یک نوشیدنی در پنگوئن

مجموعه: کیت جنسن - خبرنگار حرفه ای / کتاب: قتل در باشگاه رزمی / فصل 11

یک نوشیدنی در پنگوئن

توضیح مختصر

کیت دنبال کسی که به قتل اعتراف کرده بود، می‌گرده.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح متوسط

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل یازدهم

یک نوشیدنی در پنگوئن

در لندن، پلیس هنوز مشغول مصاحبه با کاراته‌کارهای لندنی بود که سابقه‌ی خشونت پیش پلیس داشتن. بعد از مصاحبه من با نائوکو کاواگوچی متقاعد شده بودم که ارتباطی با قتل جاده لندن داره. خیلی وقت پیش بود، ولی یه نفر داشت مطمئن میشد که ما به خاطر میاریمش.

حالا میدونستم که باید کار پیدا کردن بنسون رو، اگه هنوز زنده بود، شروع کنم مردی که به قتل بلکستون اعتراف کرده بود. من همیشه می‌تونستم به بایگانی پلیس مراجعه کنم، ولی مشکل این بود که ممکن بود توجه مردم رو جلب کنه، که من نمی‌خواستم. بعد از حمله تصمیم گرفته بودم بیشتر دقت کنم.

پدر پیشنهاد داد: “چرا از پنگوئن در خیابان فلیت شروع نمی‌کنی؟ هنوز همون جاست؛ من چند روز قبل دربارش چیزی در روزنامه دیدم. بنسون عادت داشت اونجا نوشیدنی بخوره. ولی به خاطر داشته باش داریم درباره خیلی وقت پیش صحبت می‌کنیم. سال‌ها قبل.”

به نظر می‌رسید بهتر از هر جای دیگه باشه. یک نگاه دیگه به عکس بنسون در کتاب “چه کسی مورفی را کشت؟” انداختم و به خیابان فلیت استریت رفتم.

در روزهایی که مرکز صنعت روزنامه بریتیش در خیابان فلیت بود، پنگوئن باری بود که تمام روزنامه‌نگارها معمولاً برای نوشیدن، و حرف زدن به اونجا می‌رفتن. پدر از زمانی حرف زد که اون مکان با صدها خبرنگاری که همیشه روی یک موضوع جدید کار می‌کردن و همیشه یک داستان رو دنبال می‌کردن، همهمه بود. حدس زدم اون روزها در مقایسه با اون زمان، یک مکان کاملاً غمگین بوده. بیشتر مدیرهای جوون با تلفن‌های همراه و منشی‌هایی از دفترهای اون منطقه ازش استفاده می‌کردن.

وقتی به اونجا رسیدم، اوایل عصر بود و پر از آدم‌هایی بود که برای نوشیدن بعد از کار به اونجا اومده بودن. مکان شلوغ و پرجمعیت و پر از دود سیگار بود. امیدوار بودم زیاد نمونم. به پیدا کردن بنسون در اونجا زیاد امیدوار نبودم - خیلی وقت پیش بود. حتی خودم هم شروع به استفاده از این جمله کرده بودم.

برای خودم یک آبجو گرفتم و کنار بار ایستادم. تمام صندلی‌ها پر بودن، بنابراین تنها جایی بود که می‌تونستم بایستم. به هر حال از ایستادن کنار بار خوشم اومد؛

جالب‌ترین مکالمات اونجا اتفاق میوفته. دور و بر رو نگاه کردم. یک میخونه معمول لندن مرکزی بود؛ چوب‌های تیره و آینه‌های بزرگ همه‌جا بودن. صندلی‌های چرم قرمز تیره زیر آینه‌ها و میزهای گرد کوچیک اینجا و اونجا بودن.

دوباره به کسایی که پشت بار ایستاده بودن، نگاه کردم. سه نفر بودن: یک زن میانسال و دو تا مرد جوون. زن یک قیافه دوستانه داشت، یک رژ لب قرمز روشن و موهای بلوند درب و داغون. اون پشت بار سریع حرکت می‌کرد، یک حرفه‌ای واقعی. به نظر بهترین فرد برای صحبت می‌اومد.

منتظر یک وقفه در سرو نوشیدنی‌های پشت سر هم موندم و بلافاصله پریدم و یک مکالمه رو شروع کردم.

