سرفصل های مهم
ضربه ی هوک
توضیح مختصر
کیت و پدرش و سانجای دختر برندون مورفی رو میگیرن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل پانزدهم
قلاب درست
صبح روز بعد، اسم پدر در دیلی اکو، برای اولین بار در بیست سال ظاهر شد. ریسک بود، ولی اگه به کار میاومد، ارزشش رو داشت. مقالهی پدر، هر آنچه بود که از دستش بر میومد. اینطور شروع میشد: قتل قضایی؟ نوشته شده توسط تونی جنسن
برندون مورفی، قاتل جاده لندن بود یا نه؟ بیش از سی سال قبل، وقتی من اولین گزارشگر در صحنه این جرم وحشتناک بودم، گفتم که اون قاتل نیست. هرچند، امروز، حس متفاوتی دارم …
اون با تشریح نقشش در گزارش جرم، محاکمه و اعدام ادامه داده بود. اون شکهایی که اون و دیگران، اون موقع، درباره نتیجه دادگاه داشتن رو توضیح داده بود. و بعد به توضیح این پرداخته بود که چرا دو روز قبل، اقدامی برای کشتن دبیرِ خانه شده بود. و بالاخره درباره اینکه چطور نظرش رو درباره جرم برندون مورفی عوض کرده بود اینکه حالا چطور فکر میکرد که مورفی مسئول قتل جاده لندن بود. یک نوشته کلاسیک تونی جنسن، به غیر از اینکه قسمت آخر دروغ بود.
خیلی کم جرأتِ باور ِبه کار اومدن این نقشه رو میکردم.
به سانجای زنگ زدم و نقشهام رو توضیح دادم و ازش خواستم که اگه ممکنه کمک کنه. همونطور که انتظارش رو داشتم، با خوشحالی قبول کرد. گفت: “چه باحال” و میتونستم چشمهاش که وقتی اینو میگفت، میدرخشیدن رو تصور کنم. “باحال” دقیقاً اون کلمهای نبود که من استفاده میکردم، ولی خوشحال بودم که سانجای هم اونجا خواهد بود.
اون روز عصر، هر دوی ما تو خونه پدر بودیم. سانجای در آشپزخونه بود در حالی که چراغها خاموش بودن و من طبقه بالا پشت یک قفسهی قدیمی قایم شده بودم. پدر تو نشیمن، روی صندلی همیشگیش نشسته بود و میخوند. ساعت شش بود و بیرون هوا تاریک شده بود. یک عصر زمستونی معمول در لندن بود - سرد یخی و بارانی. نمیدونستیم چقدر ممکنه منتظر بمونیم. شاید تمام عصر. شاید تمام شب. ولی یک چیزی بهم میگفت که زمانبندی درسته و انتقامجوی ما حمله میکنه.
مسئله اصلی حفاظت از پدر بود، تا اطمینان حاصل کنیم که هیچ آسیبی بهش نمیرسه. یه ریسک بزرگ بود- در حقیقت خیلی بزرگ - ولی میدونستم ریسکی هست که باید بکنم. پدر واقعاً راحت بود، درباره این قضیه مثل همیشه. طبق معمول هیچ ترسی از خطر نداشت. من اونی بودم که نگران بود.
به نظر میرسید، سکوت ساعتها ادامه پیدا کنه خیلی ساکت بود، به طوریکه میتونستم صدای تیک تاک ساعت بزرگ رو در اتاق نشیمن و ورق زدنهای گاه و بیگاه صفحههای کتاب پدر رو بشنوم. سانجای پشت در آشپزخونه ساکت بود و سعی میکرد تا ممکنه کم تکون بخوره. به پدر دستورالعملهای اکیدی داده بودم که هر اتفاقی که بیفته، به هیچ عنوان تکون نخوره. بالاخره درست قبل از ساعت هفت سکوت شکست.
اولین چیزی که دربارش میدونم یک علامت از سانجای بود، یک “کایی” تیز. فریاد سانجای وحشتناکترین چیزی بود که میتونید تصور کنید، و باعث شد من با عجله، با نهایت سرعتی که میتونستم حرکت کنم، برم پایین و ببینم که سانجای با یک نفر درگیره. تا اون موقع، سانجای از پشت به شخص حمله کرده بود و یک مبارزه کامل در حال انجام بود. چراغهای سالن زیاد روشن نبودن و دیدن سخت بود. شخص لاغر و کوچیک بود و لباس مشکی پوشیده بود. روی سرش- غیر ممکن بود بگی زن هست یا مرد- یک کلاه مشکی که تمام صورتش به جز چشماش رو میپوشوند- گذاشته بود. از اونهایی بود که کوهنوردها یا سارقها ازش استفاده میکنن. تنها چیزی که میتونستی ببینی چشمهاش بودن. به کمکش رفتم.
