فصل چهاردهم

مجموعه: کارآگاه هرکول پوآرو / کتاب: مردی با کت و شلوار قهوه ای / فصل 14

فصل چهاردهم

توضیح مختصر

اَن و سوزان الماس‌ها رو پیدا می‌کنن.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل چهاردهم

داستان اَن

به این نتیجه رسیدم که وقت تعریف کردن داستانم رسیده. هنوز تو لباس مهمونیم، روی تختم نشستم و به خانم بلیر فکر کردم. دوستش داشتم. با من مهربون بود و می‌دونستم داستانم توجهش رو جلب میکنه. هنوز به رختخواب نرفته بود و مهمانداران زنِ شب کابینش رو می‌شناختن. زنگ زدم. بعد از کمی تأخیر، توسط یک مرد جواب داده شد. کابین خانم بلیر شماره ۷۱ بود.

پرسیدم: “پس مهماندار زن شب کجاست؟”

“هیچ مهماندار زنی شب کار نمیکنه، دوشیزه.”

“ولی اون شب یه مهماندار زن اومد- تقریباً ساعت یک.”

“حتما خواب دیدید، دوشیزه. بعد از ساعت ۱۰ مهماندار زن نیست.”

پس شب بیست و دوم کی به کابین من اومده بود؟ قطعاً با آدم‌های خوب سازمان‌دهی شده‌ای سر و کار داشتم.

از کابینم بیرون اومدم و در خانم بلیر رو زدم.

“کیه؟”

“منم- اَن بدینجفلد.”

“آه، بیا تو، دختر کولی.”

وارد شدم. خانم بلیر یک لباس بلند ابریشمی ژاپنی دوست‌داشتنی پوشیده بود- تماماً نارنجی، طلایی و مشکی.

سریع گفتم: “خانم بلیر، می‌خوام داستانم رو بهت بگم- اگه زیاد دیر نیست.”

“حتی یه ذره هم دیر نیست. همیشه از به رختخواب رفتن متنفر بودم.” به شیوه دلپذیر خودش لبخند زد. “دوست دارم داستانت رو بشنوم. تو غیرعادی‌ترین موجودی، اَن. کنارم بشین و شروع کن.”

کل داستان رو براش تعریف کردم- از مرگ پاپا تا مرگ در ایستگاه تیوب، قتل در خونه‌ی آقای یوستس پدلر و “مرد با کت و شلوار قهوه‌ای، و حالا ماجراجویی من روی کشتی. وقتی تموم کردم، نفس عمیقی کشید ولی به هیچ عنوان چیزی که انتظارش رو داشتم رو نگفت.

“اَن، تو هیچ وقت تردید نکردی؟”

درحالیکه گیج شده بودم، پرسیدم: “تردید؟”

“بله، تردید‍! از اینکه تک و تنها و تقریباً بدون هیچ پولی شروع کنی. در کشوری عجیب با پولت که تموم شده، چیکار میخوای بکنی؟”

“تا وقتی اتفاق نیفتاده، نگرانی در موردش بی‌فایده است. هنوز بیشتر ۲۵ پوندی که خانم فلمینگ بهم داده رو دارم و دیروز لاتاری کشتی رو بردم. اون هم ۱۵ پوند دیگه است. چرا، من پول زیادی دارم. ۴۰ پوند!”

خانم بلیر گفت: “پول زیاد! خدای من! من نمی‌تونستم این کارو بکنم، اَن، و نیروی زیادی هم دارم. نمی‌تونستم با چند پوند و بدون ایده‌ای که کجا دارم میرم شروع کنم.”

با هیجان داد زدم: “ولی سرگرمیش همینجاست. این حس ماجراجویی زیادی بهم میده.”

بعد لبخند زد. “اَنِ خوش‌شانس! آدم‌های زیادی احساس تو رو ندارن.”

نمی‌تونستم بیشتر از این منتظر بمونم. “خوب، در مورد همه‌ی اینها چی فکر میکنی، خانم بلیر؟”

“فکر می‌کنم هیجان‌آورترین چیزی هست که تا حالا شنیدم! ولی اول، ممکنه دیگه خانم بلیر صدام نزنی؟ سوزان خیلی بهتر میشه. موافقی؟”

“خیلی خوشم میاد، سوزان.”