در حالی که بهش لبخند می‌زدم، گفتم: “حتماً این مکان نسبت به سال‌های قبل خیلی عوض شده. پدرم سی سال قبل، وقتی اینجا پرِ خبرنگار بود، معمولاً به اینجا میومد.”

خوشبختانه اون هم لبخند زد و شروع به حرف زدن کرد. او یک زن مهربون و دوستانه بود.

گفت: “حتی این روزها هم عوض میشه، عشق من. خدای من، چقدر عوض شده – و بهت بگم که بهتر نشده.” همون لحظه، صداش رو پایین آورد، انگار می‌خواد یه راز بزرگ بهم بگه. اون گفت: “بین خودمون بمونه، بیشتر ترجیح میدم روزنامه‌نگارها بیان اینجا تا اینها.” اون سرش رو در جهت بار تکون داد. یک مرد شیک‌پوش با کت و شلوار مدیران یه اسکناس ۵ پوندی بالا گرفته بود و یه چیزی میگفت.

بهش گفت: “چیه، عشق، یه لیوان تلخ، خیلی خوب، عزیزم” و سریع به اون سر بار رفت و چیزی که می‌خواست رو به مرد جوون داد. وقتی لیوان آبجوش رو داد و پولش رو گرفت، برگشت.

تا می‌تونستم به شکل عادی گفتم: “بله، اون قبلاً یک نفر به اسم پیتر رو میشناخت – بنسون، فکر کنم اسمش این بود. عادت داشت اینجا بخوره. ولی رابطه‌اش رو باهاش از دست داده.”

اون جواب داد: “بله، خب – میدونی. وقتی اونها دفترهای روزنامه رو از اینجا بردن، آدم‌های پیر زیادی رفتن. اون، دوست پدرتون یه روزنامه‌نگار بود؟”

گفتم: “نه، فکر نمی‌کنم. ولی فکر می‌کنم بیشتر دوستاش روزنامه‌نگار بودن. ظاهراً یه مرد کمی عجیب غریب. میدونی، کمی غیرعادی. ولی حالا حتماً هفتاد سال داره یا کمی بیشتر.”

“آهان – فکر کنم بدونم منظورت کیه، عشقم. کمی دیوونه. آره، آره. فکر می‌کنم بعضی وقت‌ها تو اون میخونه‌ی نبش خیابون میخوره. سیکس بلز. چند سال قبل از این جا رفت. با صاحب‌ملک قدیمی کمی بحثش شد. یه موضوعی سر شرط‌بندی روی اسب. یه دیوونه‌ی کامل.” اون سرش رو تکون داد. می‌تونست هر معنی داشته باشه، اون علامت، از کمی عجیب به دیوونه کامل. و با این کلمات به اون سر دیگه بار رفت تا به گروه مشتری‌های دیگه خدمت کنه.

من آبجوم رو تموم کردم و در جستجوی سیک بلز رفتم بیرون تو هوای شب سرد لندن مرکزی. پیدا کردنش آسون بود. درست همون طور که زن گفته بود، درست نبش خیابون. به تابلوی قدیمی میخونه که بیرون آویزون شده بود و شش تا حلقه طلایی روی یک پشت زمینه آبی تیره بود، نگاه کردم. خود میخونه به نظر خیلی قدیمی می‌رسید و شدیداً نیاز به مرمت داشت.

یه آبجوی دیگه برای خودم خریدم و یه صندلی پیدا کردم. هر چند سه دقیقه با پنگوئن فاصله داشت، ولی سیکس بلز خیلی متفاوت‌تر بود. حالا ساعت هفت و نیم بود و ۴ تا مشتری در بار عمومی بودن. به نظر مشتری‌های همیشگی بودن. با هم حرف نمی‌زدن. سه تاشون با لیوان‌های آبجوشون کنار بار ایستاده بودن. چهارمی، یک مرد مسن‌تر سر یه میز نشسته بود. به نظر می‌رسید بارمن روزهاست که اصلاح نکرده و همین الان از تخت‌خواب بیرون اومده. بهش گفتم دارم دنبال پیتر بنسون میگردم.

بارمن گفت: “آه، تقریباً از نوامبر گذشته دیگه اینجا نمیاد. نمیدونم، مرده یا چی! میدونی، اون پاک دیوونه بود.”