در این لحظه، ما تو سالن بودیم، درست بیرون نشیمن جایی که پدر نشسته بود. من به طرف پاهای شخص رفتم و تونستم چند ثانیهای، وقتی سانجای بازوش رو از پشت دور گلوی شخص گذاشته بود، نگه دارم. بهترین راه برای آزاد کردن خودت از این نگه داشتن، یک ضربه آرنج محکم به بدن حریف هست که به قدری سریع اتفاق افتاد که سانجای زمانی برای عکس العمل نداشت. اون ضربه خورده بود، ولی ضربه عمود نبود و سانجای تونست دوباره بگیره. یهو یک حرکت از اتاق نشیمن اومد. فکر کردم: “وای، نه، پدره!”
پدر درست زمانی که سانجای تونسته بود دوباره بازوش رو دور گردن شخص بندازه، اومد بیرون از اتاق نشیمن. به نظر زمان خیلی آروم سپری میشد و من به این فکر میکردم که جلوی پدر رو بگیرم و ریسک ول کردن این شخص رو بکنم یا نه. مکث کردم و مطمئن نبودم چیکار کنم. در همین حال، پدر بازوش رو برد عقب، صورت طرف رو نشانه گرفت و یکی از مشتهای مشهور “قلاب درستش” رو حوالهاش کرد. به قدرتمندی همیشه نبود، ولی به حد کافی قوی بود. شخص، بیهوش افتاد رو زمین.
به پدر لبخند زدم: “فکر کنم بهت گفته بودم تکون نخوری، ولی یه مشت “قلاب درست” لعنتی خوبی بود.”
من کلاه رو برداشتم و به صورت زن که زیر کلاه بود نگاه کردم، حالا خوابیده بود، مثل اینکه تصمیم گرفته استراحت کنه. پوست زرد و چشمهای قهوهای خیلی شبیه عکس برندون مورفی بود که اخیراً دیده بودم.
در حالی که آرزو میکردم دوباره تمام این چیزها رو پشت سر نذاریم، گفتم: “بیایید ببریمش به اتاق نشیمن و محض احتیاط که بیدار بشه، ببندیمش.” پدر یک طناب آورد و سانجای از مچ و پاهاش اونو به صندلی بست. نمیخواستم هنوز به پلیس زنگ بزنم - چند تا چیز بود که میخواستم اول بدونم.
همینکه چشمهاشو باز کرد، گفتم: “حدس میزنم، برندا لووات هستی.” اون سرش رو یک بار تکون داد و صاف تو چشمام نگاه کرد.
با یک لهجه غلیظ جنوب لندنی گفت: “آره. که چی؟”
سوم فوریه ۱۹۶۱
زندان بریکستون
جانِی عزیز
نوشتن این نامه برای من خیلی سخت خواهد بود برای این که قادر نیستم تمام چیزهایی که واقعاً میخوام بگم رو بگم. تو مجبوری احساسات و منظورم رو از بین خطوط برداشت کنی.
خب، تمام درخواستهای تجدید نظرم رد شدن و حالا پایان خیلی نزدیکه. من مدت زمان زیادی با امید زندگی کردم، ولی حالا دیگه هیچ امیدی باقی نمونده. فکر نمیکنم هیچ چیز یا هیچ کسی بتونه نجاتم بده. وکیلها هر کاری از دستشون برمیاومد رو برام انجام دادن ولی دیگه تمومه.
جانِی، تو باید به آینده فکر کنی و سعی کنی که تمام اینها رو فراموش کنی. اوایل آسون نخواهد بود، ولی باید تلاش کنی. میدونم که زندگی برات سخت میشه و نمیتونم بهت بگم که چقدر حس بدی در این باره دارم. لطفاً به باور به اینکه من اون جرم وحشتناک رو مرتکب نشدم، ادامه بده. همچنین به یاد داشته باش که من هیچ وقت نمیخواستم تمام این مشکلات رو برات ایجاد کنم. امیدوارم در این برهه از زمان به خاطر من و خودت قوی باشی.