“دختر خوب. حالا، منشی آقای یوستس رو- پاگت رو نه، اون یکی رو- به عنوان مردی که بهش چاقو زده بودن و برای پناه به کابین تو اومده بود، شناختی؟”

با سرم تأیید کردم. “ولی این مهماندار زن نسبتاً عجیبه. همینکه دربارش بهم گفتی، یه ایده‌ای داشتم. مطمئنی مرد نبود؟”

قبول کردم: “خیلی قدبلند بود. و فکر کردم قیافه‌اش آشنا است.”

سوزان یه ورق کاغذ برداشت و با اعتماد به نفس سریع شروع به کشیدن کرد.

“بفرما! روحانی ادوارد چیچستر. حالا بقیه.” تموم کرد و کاغذ رو داد بهم. “این مهماندار زن تو بود؟”

داد زدم: “چرا، خودشه! چقدر باهوشی!”

“از لحظه‌ای که دیدمش، فکر می‌کردم چیچستر آدم خوبی نیست.”

سریع جواب دادم: “و سعی کرد کابین ۱۷ رو بدست بیاره!”

“بله. ولی معنی تمام اینها چیه؟ ساعت ۱ در کابین شماره ۱۷ چه اتفاقی باید می‌افتاد؟ نمیتونه چاقو زدن به منشی باشه. باید یه جور قرار ملاقات بود- رایبون سر راهش برای دیدار با کسی بود که بهش چاقو زده شده. ولی قرارش با کی بود؟ قطعاً با تو نبود.”

هر دو یکی دو دقیقه ساکت نشستیم، بعد نظر دیگه‌ای به فکر سوزان رسید. “ممکنه چیزی در کابین مخفی شده باشه؟”

“این توضیح میده که چرا کابینم صبح روز بعد گشته شده بود.”

“یه نفر دنبال تیکه کاغذ تو می‌گشت؟”

“ولی فقط یه زمان و یه تاریخ بود و هر دو تا اون موقع گذشته بود.”

سوزان با سرش تصدیق کرد. “نه، کاغذ نبود. ولی می‌خوام ببینمش.”

با خودم آورده بودمش و دادم بهش. با دقت بررسیش کرد. “یک نقطه بعد از هفده وجود داره. چرا بعد از یک هم نقطه وجود نداره؟”

من اشاره کردم: “یه فاصله هست.”

“بله، ولی…”

کاغذ رو زیر نور گرفت. “اَن، این یه نقطه نیست! یه لکه‌ی کمرنگ روی کاغذه! می‌بینی؟ فقط با فاصله‌ها بخون!”

اعداد رو طوری که حالا می‌دیدمشون با صدای بلند خوندم: “۲۲ ۷۱ ۱.”

سوزان گفت: “می‌بینی. هنوز ساعت یکه، و بیست و دو ولی کابینه ۷۱! کابین من!”

از کشف‌مون خیلی راضی و هیجان‌زده بودیم- بعد یهو فکر خیلی متفاوتی داشتم. “ولی اینجا کابین تو نیست، هست سوزان؟”

“نه، سرمهماندار منو آورد اینجا.”

“به این فکر می‌کنم که توسط کسی رزرو شده بود که سوار کشتی نشده؟ میتونیم بفهمیم؟”

سوزان داد زد: “احتیاجی نیست. سرمهماندار بهم گفت. کابین برای مادام نادینا، یک رقاص مشهور روسی رزرو شده بود. هیچ وقت در لندن ظاهر نشد، ولی در پاریس دوستش داشتن. اونجا، در طول جنگ، موفقیت بزرگی بود. باور دارم یک زن کاملاً بد، ولی خیلی جذاب.

سرمهماندار به من گفت از اینکه در کشتی نیست، چقدر ناراحته، بعد سرهنگ ریس بهم گفت، کمی داستان عجیب دربارش در پاریس وجود داشته. اینکه ممکنه قاطی جاسوسی شده باشه. فکر می‌کنم به همین دلیله که سرهنگ ریس در پاریس بود. چند تا چیز خیلی جالب بهم گفت. یه باند جنایتکار بین‌المللی بزرگ بود که رهبرشون مردی به اسم “سرهنگ” بود، که گمان می‌رفت انگلیسی باشه.