قلبم ریخت. ممکن بود بنسون مرده باشه. چیزی که تمام مدت می‌ترسیدم حقیقت داشته باشه. اگه اونطور بود، خیلی سخت‌تر از اون چیزی میشد که فکرش رو میکردم.

بارمن اضافه کرد: “هر چند یه برادر داره که یک جایی در لندن زندگی میکنه. اونجا، اون مشتری ممکنه بدونه اون کجا زندگی میکنه - اونو می‌شناخت.”

بارمن به طرف یکی از چهار تا مشتری همیشگی، مرد مسنی که در یک گوشه دیگه از بار نشسته بود و گینس میخورد، اشاره کرد. پیرمرد، جیمز بنسون، برادر پیتر رو می‌شناخت و گفت که در ایزلیگتون در شمال لندن زندگی می‌کنه. اون آدرس دقیق رو نمی‌دونست ولی فکر می‌کرد دورتر از خیابون آپر باشه. اون عادت داشت بعضی وقت‌ها با بنسون در سیکس بلز بخوره. یه شانس بود؛ ممکن بود برادر هیچی ندونه، ولی می‌دونستم که باید تلاشم رو بکنم.

پنجم ژانویه ۱۹۶۱

زندان بریکستون

پادی عزیز

پادی، تو باید در این زمان قوی باشی، مخصوصاً به خاطر مامان، بابا و ایان. ولی حالا می‌فهمی که درخواست استیناف من رد شده و اونها تاریخ اعدامم رو برای چهارم فوریه تنظیم کردن. آقای جفریز دیروز اومد و بهم گفت. از اون موقع همونطور که میتونی تصور کنی، ذهنم داره میچرخه. درحالیکه این موضوع بارها و بارها از سرم می‌گذشت به سختی خوابم برد. نمی‌تونم بهت بگم که یک مرد در چنین موقعیتی چه احساسی داره- فقط بدترین احساس دنیاست.

آقای جفریز هر چیزی که بلده رو امتحان می‌کنه. تنها امید، درخواست تجدید نظر به دبیرخانه برای به تأخیر انداختن مجازات هست. ولی نمیدونم در واقع چقدر امید هست- مگر اینکه قاتل واقعی بیاد جلو و خودش رو تسلیم کنه. یک نفر، یه جایی این جرم رو انجام داده و من دارم تقاصش رو پس میدم.

پادی شجاع باش و برام دعا کن

برادر دوستدار تو

برندون

متن انگلیسی فصل

Chapter eleven

A drink at The Penguin

Back in London the police were still busy interviewing karate people in London who had a police record for violence.

After my interview with Naoko Kawaguchi, I was convinced that there was some connection to the London Road murder. It was so long ago, but somebody was making sure that we remembered it.

I knew that I now had to set about finding Benson - the man who had confessed to killing Blakeston - if he was still alive.

I could always go to police records, but the problem was that that would attract people’s attention, which I didn’t want. After the attack I had decided to be more careful.

‘Why don’t you start at The Penguin in Fleet Street,’ Dad suggested. ‘It’s still there; I saw something about it in the newspaper the other day. Benson used to drink there. But remember, we’re talking about a long time ago. Years ago.’

It seemed as good a place as any. I took another look at the photograph of Benson in the “Who Killed Murphy?” book and headed off to Fleet Street.

In the days when the British newspaper industry was centred on Fleet Street, The Penguin was the bar where all the journalists used to go to drink and chat.

Dad talked of a time when the place was buzzing with hundreds of reporters, always onto something new, always chasing a story.

These days I guessed it was a pretty sad place compared to then. It was mostly used by young executives with mobile phones and secretaries from the offices in the area.

When I got there it was early evening and The Penguin was full of people who had stopped in for a drink after work.

The place was noisy and crowded and full of smoke. I was hoping I wouldn’t have to stay long. I didn’t feel very hopeful about finding Benson - it was all so long ago. I was even starting to use that phrase myself.

I got myself a beer and stood at the bar. All the seats were taken so it was the only place to be. I like standing at the bar anyway;

all the most interesting conversation happens there. I looked around. It was a typical central London pub; dark wood and big mirrors everywhere. There were dark red leather seats under the mirrors and small round tables here and there.

