سرفصل های مهم
فصل پانزدهم
توضیح مختصر
اَن و سوزان به این نتیجه میرسن که رایبورن، مرد با کت و شلوار قهوهای هست.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل چهاردهم
الماس!
“مطمئنی سوزان؟”
“آه، بله، عزیزم. من قبلاً الماس کارنشده دیدم- وقتی الماسها از زمین بیرون میان اینطور دیده میشن. و فقط بعد از اینکه برش و جلا داده شدن تبدیل به خوشگلهای درخشانی میشن که ما دوست داریم. و اینها الماسهای خیلی خوبی هستن. فکر میکنم داستانی پشتشونه.”
داد زدم: “داستانی که امشب شنیدیم. داستان سرهنگ ریس. نمیتونه اتفاقی باشه. بنا به دلیلی تعریفش کرد.”
“منظورت اینه که تأثیرش رو ببینه؟”
با سرم تصدیق کردم. “سرهنگ ریس کیه؟”
سوزان گفت: “سؤال خوبیه. اون به عنوان شکارچی حیوانات بزرگ مشهوره و اغلب به آفریقا سفر میکنه. ولی اولین باره که میبینمش. یه ایدهی کلی وجود داره که کار اطلاعاتی سرّی انجام میده. نمیدونم حقیقت داره یا نه.”
“دو تا سؤال دیگه دارم. سرهنگ ریس چطور قاطی این ماجرا شده؟ و چه بلایی سر مرد جوون اومده؟ اردسلی نه- لوکاس! اونی که در طول جنگ ناپدید شده. ما فقط میدونیم در عملیاتی مفقود شده. مرگش هیچ وقت تأیید نشده.”
سوزان گفت: “ما چند تا جواب داریم. میدونیم که این آدمها الماسها رو میخوان. به همین دلیل «مرد با کت و شلوار قهوهای» نادین رو کشت.”
سریع گفتم: “اون اونو نکشته.”
“البته که اون کشته. دیگه کی میتونست این کارو بکنه؟”
“نمیدونم. ولی اون نکشته.”
“سه دقیقه بعد از نادین رفته تو خونه، بعد طوری بیرون اومده که انگار روح دیده.”
“برای اینکه مُردهاش رو پیدا کرده.”
“ولی کس دیگهای نرفته داخل.”
“پس قاتل از راه دیگهای رفته تو. نیاز نداشت از جلوی کلبه رد بشه، میتونست از دیوار بالا بره.”
سوزان بهم نگاه کرد. متفکرانه گفت: “«مرد با کت و شلوار قهوهای». همون «دکتر» تیوب بود و زن رو به مارلو تعقیب کرده. ولی بعد از اینکه از مارلو خارج شده، چیکار کرده؟”
چیزی نگفتم.
“نادین تو خونهی آقای یوستس پدلر به قتل رسیده. و این منشیش، رایبورن، بود که چاقو خورد و اومد به کابینت تا مخفی بشه. دو تا رابطه! به این فکر میکنم که امکان داره «دکتر» کنترل خاصی روی آقای یوستس داشته باشه؟ که آقای یوستس رو مجبور کرده اونو به عنوان منشیش همراه بیاره تا بتونه صحیح و سالم از انگلیس خارج بشه؟ در حقیقت اینکه، رایبورن، «مرد با کت و شلوار قهوهای» هست.
رایبورن یه جای زخم داره، میدونم- ولی یه جای زخم به آسونی میتونه با گریم ایجاد بشه. قدش همونه. فکر میکنم کاغذی که انداخته بود رو قبلش خونده بوده. همونطور که تو دیدی، نقطه رو دیده، بنابراین سعی کرده بیست و دوم، ساعت یک، به کابین ۱۷ برسه. سر راهش یه نفر بهش چاقو زده…”
“کی؟”
“چیچستر. بله، همه با هم همخونی داره. یه تلگراف به لرد نسبی بفرست و بهش بگو «مرد با کت و شلوار قهوهای» رو پیدا کردی و ثروتت رو بدست میاری، اَن.”
احساس کردم دارم میلرزم.
چشمهای سوزان، چشمهای منو با دقت نگاه کردن. بعد با ملایمت گفت: “اگه همه چیزو به من بگی، در زمان و دردسر صرفهجویی میشه.”
به آرومی گفتم: “خجالت نمیکشم. اتفاقیه که افتاده. آدم نمیتونه به خاطرش خجالت بکشه. بیادب و قدرنشناس بود، ولی فکر میکنم میفهمم چرا. مثل سگی که باهاش بد رفتار شده، همه رو گاز میگیره. اونطوری بود- تند و عصبانی. نمیدونم چرا برام مهمه- ولی مهمه. دیدن اینکه کل زندگیمو کله معلق کرد. دوستش دارم. میخوامش، و کاری میکنم دوستم داشته باشه. براش میمیرم. بفرما- حالا میدونی!”