اون خیلی باهوش بود! وقتی مرتکب جرمی می‌شدن، سرهنگ اطمینان حاصل می‌کرد که پلیس برای دستگیری یک شخص بی‌گناه مدرک داشته باشه. گمان می‌رفت این زن برای اون کار میکنه، ولی هیچ‌کس نمیتونست اثباتش کنه. بله، نادینا، درست همون زنی هست که قاطی این ماجرا شده باشه. قرار ملاقات، صبح بیست و دوم، با اون تو این کابین بود. ولی کجاست؟ چرا سفر نکرده؟”

و یهو می‌دونستم. گفتم: “برای اینکه مرده بود. سوزان، نادین زنی بود که در مارلو به قتل رسید!”

افکارم به اتاقی برگشت که حلقه فیلم رو پیدا کرده بودم. و چرا اون فکر رو به سوزان ربط دادم؟

یهو بازوهاشو گرفتم و تقریباً از هیجانم تکونش دادم. “فیلمی که از تو هواکش انداخته شد! بیست و دوم بود.”

“اونی که من گم کرده بودم؟”

“چرا کسی باید بخواد به اون طریق بهت برگردونه- نیمه شب؟ فکر دیوانه‌واریه. نه، فیلم از تو قوطیش در آورده شده، و یه چیز دیگه توش گذاشته شده. هنوز داریش؟”

“اینجاست. گذاشتمش کنار تختم.”

دادش به من.

یه قوطی گرد معمولی بود. با دست لرزان گرفتمش، ولی حتی وقتی این کارو می‌کردم، قلبم تپید. خیلی سنگین‌تر از اونی بود که باید باشه.

درش رو برداشتم و نهری از سنگ‌های شیشه‌ای ریخت روی تخت. ناامید گفتم: “سنگ.”

سوزان داد زد: “سنگ؟ نه، اَن، سنگ نه! الماس!”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER FOURTEEN

Anne’s Story

I decided the time had come to share my story. I sat on my bed, still in my party dress, and thought about Mrs Blair. I liked her. She had been kind to me - and I knew my story would interest her. She would not be in bed yet and the night stewardess would know her cabin. I rang the bell. After some delay it was answered, by a man. Mrs Blair’s cabin was Number 71.

‘Where is the night stewardess, then’ I asked.

‘There is no stewardess working at night, miss.’

‘But a stewardess came the other night - about one o’clock.’

‘You must have been dreaming, miss. There’s no stewardess after ten.’

So who had come to my cabin on the night of the 22nd? I was certainly dealing with well organized people.

I left my cabin and knocked at Mrs Blair’s door.

‘Who’s that?’

‘It’s me - Anne Beddingfeld.’

‘Oh, come in, gipsy girl.’

I entered. Mrs Blair was wearing a lovely Japanese silk robe - all orange, gold and black.

‘Mrs Blair,’ I said quickly, ‘I want to tell you my story - that is, if it isn’t too late.’

‘Not a bit. I always hate going to bed.’ She smiled in that delightful way of hers. ‘I would love to hear your story. You are a most unusual creature, Anne. Sit down next to me and begin.’

I told her the whole story - from Papa dying, to the death in the Tube station, the murder at Sir Eustace Pedler’s house and ‘the Man in the Brown Suit’ - and now my adventures on the boat. She gave a deep sigh when I had finished, but she did not say at all what I expected.

‘Anne, haven’t you ever had doubts?’

‘Doubts’ I asked, confused.

‘Yes, doubts! Starting off alone with almost no money. What will you do in a strange country with all your money gone?’

‘It’s no good worrying about that until it happens. I’ve still got most of the twenty-five pounds Mrs Flemming gave me, and I won the ship’s lottery yesterday. That’s another fifteen pounds. Why, I have lots of money. Forty pounds!’

‘Lots of money! My goodness’ said Mrs Blair. ‘I could not do it, Anne, and I have plenty of strength. I could not start off with a few pounds and no idea where I was going.’

‘But that’s the fun of it,’ I cried, excitedly. ‘It gives me such a grand feeling of adventure.’

Then she smiled. ‘Lucky Anne! There are not many people who feel as you do.’

