سرفصل های مهم
انتقامجو ضربه میزنه
توضیح مختصر
یک مرسولهی پستی توسط انتقامجو به دبیر خانه ارسال شده.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح خیلی سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل سیزدهم
انتقامجو ضربه میزنه
شب چیزهای زیادی برای فکر در موردشون داشتم. اگه همونطور که جیمز بنسون حدس میزده، برادرش هول کرده بود و بلکستون رو کشته بود، پس کاواگوچی مطمئناً مرتکب یک اشتباه جدی شده بود. اون به مردی که قابل اعتماد نبود اعتماد کرده بود، و بنابراین، کاواگوچی، به شکل غیرمستقیم مسئول جرم وحشتناکی بود که پشت سرش به وقوع پیوسته بود. ولی انتقامجو کی بود؟ و اون مرد یا زن داشت انتقام مرگ بلکستون، شلیک به نائوکو، یا اعدام مورفی رو میگرفت؟ سوالات زیادی وجود داشت و جوابهای اندکی.
گرچه روز بعد یک اتفاقی افتاد که تمام این قضیه رو به یک مسیر متفاوت برد و حداقل به کمی از این سوالات جواب داد.
ساعت نه و نیم صبح بود. من پشت میزم در دفتر نشسته بودم و داشتم با ریک درباره گزارشی که اون روش کار میکرد، صحبت میکردم. یهو تلفن زنگ زد و جانتی بود از دفتر مرکزی پلیس در حالی که از هیجان نفس نفس میزد.
گفت: “دبیرخانه. یک مرسوله بمبی بوده. که خوشبختانه قبل از اینکه باز بشه، توسط منشیش کشف شده. به گمونم به زودی یک بیانیه رسمی میدن.”
چند دقیقه بعد، یک بیانیه از طریق فکس، از دفتر دبیرخانه اومد.
“یک مرسوله بمبی امروز صبح در پست دبیرخانه کشف شد. منشی دبیرخانه، جاناتان بِیلی، این بسته که ظاهر مشکوک داشته رو کشف کرده. در این حادثه هیچ کس آسیب ندیده.”
تقریباً ده دقیقه بعد یک فکس دیگه اومد، این بار از طرف آژانس رویترز نیوز.
ساعت نه و نیم امروز صبح، ما یک یادداشت دست نوشته از طرف شخصی که اسمش رو انتقامجو گذاشته، دریافت کردیم. اون گفته مسئول مرسولهی بمبی بود که امروز صبح به دبیرخانه ارسال شده. گفت که مورفی بیگناه بود و اون انتقام مرگش رو میگیره.
من به آژانس رویترز نیوز رفتم و ازشون پرسیدم که مطمئن هستن طرف یک مرد هست! نه، مطمئن نبودن - اونها فقط حدس میزدن که مرده. خواستم یادداشت رو ببینم تا افراد ما به دست نوشته نگاه کنن.
با عجله به پایین، به دفتر دبیرخانه در خیابان داونینگ رفتم تا ببینم میتونم گزارشی از جاناتان بیلی بگیرم یا نه. من رابطی در خیابان داونینگ داشتم که ترتیب داد یک مصاحبه کوتاه باهاش داشته باشم.
گفت: “در حقیقت چیز زیادی برای گفتن نیست. این بسته کاغذی قهوهای رسید. چیزی باعث شد که بهش مشکوک بشم، بنابراین با پلیس تماس گرفتم. بعد اونها با تیم بمب تماس گرفتن.” طوری گفت انگار این اتفاق هر روز میفته. احتمالاً هر روز میفته.
باقی روز رو در دفتر ثبت عمومی به خوندن گزارشهایی از دو تا پرسوجوی عمومی مربوط به پرونده مورفی گذروندم. هر دو “هیچ مدرکی برای حمایت از جریان دوباره این پرونده وجود نداره” بودن. بله، خوب، با توجه به اینکه مورفی مرده بود، نتیجهای نداشت. جان مورفی، پدر برندون بین سالهای ۱۹۶۳ و ۱۹۷۰ پنج بار به طور جداگانه خواستار عذرخواهی شده بود. در هر بار هم رد شده بود. در سال ۱۹۶۵ کمیتهای متشکل از پنج چهرهی اجتماعی، سندی رو به دبیرخانه ارائه کرده بودن با اظهار اینکه دلیل کافی برای جریان دوباره پرونده با توجه به اعتراف پیتر بنسون، وجود داره. این هم رد شده بودن. حتی بعد از اعتراف بنسون!
تا اینکه در ۱۹۹۲ یک فراخوان برای پرسوجوی عمومی به دبیرخانه اعلام شد. اون یک بیانیه در مجلس عوام انگلیس داد که میگفت به طور مشخص هیچ دلیلی برای یک پرسوجوی عمومی دیگه وجود نداره. به نظرش هیچ مدرک جدیدی در این پرونده وجود نداشت. از اون موقع هیچ چیز دیگهای نبود. بیشتر کسایی که درگیر پاکنامی مورفی بودن، حالا مرده بودن. پدرش تنها شخصی بود که زنده مونده بود.
