seemed like a living hell. My mind went over and over what she had told me. It was much too busy to feel sleepy. I went for a swim in the hotel pool to try and tire myself out. Fifty lengths later I still felt low but at least I was exhausted; I might have some chance of sleeping. I lay on my bed and thought a lot about fathers and daughters. Naoko’s relationship to her father was so different to the one between Dad and me. Perhaps Kawaguchi had loved her so much that he wouldn’t let her make any mistakes at all. It was like he wanted to protect her from life itself. Unfortunately, his dominating attitude had meant that she had possibly made an even worse mistake. She had given evidence that Murphy was the murderer and sent him to his death.

How different to Dad, I thought. He would never actually stop me from doing anything that I really wanted to do. He would advise me, guide me, but never dominate me. I thought about the times in the past when he had let me do things which were risky or even dangerous. When I was a teenager I had done all kinds of risky things, like most teenagers I suppose. The usual kind of stuff - drugs, drink - the things that most of my generation fell into.

Now I realised that he must have suffered watching me, knowing that it could all turn out badly, that he might lose me. But he knew that I had to work it out for myself, that if he tried to stop me I would just want to do it more. I smiled to myself. I hadn’t turned out too badly. Now I never took drugs, not even an aspirin, and only drank socially.

They were two very different ways of loving someone I suppose, Kawaguchi’s and Dad’s. I went to sleep feeling very lucky.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.