سوزان مدتی طولانی نگام کرد. بالاخره گفت: “تا حالا کسی که انقدر اهل عمل و همزمان احساساتی و پرحرارت باشه، ندیدم. پس برای لرد نسبی تلگراف نمیفرستی؟”
سرم رو تکون دادم.
“و باور داری که رایبورن بیگناهه؟”
“بله، و همچنین باور دارم که میشه دور گردن آدمهای بیگناه طناب انداخته بشه و تا حد مرگ آویخته بشن.”
“ولی، اَن، عزیزم، با واقعیتها رو در رو شو. به رغم همهی چیزهایی که گفتی، ممکنه این زن رو به قتل رسونده باشه.”
گفتم: “نه. نرسونده. ممکنه اون رو با ایده کشتن تا اونجا تعقیب کرده باشه. ولی نه با طناب، هرگز! معنی بردن طناب این هست که یک قتل برنامهریزی شده بود و خونسردانه بود. رایبورن از اون مردها نیست. اگه اون، اونو میکشت، با دستای خودش خفهاش میکرد. میشد جنایت از روی احساسات.”
سوزان کمی لرزید. با تصویب گفت. “اَن، کم کم دارم میفهمم چرا این مردِ جوونت برات انقدر جذابه!”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER FIFTEEN
Diamonds!
‘Are you sure, Suzanne?’
‘Oh, yes, my dear. I’ve seen rough diamonds before - this is what diamonds look like when they are taken from the ground. It’s only after they have been cut and polished that they become the glittering beauties we love. And these are excellent diamonds. I think there’s a story behind them.’
‘The story we heard tonight,’ I cried. ‘Colonel Race’s story. It can’t be a coincidence. He told it for a reason.’
‘To see its effect, you mean?’
I nodded. ‘Who is Colonel Race?’
‘That’s a good question,’ said Suzanne. ‘He’s well known as a big-game hunter and often travels to Africa. But this is the first time I have met him. There’s a general idea that he does Secret Service work. I don’t know if it’s true.’
‘I have two more questions. How is Colonel Race involved in this business? And what became of the other young man? Not Eardsley - Lucas! The one who disappeared during the War. We only know he was missing in action. It was never confirmed that he was dead.’
‘We have some answers,’ Suzanne said. ‘We know that these people want the diamonds. That’s why “the Man in the Brown Suit” killed Nadina.’
‘He did not kill her,’ I said quickly.
‘Of course he killed her. Who else could have done so?’
‘I don’t know. But he didn’t kill her.’
‘He went into the house three minutes after her, then came out looking as if he’d seen a ghost.’
‘Because he found her dead.’
‘But nobody else went in.’
‘Then the murderer got in another way. There was no need for him to walk past the lodge, he could have climbed over the wall.’
Suzanne looked at me. “‘The Man in the Brown Suit,”’ she said thoughtfully. ‘He was the “doctor” in the Tube and he followed the woman to Marlow. But what did he do when he left Marlow?’
I said nothing.
‘Nadina was murdered in Sir Eustace Pedler’s house. And it was his secretary, Rayburn, who was stabbed and came into your cabin to hide. Two connections! I wonder, is it possible that the “doctor” had some control over Sir Eustace? That he made Sir Eustace bring him as his secretary, so he could get out of England safely? That in fact, Rayburn is “the Man in the Brown Suit”.
Rayburn’s got a scar, I know - but a scar can easily be created with make-up. He’s the right height. I think he had already read the paper that he dropped. He saw the dot as you did, so he tried to reach Cabin 17 at one o’clock on the 22nd. On the way there somebody stabbed him.’
‘Who?’
‘Chichester. Yes, it all fits. Send a telegram to Lord Nasby to say you have found “the Man in the Brown Suit”, and you will make your fortune, Anne!’
I felt myself shaking.
Suzanne’s eyes searched mine. Then she said gently, ‘It will save time and trouble if you tell me all about it.’
‘I’m not ashamed’ I said slowly. ‘It’s something that just happened. You can’t be ashamed of that. He was rude and ungrateful, but I think I understand why. It’s like a dog that’s been badly treated - it will bite anybody. That’s what he was like - bitter and angry. I don’t know why I care - but I do. Just seeing him has turned my whole life upside-down. I love him. I want him, and I will make him love me. I’d die for him. There - now you know!’
Suzanne looked at me for a long time. ‘I’ve never met anybody who was so practical and so passionate at the same time,’ she said at last. ‘So you will not send a telegram to Lord Nasby?’
I shook my head.
‘And you believe Rayburn is innocent?’
‘Yes, and I also believe that innocent people can have a rope put around their neck and be hanged until they are dead.’
‘But, Anne dear, face the facts. Despite all you say, he may have murdered this woman.’
‘No,’ I said. ‘He did not. He might have followed her there with the idea of killing her. But not with a rope, never! Taking a rope meant it was a planned and cold-blooded murder. Rayburn is not that type of man. If he had killed her, he would have strangled her with his hands. It would have been a crime of passion.’
Suzanne gave a little shiver. She said, with approval. Anne, I am beginning to see why you find this young man of yours so attractive!’