سوم فوریه ۱۹۶۱
زندان بریکستون
مادر و پدر عزیز
خوب، بالاخره به اینجا رسید. مطمئنم میدونید که برام سخته که این نامه رو سرهم کنم. ساعتها بود که اینجا نشسته بودم و به این فکر میکردم که چطور به اینجا رسید، چطور من در این وضعیت قرار گرفتم - ولی هیچ جوابی نیومد.
کشیش، پدر دیلی، این هفته هر روز به دیدن من اومد. یک مرد مهربونه و خیلی زیاد با من حرف میزنه. میدونم که میدونه من بیگناهم و این آگاهی بیشتر از هر چیزی در این موقعیت بهم کمک میکنه. تا آخرش کنارم میمونه و کمکم میکنه که شجاع باشم.
ازتون میخوام همیشه به یاد داشته باشید که من این کار رو نکردم، که برای چیزی دارم تنبیه میشم من هیچ وقت این کار رو نکردم، من بی گناهم. امیدوارم وقتی مُردم، شما به مبارزه ادامه بدید و نامم رو پاک کنید و ثابت کنید که من هیچ وقت این کار رو نکردم. بیشتر از هر چیزی، ازتون میخوام برای اتفاقاتی که افتاده خودتون رو مقصر ندونید، برای اینکه شما بهترین پدر و مادر دنیا بودید.
امیدوارم فردا که زمانش رسید، با شجاعت به طرف مرگم برم. میخوام تا آخر ازم احساس غرور کنید. فکر کردن به شما و پادی و ایان در این موقعیت خیلی کمکم میکنه. خدا نگهدار همتون باشه.
پسر دوستدار شما
برندون
متن انگلیسی فصل
Chapter thirteen
The Avenger strikes
That night I had some thinking to do. If, as James Benson guessed, his brother had panicked and killed Blakeston, Kawaguchi had certainly made a serious mistake.
He had put his trust in a man who could not be trusted and he, Kawaguchi, was therefore indirectly responsible for the terrible crime that had followed. But who was The Avenger?
And was he or she avenging Blakeston’s death, the shooting of Naoko or the hanging of Murphy? So many questions and so few answers.
The next day, though, something happened which gave the whole thing a different direction and which answered at least some of these questions.
It was about 9/30 in the morning. I was sitting at my desk in the office, talking to Rick about a story he was working on.
Suddenly the phone rang and there was Jonty from police headquarters, breathless with excitement.
‘The Home Secretary,’ he said. ‘There’s been a letter bomb. luckily it was discovered by his assistant before being opened. There’ll be an official statement soon I suppose.’
A few minutes later a statement from the Home Secretary’s office came through on the fax.
‘A letter bomb was discovered in the Home Secretary’s post this morning. The Home Secretary’s assistant, Jonathon Bailey, discovered the suspicious-looking package. No-one was hurt in the incident.’
About ten minutes later there was another fax, this time from Reuters News Agency.
At 9/30 this morning we received a handwritten note from someone calling himself The Avenger.
He said he was responsible for the letter bomb delivered this morning to the Home Secretary’s home. He said that Murphy was innocent and he would avenge his death.’
I got onto Reuters News Agency and asked them whether they were sure it was a man.
No, they weren’t - they’d just assumed it was. I asked to see the note, to get our people to look at the handwriting.
I rushed down to the Home Secretary’s office in Downing Street to see if I could get a story from Jonathon Bailey. I had a contact at Downing Street, so managed to get a short interview with him.
‘Nothing much to say, really,’ he said. ‘This brown paper package arrived. Something about it made me suspicious, so I called the police.
Then they called in the bomb squad.’ He made it sound like it happened every day. Possibly it did.
I spent the rest of the morning at the Public Records Office reading the reports of the two public enquiries into the Murphy case.
Both found ‘no evidence to support the re-opening of the case’. Yes, well, there wasn’t much point, given that Murphy was dead.
John Murphy, Brendan’s father had asked for a pardon on five separate occasions between 1963 and 1970. He had been denied on each occasion.
In 1965 a committee made up of five public figures had put forward a document to the Home Secretary, stating that there was a sufficient reason to re-open the case as Peter Benson had confessed. It too had been denied. Even after Peter Benson’s confession!
As late as 1992, there had been a call for a public enquiry made to the Home Secretary.
He had made a statement in the House of Commons, saying that there was absolutely no reason for another public enquiry.
In his opinion there was no new evidence in the case. Since then there had been nothing. Most of the people involved in trying to clear Murphy’s name were now dead. Dad was the only one still alive.
3rd February 1961
Brixton Prison
Dear Mum and Dad
Well, it has finally come to this. It is hard for me to put together this letter as I am sure you know. I have been sitting here for hours and wondering how it came to this - how I got into this situation - but no answer comes to me.
The priest, Father Daly, has come to see me every day this week. He is a kind man and has talked to me a lot. I know that he knows that I am innocent and this knowledge helps me more than anything at this time. He will be with me to the end and is helping me to be brave.
I want you to remember always that I didn’t do this and that I am being punished for something I never did, that I am innocent.
I hope that when I am dead you will continue to fight to clear my name and to prove that I never did it.
More than anything I don’t want you to blame yourselves for what has happened because you have really been the best parents in the world.
Tomorrow I hope that when the time comes I will go to my death bravely. I want you to be proud of me to the end. Thinking of you and Paddy and Ian helps me a lot at this time. God bless you all.
Your loving son
Brendan