I could not wait any longer. ‘Well, what do you think of it all, Mrs Blair?’

‘I think it’s the most thrilling thing I ever heard! But first, will you stop calling me Mrs Blair? Suzanne will be much better. Is that agreed?’

‘I would love it, Suzanne.’

‘Good girl. Now, you recognized Sir Eustace’s secretary - not Pagett, the other one - as the man who was stabbed and came into your cabin for shelter?’

I nodded. But this ‘stewardess’ is rather strange. as soon as you told me about her, I had an idea. Are you sure she wasn’t a man?’

‘She was very tall,’ I admitted. And I did think her face was familiar.’

Suzanne got a piece of paper and began to draw with quick confidence.

‘There! The Reverend Edward Chichester. Now for the rest.’ She finished and passed the paper to me. ‘Is that your stewardess?

‘Why, yes’ I cried. ‘How clever of you!’

‘From the moment I saw him, I thought Chichester was no good.’

‘And he tried to get Cabin 17’ I answered quickly.

‘Yes. But what does it all mean? What should have happened at one o’clock in Cabin 17? It can’t be the stabbing of the secretary. It must have been some kind of appointment - Rayburn was on his way to meet someone when he was stabbed. But who was the appointment with? Certainly not with you.’

We both sat, silent for a minute or two, then Suzanne came up with another idea. ‘Is it possible something was hidden in the cabin?’

‘That would explain why my cabin was searched the next morning.’

‘Was someone looking for your piece of paper?’

‘But it was only a time and a date - and they were both past by then.’

Suzanne nodded. ‘No, it wasn’t the paper. But I’d rather like to see it.’

I had brought it with me, and gave it to her. She studied it closely. ‘There’s a dot after the ‘17’. Why not a dot after the ‘1’ too?’

‘There’s a space,’ I pointed out.

‘Yes, but–’

She held the paper close under the light. ‘Anne, that isn’t a dot! That’s a weak spot in the paper! You see? Just go by the spaces!’

I read out the numbers as I now saw them. ‘1 71 22.’

‘You see,’ said Suzanne. ‘It’s one o’clock still, and the 22nd - but it’s Cabin 71! My cabin!’

We were so pleased with our discovery and so excited - then suddenly I had a very different thought. ‘But this isn’t your cabin, is it, Suzanne?’

‘No, the purser moved me into it.’

‘I wonder if it was reserved by someone who did not board the ship. Could we find out?’

‘We don’t need to,’ cried Suzanne. ‘The purser told me. The cabin had been booked for Madame Nadina, a celebrated Russian dancer. She has never appeared in London, but she is loved in Paris. She was a great success there during the War. A thoroughly bad woman, I believe, but very attractive.’

‘The purser told me how sorry he was that she wasn’t on board, then Colonel Race told me that there were some odd stories about her in Paris. That she might have been mixed up in espionage. I think that is why Colonel Race was in Paris. He’s told me some very interesting things. There was a large gang of international criminals whose leader, a man called “the Colonel”, was thought to be an Englishman.

He was very clever! When they committed a crime, “the Colonel” made sure the police had the evidence to arrest somebody who was innocent. This woman was supposed to work for him, but nobody could prove it. Yes, Nadina is just the woman to be involved in this business. The appointment on the morning of the 22nd was with her in this cabin. But where is she? Why didn’t she sail?’

And suddenly I knew. ‘Because she was dead,’ I said. ‘Suzanne, Nadina was the woman murdered at Marlow!’

My thoughts went back to that room where I had found the roll of film. And why did I connect that thought with Suzanne?

Suddenly I held her arms and almost shook her in my excitement. ‘The film that was dropped through the ventilator! That was on the 22nd!’

‘The one I lost?’

‘Why would anyone return it to you that way - in the middle of the night? It’s a mad idea. No, the film had been taken out of the tin, and something else put inside. Have you still got it?’

‘Here it is. I put it next to my bed’

She passed it to me.

It was the usual round tin container. I took it with a shaking hand, but even as I did so my heart jumped. It was much heavier than it should have been.

I pulled off the lid and a stream of glassy stones rolled on to the bed. ‘Stones,’ I said, disappointed.

‘Stones’ cried Suzanne. ‘No, Anne, not stones! Diamonds!’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.