فردا به تو فکر میکنم. خدا همراهت
با عشق
برندون
متن انگلیسی فصل
Chapter fifteen
Right hook
The next morning Dad’s name appeared in The Daily Echo for the first time in twenty years. It was a risk but if it worked it would be worth it. The article was Dad at his best. It began: Judicial Murder? by Tony Jensen
Was Brendan Murphy the London Road murderer or not? More than thirty years ago, when I was the first reporter on the scene of this dreadful crime, I said that he was not the murderer. Today, however, I feel differently…
He went on to describe his part in the reporting of the crime, the trial and the hanging. He explained the doubts he and others had then about the result of the trial. Then he went on to explain why there had been an attempt to kill the Home Secretary just two days before. And finally about how he had changed his mind about Brendan Murphy’s guilt, how he now thought that Murphy was responsible for the London Road murder. Classic Tony Jensen, except that the last part was a pack of lies.
I hardly dared to believe that it would work.
I phoned Sanjay and explained my plan, asking him if he would help. He accepted gladly, as I knew he would. ‘What fun,’ he said and I could imagine his eyes shining as he said it. ‘Fun’ was not exactly the word I would have used, but I was glad that Sanjay would be there.
That evening we were both at Dad’s house. Sanjay was in the kitchen with the lights off and I was at the top of the stairs, hidden behind an old wardrobe. Dad sat in the living room in his usual chair, reading. It was six o’clock and already black outside. It was a typical winter evening in London - freezing cold and wet. We had no idea how long we would have to wait. Perhaps all evening. Perhaps all night. But something told me that the time was right and that our avenger would attack.
The main thing was to protect Dad, to make sure that he came to no harm. It was a big risk - too big really - but I knew it was one I had to take. Dad was as relaxed as ever about it; as usual he had no fear of danger. I was the nervous one.
The silence seemed to go on for hours. It was so quiet that I could hear the ticking of the big clock in the sitting room and Dad occasionally turning the pages of his book. Sanjay was quiet behind the kitchen door and I tried to move as little as possible. I had given Dad strict instructions not to move at all, whatever happened. Finally, just before seven, the silence was broken.
The first I knew about it was a signal from Sanjay, a sharp ‘kiai’. Sanjay’s shout was the most terrifying thing you could imagine and it sent me rushing down the stairs as fast as I could move to find Sanjay struggling with someone. By that time Sanjay had attacked the person from behind and there was quite a fight going on. The lights in the hall were not bright and it was difficult to see. The person was slim and small, dressed all in black. On his or her head - it was impossible to tell whether it was a man or a woman - was a black cap which covered all the face apart from the eyes. It was the type used by climbers - or burglars. The only thing you could see was the eyes. I went to help.
By this time, we were in the hall just outside the living room where Dad was sitting. I went for the person’s legs and managed to hold on for a few seconds while Sanjay put his arm around the person’s throat from behind. The best way to release yourself from this hold is with a sharp elbow strike back into the opponent’s body, which happened so fast that Sanjay had no time to react. He was hit, but the hit wasn’t direct and Sanjay managed to hold on again. Suddenly there was a movement from the living room. ‘Oh no,’ I thought, ‘It’s Dad!’
Dad came out of the living room just as Sanjay had managed to put his arm back around the person’s neck. Time seemed to slow down as I wondered whether to stop Dad and risk letting go of the person. I paused, unsure of what to do. Meanwhile, Dad pulled his arm back, aimed at the person’s face and delivered one of his famous right hooks. It was not quite as powerful as it had been, but it was powerful enough. The person went down and fell to the floor, out cold.
‘I thought I told you not to move,’ I smiled at Dad, ‘but that was a bloody good right hook.’
I lifted the cap and looked at the woman’s face underneath, now asleep as if she had just decided to take a rest. The pale skin and brown eyes looked very like the photograph of Brendan Murphy I had seen recently.
‘Let’s carry her through to the living room and tie her up in case she wakes up,’ I said, not wishing to go through all that again. Dad brought a rope and Sanjay tied her up to a chair at the wrists and feet. I didn’t want to phone the police yet - there were a few things I needed to know first.
‘Brenda Lovat, I assume,’ I said, as soon as she opened her eyes. She nodded once and looked at me straight in the eyes.
‘Yeah,’ she said, in her strong south London accent. ‘What about it?’
3rd February 1961
Brixton Prison
Dear Janey
This is going to be a very difficult letter because I won’t be able to say all the things I really want to say. You will just have to read between the lines.
Well, all my appeals have failed and the end is now very close. I have lived in hope for so long, but now I have no hope left. I don’t think anything or anyone can save me. The lawyers have done their best but it’s all over.
Janey, you must think about the future and try to forget about all this. It won’t be easy at first, but you must try. I know that life is going to be hard for you and I can’t tell you how terrible I feel about it all. Please carry on believing that I didn’t commit this terrible crime. Remember also that I never wanted to give you all this trouble. I hope that you will be strong at this time for me and for yourself.
I’ll be thinking of you tomorrow. God bless you.
Love
Brendan