I looked back to the people behind the bar. There were three of them: a middle-aged woman and two young men.

The woman had a friendly face, bright red lipstick and a lot of messy blonde hair. She moved quickly behind the bar, a true professional. She looked like the best person to talk to.

I watched out for a break in the constant serving of drinks and jumped in quickly and started to make conversation.

‘This place must have changed a lot since the old days,’ I said, smiling at her. ‘My Dad used to come here thirty years ago, when it was all reporters.’

Thankfully, she smiled back and started chatting. She was a friendly kind of woman.

‘It’s changed even in my day, love,’ she said. ‘My God, how it’s changed – and not for the better, I tell you.’ At this point she lowered her voice as if she were going to tell me a big secret.

‘Between you and me,’ she said, ‘I’d much rather have journalists than this lot.’ She nodded her head in the direction of the bar. A smart young man in an executive suit was holding a five pound note up and saying something.

‘What’s that love,’ she called to him, ‘a pint of bitter, right you are my darling,’ and she moved quickly to the other end of the bar to serve the young man. Once she had pulled the pint of beer and taken his money she came back.

‘Yes,’ I said, as casually as possible, ‘he used to know somebody called Peter – Benson, I think his name was. Used to drink here. But he lost touch with him.’

‘Yes – well, a lot of the old crowd left, you know,’ she replied. ‘When they moved the newspaper offices. A journalist was he, this friend of your Dad’s?’

‘No, I don’t think so,’ I said. ‘But I think a lot of his friends were journalists. An odd chap apparently. A bit strange, you know. But he must be about seventy now, perhaps older.’

‘Oh – I think I know who you mean, love. A bit crazy. Yeah, yeah. I think he sometimes drinks at that pub just round the corner. The Six Bells. Left here years ago, he did.

Had a bit of an argument with the old landlord. Something about a bet on a horse. Complete madman.’

She tapped her head. It could mean anything, that sign, from slightly strange to completely mad. And with that she moved off to the other end of the bar to serve another group of customers.

I finished my beer and went out into the cold evening air of central London in search of The Six Bells.

It was easy to find. It was, as the woman had said, just round the corner.

I looked up at the old pub sign hanging outside, six gold bells on a dark blue background. The pub itself looked very old, as if it desperately needed repairs.

I bought myself another beer and found a seat. Although only three minutes walk from The Penguin, The Six Bells was very different.

By now it was 7/30 and there were four customers in the public bar. They looked like regulars. They weren’t talking to each other. Three of them stood at the bar with their pints of beer.

The fourth, an elderly man, was sitting at a small table. The barman looked like he hadn’t shaved for days and had just got out of bed. I told him that I was looking for Peter Benson.

‘Oh, he stopped coming here about last November,’ the barman said. I don’t know whether he died or what. He was completely mad, you know.’

My heart sank. Benson might be dead! What I had feared all along might be true. If so, it was going to be more difficult than I thought.

‘He’s got a brother living in London somewhere, though,’ the barman added. ‘Here, that chap over there might know where he lives - he knew him.’

The barman pointed in the direction of one of the four regulars, the elderly man sitting in the other corner of the bar drinking Guinness.

The old man did know James Benson, Peter’s brother, and said he lived in Islington, in North London. He didn’t know the exact address, but he thought it was off Upper Street

He used to drink with Benson at The Six Bells sometimes. It was a chance; the brother might know nothing at all, but I knew I had to try.

5th January 1961

Brixton Prison

Dear Paddy

Paddy, you have got to be strong at this time, especially for Mum and Dad and Ian. By now you will know that my appeal has failed and they have set the hanging date for 4th February.

Mr Jeffreys came to tell me yesterday. Since then my mind has been spinning as you can imagine.

I have hardly slept, going through this thing over and over in my head.

I can’t really tell you how a man feels at a time like this, only that it’s the most terrible feeling in the world.

Mr Jeffreys will try everything he knows. The only hope is an appeal for a reprieve to the Home Secretary.

But I don’t know how much real hope there is now, unless the real murderer comes forward and gives himself up. Somebody, somewhere, did this crime and I am paying for it.

Be brave Paddy and pray for me.

Your loving brother

Brendan

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.